- يكشنبه ۶ خرداد ۹۷
- ۰۲:۵۲
پنج ساله بودم که پدرم مجبورم میکرد برم براش مواد بخرم. آنقدر خمار میشد که نمیفهمید داره چیکار میکنه. گاهی وقتا که واسه گرفتن مواد میرفتم، تو خونه اون آدمی که ازش مواد میگرفتم پر میشد از آدمای معتاد که نمیتونستن رو پاشون بند شن
- خیلی متاسفم، نمیدونستم دوران کودکی بدی داشتی.
- چرا تو متاسفی، اونی که باید متاسف باشه الان زیر خروارها خاک خوابیده.
- خدا رحمتش کنه، مرد خوبی نبود اما مرد بدی هم نبود، حداقل ظاهرش که این طوری بود.
- اون زمان که تو دیدیش آخرای عمرش بود و دیگه جونی نداشت تا بخواد کسی رو آزار بده.
- با اینکه خیلی آزارت داده بود بازم آخر عمرش پیش تو بود که ! چطوری تونستی نگهش داری؟
- آره اما وصیت شوهرم بود. خوب حالا تو بهم بگو ببینم چطوری اومدی تو انجمن سپیده خانم؟!
- داستان زندگی من خیلی پیچیده نیست. کم سن و سال بودم که پدرم مجبورم کرد با پسر عموم ازدواج کنم. بعد خدا بهم محمد رو داد. شوهرم معتاد بود و من با همنشینی کنار اون به مواد اعتیاد پیدا کردم. علی به شدت رفیق باز بود و این مسئله منو خیلی آزار میداد. تنها راهی که فکر میکردم میتونم از دست اونو دوستای نابابش خلاص بشم طلاق بود. با اینکه همه مخالف تصمیم من بودن، باز با اصرار ازش جدا شدم.
پدرم بعد از طلاقم تردم کرد و اجازه نداد که برم تو خونش، منم مجبور شدم برم سر کار. خوب چون سواد درست و حسابی هم نداشتم هر کاری انجام دادم. اولش از یک آرایشگاه شروع کردم، بعد توی یه رستوران مشغول شدم، بعد از اون توی یه شرکت آبدارچی شدم و کارایی از این دست انجام دادم. اون زمان یه خونه 20 متری اجاره کرده بودم. شیشه میزدم که باعث شده بود دچار توهمات زیادی بشم. اون زمان فکر میکردم دارم با چند تا جن زندگی میکنم. خیلی عذاب کشیدم. بعدش با یه نفر آشنا و صیغش شدم. یه چند ماهی از آشناییمون گذشته بود که متوجه شدم خیلی عاشقشم. اما خوب اون یه پسر مجرد بود و من یه زن مطلقه با یه پسر بچه 4 ساله. خیلی زود رهام کرد و رفت سراغ زندگی خودش. ضربه روحی بدی خورده بودم. انتظار اینو نداشتم که رهام کنه. ولی مادرش براش یه نفرو واسه ازدواج انتخاب کرده بود تا مثلا سر به راه بشه. خلاصه یه مدتی افسرده شده بودم تا اینکه یه روز وقتی داشتم تو پارک قدم میزدم، چشمم خورد به یه عده خانم. تعجب کرده بودم. آخه تا اون موقع شب این همه خانم لبخند به لب رو یه جا ندیده بودم. همدیگرو با محبت در آغوش میکشیدن. دیدن اونا توی اون موقعیت و اینکه فهمیدم اونا چقدر شادند، مرا یک لحظه به خود آورد و باعث شد واسه ترک کردن اقدام کنم. الان هم که میدونی بعد فوت مادرم با بابام توی یه خونه زندگی میکنم. محمد هم گاهی پیش منه گاهی هم پیش پدرش... حالا تو بگو بدونم که چی بهت گذشته، این طور که معلومه زندگی خیلی سختی داشتی دختر.
- آره. همه زندگیام
تو عذاب بودم. البته نه حالا. قبل از ترک، زندگی خیلی بدی داشتم. میدونی نکته خندهدارش کجاست؟ اینکه وقتی از کسی میپرسی کی باعث شد به سمت مواد بری، همه میگن دوست ناباب. اما از من بپرسن با ید بگم بابام.
- خندهدار نیست سوسن، دردناکه.
- میدونم، هم دردناکه و هم خیلی تلخ. من روزای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم. مادرم جلوی چشام کتک میخورد و من به خاطر جثه کوچیکم، نمیتونستم ازش دفاع کنم. تنها کاری که میکردم این بود که خودمو بندازم جلوش تا شاید دل بابام به رحم بیاد و نزندش. میدونی چه جوری میزدش. اول میبستش به یه جایی تا نتونه تکون بخوره، حتی دور دهنش رو هم میبست تا صداش در نیاد. اون وقت شروع میکرد به زدنش!؟ باور میکنی؟ وقتی هم که من خودم رو مینداختم جلوی مادرم، آنقدر بیرحمانه منو میزد که انگار دشمنه خونیشم. بیچاره مادرم، از یه طرف درد کتکاش آزارش میداد و از طرفی هم درد کتک خوردن منو داشت.
