- دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۷
- ۰۰:۲۱
با سرعت باد میدویدم! اونقدر دویدم که دیگه نایی تو پاهام نموند! وقتی مطمئن شدم کسی دنبالم نیست افتادم زمین و به دیوار تکیه دادم. قلبم به شدت میزد و تمام تنم درد میکرد. نگاهی به کیف پول توی دستم انداختم و بازش کردم. خدا خدا میکردم محتویاتش ارزش این همه استرس و دویدن منو داشته باشد. وقتی چشمم به تراولهای توی کیف افتاد نفس راحتی کشیدم و خوشحال شدم.
پولها رو از تو کیف در آوردم و تا خواستم خود کیف رو پرت کنم توی جوی آب چشمم به کارت دانشجویی صاحب کیف افتاد! یه دختر جوون که چهرهاش عجیب منو یاد خواهر مرحومم انداخت!
وقتی از پشت سر کیفش رو زدم صورتش مشخص نبود و حالا با دیدن عکسش از کارم پشیمون شده بودم! اما دیگه کاریش نمیتونستم بکنم و باید مثل همیشه خودم رو به اون راه میزدم و وجدانم رو نادیده میگرفتم. یه کم که حالم جا اومد از جام بلند شدم و به سمت خیابون اصلی رفتم.
اون روز سه تا کیف زده بودم و هیچ کدوم به اندازه کیف اون دختر دانشجو حالم رو نگرفته بود! بیاختیار تصمیم گرفتم فردا صبح از طریق همین کارت پیداش کنم و کیفش رو تحویلش بدم. تا صبح دل تو دلم نبود و مدام لحظهای رو تجسم میکردم که کیفش رو به دستش میرسوندم و خودش چند تا از تراولها رو برای مژدگونی به من هدیه میداد!! صبح اول وقت از خونه زدم بیرون. حال خاصی داشتم. یه حال و هوای جدید! هیچ وقت در این حد خودمو نباخته بودم. وقتی به درون خودم برگشتم به واقعیتی پی بردم که باورکردنی نبود. من عاشق شده بودم! عاشق دختری که عجیب منو یاد خواهر از دست رفتهام میانداخت عاشق دختری که فقط توی عکس سه در چهار خلاصه میشد! عاشق یک عکس!!
سردرگم تو خیابونها پرسه میزدم و چهرهاش مدام جلوی چشمام بود. با خودم فکر میکردم اگه پیدایش کنم و کیف رو تحویلش بدم چه واکنشی از خودش نشون میده. روز اول به جایی نرسیدم و دست از پا درازتر به خونه برگشتم. دوباره رفتم سراغ کیف پول و همین که اومدم کارتش رو از تو کیف در بیارم متوجه یه زیپ کوچیک داخل کیف شدم. حدسم درست بود، یک کاغذ کهنه پیدا کردم که شماره موبایل و اسمش توش نوشته شده بود. انگار خدا تمام دنیا رو بهم داده بود. برای اولین بار بود که دلم میخواست هر چه سریعتر کیف پول رو تمام و کمال به دستش برسونم. کارت تلفنم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون. وقتی شمارش رو میگرفتم صدای تپش قلبم رو میشنیدم! خیلی هیجانزده بودم. صدای دخترونه و ظریفی از پشت خط جواب داد، دست و پامو گم کرده بودم.
منمنکنان گفتم: سلام! خانم معتمدی؟
کمی مکث کرد و گفت: خودم هستم بفرمایید.
بیمقدمه گفتم: شما کیف پولتون رو گم کردین؟!
با خوشحالی گفت: بله، بله، پیدا شده؟
- بله آدرس لطف کنید براتون بیارم.
اونقدر ازم تشکر کرد که خجالتزده شدم! بعد از گرفتن آدرس با شوق به طرف خونه خودم رفتم و دستی به سر و روی خودم کشیدم. انگار انگیزه زندگی پیدا کرده بودم. قرارمون ساعت 6 بعدازظهر بود اما من از ساعت 5 دم خونشون حاضر بودم! یه کم تو کوچهشون قدم زدم و نزدیک ساعت مقرر با استرس زنگ در رو زدم. صدای خودش بود. با استرس گفتم: سلام، کیفتون رو آوردم. وقتی در رو باز کرد و تو چهارچوب در ظاهر شد حسی بهم دست داد که وصفناپذیر بود! با نگاهی گرم همراه با لبخندی شیرین به استقبالم اومده بود و از اینکه تونسته بودم خوشحالش کنم تو پوست خودم نمیگنجیدم.
وقتی کیف رو به دستش دادم سرم رو پایین انداختم و گفتم: لطفا با دقت نگاه کنید که چیزی ازش کم نشده باشد. با لحنی آروم گفت: اختیار دارید. خیلی لطف کردین. نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم. میتونم بپرسم از کجا پیداش کردین؟
یه لحظه نفسم تو سینه حبس شد اما خودم رو نباختم و گفتم جلوی در خونمون افتاده بود! شاید وقتی از اونجا رد میشدین از جیبتون افتاده.
