داستان کوتاه نابرده رنج

  • ۰۰:۲۱

با سرعت باد می‌دویدم! اونقدر دویدم که دیگه نایی تو پاهام نموند! وقتی مطمئن شدم کسی دنبالم نیست افتادم زمین و به دیوار تکیه دادم. قلبم به شدت می‌زد و تمام تنم درد می‌کرد. نگاهی به کیف پول توی دستم انداختم و بازش کردم. خدا خدا می‌کردم محتویاتش ارزش این همه استرس و دویدن منو داشته باشد. وقتی چشمم به تراول‌های توی کیف افتاد نفس راحتی کشیدم و خوشحال شدم.



پول‌ها رو از تو کیف در آوردم و تا خواستم خود کیف رو پرت کنم توی جوی آب چشمم به کارت دانشجویی صاحب کیف افتاد! یه دختر جوون که چهره‌اش عجیب منو یاد خواهر مرحومم انداخت!

وقتی از پشت سر کیفش رو زدم صورتش مشخص نبود و حالا با دیدن عکسش از کارم پشیمون شده بودم! اما دیگه کاریش نمی‌تونستم بکنم و باید مثل همیشه خودم رو به اون راه می‌زدم و وجدانم رو نادیده می‌گرفتم. یه کم که حالم جا اومد از جام بلند شدم و به سمت خیابون اصلی رفتم.

داستان کوتاه 3 ثانیه

  • ۱۱:۴۶

اول صبح معمولا نه خودم حوصله دارم نه مسافرا. دست خود آدم نیست، صد سال هم ساعت شش صبح از خواب پاشی باز خوابت میاد. لاکردار عادت هم نمی‌کنم بهش. شب زود بخوابم یا دیر، سیر بخوابم یا گرسنه، باز حوصله بیدار شدن رو ندارم. اون صبح، هم با بی‌حوصلگی بیدار شدم. ماشین رو روشن کردم و زدم به خط.


- آقا این خانومه چه انرژی داره به خدا!

اینو مسافر کناریم گفت. دستش سمت رادیو دراز بود. خانم مجری برنامه جوری داد می‌زد سلااااااااااااااااااااااااااااام. صبح به خیر! که آدم همه وجودش به لرزه در میومد. مسافر پشت سریه گفت:

- شما ساده‌ای! این برنامه‌ها که زنده نیست! اینا شب ضبط می‌کنن و صبح پخش می‌کنن. خدایی فکر کردی اول صبح کسی انرژی داره اینطوری جیغ بزنه؟!

Designed By Erfan Powered by Bayan