- چی شد که مادرت
فوت کرد؟
- مادرم خدا بیامرز آنقدر کتک خورده بود که همه جای تنش زخمی و کبود بود. حتی دستش شکسته بود و خود به خود هم جوش خورده بود. انقدر نحیف و لاغر شده بود که دیگه نمیتونست حتی منو روی پاهاش بزاره. گمونم 12 سالم بود که فوت کرد. چند روز بود که اون بابای از خدا بی خبرم مدام کتکش میزد. خمار بود و درد داشت. مادرم هم اجازه نمیداد که منو واسه گرفتن مواد بفرسته، چون بزرگ شده بودم و مردایی هم که تو اون خونه رفت و آمد داشتن چشم ناپاک بودن. مادرم روزای آخر آنقدر کتک خورده بود که نای تکون خوردن نداشت. بعد هم که بابام هلش داد، سرش خورد به لب حوض. یه چند روزی زنده بود اما دووم نیاورد و به رحمت خدا رفت.
- خدا رحمتش کنه.
- خدا مادر تو رو هم بیامرزه.
- مرسی. خوب بعد از اینکه مادرت فوت کرد چی شد؟!
- بابام خوشحال بود. میگفت خوب شد یه نون خور از این خونه کم شد! مُردم از بس کار کردم و پول در آوردم و ریختم تو شکمه شما.
- عجب!
- منو تهدید کرده بود اگه نرم واسش مواد بگیرم، از خونه بیرونم میکنه... منم که کس و کاری نداشتم، واسه همین از ترس اینکه یه موقع از خونه بیرونم نکنه، میرفتم و براش جنس میگرفتم. تو همین رفتنا و اومدنا هم، چند بار توی اون خونه که مواد پخش میشد بهم حمله شد! اما بازم بابام مجبورم میکرد که برم و براش جنس بگیرم.
- خودت چه جوری شروع کردی به مصرف؟
- توی اون خونهای که میرفتم واسه تهیه جنس، یه خانمی بود که بهش میگفتن بیبی. پیرزن به ظاهر مهربونی بود. ولی خوب، اون بهم گفت اگه مواد مصرف کنی، آنقدر قوی میشی که کسی جرات نمیکنه بهت دست بزنه. من اون موقع خیلی کم سن و سال بودم وهم اینکه از بابام میترسیدم، آدمای اونجا هم دست کمی از بابام نداشتن، همین موضوع باعث شد که مصرف رو شروع کنم.
- چی شد که ازدواج کردی؟
- همون آدمی که بهم تعرض کرده بود، اومد پیش بابام و منو با یه پول ناچیز خرید و به عقد خودش در آورد. از بابام پیرتر بود. اخلاق خیلی بدی هم داشت. مدام کتکم میزد و داد و فریاد میکرد. اون موقعها فکر میکردم سرنوشت من هم مثل مامانم میشه و آخر سر زیر همین کتک خوردنها میمیرم. کسی هم نمیفهمه که چه جوری مردم.
- شنیده بود
م شوهر اولت خیلی زود مرد!
- آره و چون زن و بچه و کس و کاری هم نداشت همه ثروتش به من رسید. دو سال بود که ازدواج کرده بودیم اون موقع هنوز 15 سالم نشده بود. یه روز موقع مصرف سنکوب کرد و مرد.
- بعد رفتی پیش بابات؟
- نه. بابام خیلی اومد و رفت تا بیاد پیش من و مال و اموال شوهرم رو کاسب بشه، اما من با اینکه ازش میترسیدم چنین اجازهای ندادم. یه باغبون داشتیم به اسم ناصر که جوون خیلی خوب و مهربونی بود. وقتی براش تعریف کردم که پدرم چه جور آدمیه، از من در برابرش دفاع کرد و نذاشت که دوباره همون بلاها رو سرم بیاره. در ضمن باهام صحبت کرد و به من پیشنهاد ازدواج داد!
- قبول کردی؟
- اگه قبول نمیکردم، به نظرت باید چیکار میکردم؟
- ببینم نکنه اموالت رو بالا کشید؟ یا از موقعیتت سوءاستفاده کرد؟
- نه بابا، اون بیچاره اصلا به پول فکر نمیکرد. حتی زمانی که من میخواستم پول بیشتری بهش بدم قبول نکرد...
- خوب پس چی شد؟
- خدا رحمتش کنه، توی یه تصادف فوت کرد. نمیدونم چه جوری بگم چه آدم خوبی بود. خیلی جوون بودم که از دستش دادم. میگفت دوست نداره دیگران چشم بد به ناموسش داشته باشند، واسه همین عقدم کرد تا همه بدونن شوهر دارم. نوزده سالم بود که امید به دنیا اومد. ناصر، شوهرمو میگم، خیلی ذوقزده شده بود خیلی دوست داشت یه پسر هم داشته باشه.