به علامت تاسف سری تکون داد و گفت: نه، یه از خدا بیخبر ازم دزدید، اونقدر ماهرانه که اصلا نفهمیدم چی شد! لابد موقع فرار از جیبش افتاده و خدا خواست که دست شما بیفته. واقعا بابت لطفی که کردین ممنونم. اجازه بدین...
در حال باز کردن در کیف بود که نیمنگاهی انداختم و گفتم: من کاری نکردم. خواهش میکنم خجالتم ندین. من فقط وظیفهام رو انجام دادم. با اجازه...
و قبل از اینکه خداحافظی کنم گفت: آخه این طوری که درست نیست. شما کار بزرگی کردین...
با لبخندی کمرنگ نگاش کردم و گفتم: بیشتر از این شرمندم نکنید. من این کار رو برای مژدگانی انجام ندادم. و علیرغم میلم ازش خداحافظی کردم و از کوچهشون زدم بیرون. دلم حسابی پیشش گیر کرده بود! اما تو دلم خندم میگرفت و با خودم میگفتم، آخه تو چه سنخیتی با این دختر معصوم داری؟ تو بزهکاری و اون دانشجوی این مملکت!»
دو روز با رویایش سر کردم تا اینکه تصمیم گرفتم باهاش تماس بگیرم و صادقانه همه چیز رو بگم... حتی دزدیده شدن کیفش توسط خودم... دلم رو به دریا زده بودم و دیگه هیچ چیز برام مهم نبود. نشستم پای تلفن و با دست لرزون شمارشو گرفتم. وقتی صداشو شنیدم یخ زدم. از ترس! از ترس گفتن واقعیت. بعد از سکوتی کوتاه با صدای لرزون گفتم: خانم معتمدی من رامین هستم، همونی که دو سه روز پیش کیفتون رو تحویل دادم.
با لحنی مهربون گفت: بله، متوجه شدم، خوب هستین؟ مشکلی پیش اومده؟
کمی به خودم مسلط شدم و گفتم: مشکل که نه! اما عرضی داشتم خدمتتون... و ادامه دادم... هر آنچه باید میگفتم رو گفتم؛ از ربودن کیفش تا علاقهای که هر لحظه بیشتر ذهنم رو درگیر خودش میکرد. اونقدر گفتم تا حسابی سبک شدم. وقتی حرفهام تموم شد، شاهد یه سکوت نسبتا طولانی بودم!
با دلهره گفتم: خانم معتمدی؟ صدامو میشنوید؟
از لحن بیانش میتونستم بفهمم که حسابی جا خورده. اما سعی میکرد به روی خودش نیاره.
با جدیت گفت: ممنون از اینکه صادقانه به جرمتون اعتراف کردین اما در مورد امر دومی که فرمودین باید خدمتتون عرض کنم، تو یه نظر عاشق شدن مال افسانههاست! اعتقادی به این قضیه ندارم و مطمئنا شما هم به زودی متوجه خواهید شد که حال امروزتون زودگذر و از احساسات بیپایه، نشات گرفته! بازم از لطفی که به من داشتید تشکر میکنم اما خواهشا دیگه با من تماس نگیرید! شنیدن جملات آخر، کاخ آرزوهام رو خراب کرد و در خودم فرو ریختم! لحظات تلخی بود. گوشی تلفن تو دستم سنگینی میکرد و کسی اون طرف خط انتظار حرفهامو نمیکشید! با قطع شدن تماس، امید من هم به زندگی قطع شد! خیلی ساده درگیر عشقی شده بودم که رهایی ازش سخت بود!
از اون روز به بعد منقلب شدم! با خودم عهد بستم هرگز دست به خلاف نزنم و حتی اگر از گرسنگی مردم مال حروم تو زندگیم نیارم. درسته یه پسر تنها بودم که بدون هیچ حامی، بدون پدر و مادر مجبور بود تو شهر به این بزرگی زندگی کنم اما حتی اگه یه تیکه نون خشک برای خوردن پیدا میکردم بهتر از این بود که به این راه ادامه بدم...
روزهای زندگیم به سختی میگذشت تا اینکه یه روز در کمال ناباوری، دختر رویاهام باهام تماس گرفت! بیرمق و بیخبر گوشی رو جواب دادم و با شنیدن صداش با هیجان از جام بلند شدم! باورم نمیشد بعد از سلام و احوالپرسی بسیار سرد، گفت: اون روز که تماس گرفته بودین شمارتون افتاده بود رو موبایلم. غرض از مزاحمت، من مبلغی رو برای مژدگانی در نظر گرفتم که حتما باید به دستتون برسه. خواهشا قبول کنید و امروز برای دریافتش تشریف بیارید.
