- دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۷
- ۰۰:۲۱
با سرعت باد میدویدم! اونقدر دویدم که دیگه نایی تو پاهام نموند! وقتی مطمئن شدم کسی دنبالم نیست افتادم زمین و به دیوار تکیه دادم. قلبم به شدت میزد و تمام تنم درد میکرد. نگاهی به کیف پول توی دستم انداختم و بازش کردم. خدا خدا میکردم محتویاتش ارزش این همه استرس و دویدن منو داشته باشد. وقتی چشمم به تراولهای توی کیف افتاد نفس راحتی کشیدم و خوشحال شدم.
پولها رو از تو کیف در آوردم و تا خواستم خود کیف رو پرت کنم توی جوی آب چشمم به کارت دانشجویی صاحب کیف افتاد! یه دختر جوون که چهرهاش عجیب منو یاد خواهر مرحومم انداخت!
وقتی از پشت سر کیفش رو زدم صورتش مشخص نبود و حالا با دیدن عکسش از کارم پشیمون شده بودم! اما دیگه کاریش نمیتونستم بکنم و باید مثل همیشه خودم رو به اون راه میزدم و وجدانم رو نادیده میگرفتم. یه کم که حالم جا اومد از جام بلند شدم و به سمت خیابون اصلی رفتم.
- داستان کوتاه
- ۳۸۸
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...