- اوه، پس نور چشمی شدی، نه؟
- میدونی
فکر نمیکنم تو دنیا آدمی به خوبی اون پیدا بشه من از ته دل دوستش داشتم و احترام زیادی براش قائل میشدم.
- خوب چی شد که ترک کردی؟
- دفعه اولی که ترک کردم به خاطر ناصر بود. ازم خواست مواد رو کنار بزارم تا یه زندگی خوب داشته باشیم، منم چون خیلی دوستش داشتم قبول کردم
. اما وقتی شنیدم فوت کرده دوباره شروع به مصرف کردم. با اینکه «امید» تنها «نور امیدم» به زندگی بود، اما خیلی افسرده شده بودم. هیچکس رو نداشتم که باهاش درد و دل کنم. همه غصههام تو دلم تلنبار شده بود. ناصر قبل از اینکه فوت کنه مدام میگفت پدرت پیر شده، بیاریمش پیش خودمون و ازش مراقبت کنیم، اما من زیر بار نمیرفتم و بهش یادآوری میکردم که او چه بلاهایی سرم آورده... اما اون میگفت به این مسائل فکر نکن و فقط به خاطر رضای خدا بیارش. تو هم نمیخواد کاری براش بکنی یه پرستار میگیریم براش و اون کاراش رو انجام میده... قبول نکردم ولی بعد از اینکه فوت کرد رفتم سراغ بابام و آوردمش پیش خودم.- چه مدت پیشت بود؟
- حدود شیش ماه. خیی ضعیف و لاغر شده بود. عذاب میکشید. دلم خیلی براش میسوخت، اما هر وقت میخواستم بهش توجه نشون بدم مادرم جلوی چشمام میومد. نمیتونستم ظلمی که به مادرم روا کرده بود رو فراموش کنم. بعدش هم با یکی از زنهای همسایه آشنا شدم که اعتیاد داشت. اولش نمیدونستم معتاده. اولین بار به خاطر دادن آش نظری اومد سراغم. اون روز داشتم گریه میکردم که زنگ زد. وقتی چشمای ورم کردمو دید شروع کرد به حرف زدن و درد و دل کردن. سیمین هم زن بدبختی بود و زندگی واسه اونم تنها برگه بدبختیش رو، رو کرده بود. سیمین یتیم بود و تو یتیم خونه بزرگ شده بود. با یکی از بچههای یتیم خونه ازدواج کرد. تقریبا چند ماه بعد از اینکه باهاش آشنا شدم شوهرش دست یه زنی رو گرفت آورد خونه و گفت این خانم از این به بعد گل سر سبد این خونه است. هر چی ازت خواست باید انجام بدی. سیمین هم آنقدر عصبانی شده بود که هر دوشون رو کشت و بعد به پلیس زنگ زد. آخر سر هم اعدامش کردن.
- باهاش صمیمی شده بودی، نه؟
- زن فوقالعادهای بود، ولی خوب هر آدمی یه سری خصوصیات بد هم داره. مشکل اون این بود که زیادی به همه شک داشت. حتی زمانی که با هم دوست بودیم از اینکه من بخوام شوهرش رو تصاحب کنم میترسید. یه چند باری هم «توهم» زده بود که من پنهان از چشم اون با شوهرش ازدواج کردم.
- اون پیشنهادکرد مواد مصرف کنی؟
- نه به طور مستقیم. میومد پیشم، خودش مصرف میکرد. تو این رفتن و اومدنها، من هم که داغ از دست دادن ناصر رو داشتم، خوب وسوسه کشیدن افتاد تو جونم، واسه همین مصرف رو شروع کردم. سیمین با اینکه خودش اعتیاد داشت اما خوشش نمیومد که من مصرف کنم. به هر حال تا وقتی دستگیر نشده بود ما تقریبا هر روز با هم بودیم اما بعد از اینکه اون دستگیر شد، من دوباره تنها شدم. اون زمان بابام هم مرده بود. امید تازه میرفت مدرسه. مدام در مورد باباش میپرسید و من نمیدونستم چه جوری باید بگم که اون دیگه بر نمیگرده. اون برهه از زندگیام حتی از بچگیام هم برام سختتر بود، چون نمیتونستم، غمی که تو چشمای امید نشسته بود رو تحمل کنم.
- فکر نمیکنم چیزی بدتر از دیدن چشمای یه بچه که پر از غمه باشه.
- آره واقعا تحمل دیدن افسردگی بچمو نداشتم واسه همین ترک کردم، چون «امید» تنها «امید» من به زندگیه و اگه نباشه نمیدونم چطوری میتونم زندگی کنم...
- داستان کوتاه
- ۳۷۰