کمی سکوت کردم و با تردید گفتم: من از شما مژدگانی نمیخواستم. از شما کمی محبت میخواستم! دوست داشتم همون لحظه منو سنگ رو یخ نمیکردین! کاش لااقل یک روز برای فکر کردن به حرفام وقت میذاشتین! اما اشکالی نداره. در عوض شما باعث شدین دیگه برای همیشه خلاف رو ببوسم و بذارم کنار! از این بابت ازتون ممنونم.
با لحن نسبتا سردی گفت: عذر بنده رو بپذیرید. اما من عادت ندارم با طرف مقابلم بازی کنم. همون روز آب پاکی رو روی دستتون ریختم چون دلم نمیخواست حتی برای لحظهای امید واهی به سراغتون بیاد. چون در اون صورت شنیدن جواب منفی بسیار سختتر و تلختر میشه. حالا خواهشی که ازتون دارم اینه که بعدازظهر تشریف بیارید و مژدگانی که براتون آماده کردم رو دریافت کنید. لطفا خواهشم رو رد نکنید!
باتردید و دودلی قبول کردم و بعدازظهر به سمت خونهشون رفتم. اما چشمهام صحنهای رو دید که حتی تو خواب هم نمیدیدم! باورم نمیشد! آخه چه طور ممکن بود!! به محض زدن زنگ در خونه، پلیس از پشت سر دستگیرم کرد و دستبند به دست روانه زندان شدم! لحظههای تلخی بود. برای اولین بار از ته دل گریه کردم! دلم حسابی شکسته بود و چارهای جز تحمل این شکست نداشتم. با خودم گفتم: چه طور دلش اومد این کار رو با من بکنه! من که بهش گفتم دیگه خلاف نمیکنم! اما ندایی از درونم گفت: بالاخره یه روزی باید تاوان گذشته سیاهت رو پس میدادی! باید بسوزی به جرم نداشتن خانواده، به جرم نداشتن سر پناه و کار درست و حسابی! رو به خدا کردم و گفتم، کاش منم همراه خانوادهام توی اون سفر لعنتی از بین میرفتم و اینقدر تو تنهایی خودم غرق نمیشدم که مجبورشم دست به خلاف بزنم و رسوا بشم.
یک هفتهای توی زندان بودم تا اینکه به دفتر قاضی خوانده شدم. دل تو دلم نبود و نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته!
مردی چهار شانه و با ابهت پشت میز نشسته بود. سرم رو پایین انداختم و سلام کردم. سری تکون داد و گفت: بشین...
روی نیمکت رو به روش نشستم و منتظر شنیدن سوالاتش شدم. بیمقدمه گفت: به دخترم گفته بودی دیگه میخوای خلاف رو ببوسی و بذاری کنار، درسته؟!
با بهت و تعجب سرم رو بلند کردم و گفتم: دخترتون؟!
با همون نگاه سرد و مغرور گفت: بله، همونی که کیف پولش رو زدی و خودتم تحویلش دادی. تمام تنم گر گرفته بود و زبونم بند اومده بود. سرم رو پایین انداختم و بیاختیار اشک توی چشمام جمع شد با صدای مردونهاش گفت: پسر به این جوونی و خوشتیپی حیف نیست به جای ادامه تحصیلات، دست به خلاف بزنه! تو الان باید بهترین موقعیت رو داشته باشی. هم در سلامت کامل جسمی هستی هم ظاهر آراستهای داری. حیف نیست؟! دلم حسابی پر بود. اونقدر با آرامش صحبت کرد که منم به راحتی تونستم سفره دلم رو باز کنم و از سختیها بگم...
بعد از شنیدن درد دلم از جاش بلند شد و رو به روی پنجره پشت به من ایستاد. کمی فکر کرد و گفت: جوونایی رو سراغ دارم که شرایطشون به مراتب بدتر و تلختر از تو بود اما الان جزء موفقترین اساتید هستن. اینها بهوونهاس! از موقعیت الانت استفاده کن.
گفتم بیای اینجا تا بهت بگم چون جواب استعلامت خوب بوده و خلاف سنگینی هم نداشتی بهت یه فرصت جبران داده شده. اینم بدون که خداوند همیشه ناظر بر اعمال ماست. چه در تنهایی و چه در جمع... آینده تو از همین امروز بساز جوون.
باورم نمیشد... بلند شدم و با گریه به سمتش رفتم تا دستش رو ببوسم اجازه نداد و با مهربونی پیشونیم رو بوسید و گفت: خوشحالم از اینکه هنوز وجدانت بیداره. اگه نبود کیف دخترم رو پس نمیدادی اگه نبود با خودت عهد نمیبستی که دیگه سراغ خلاف نری. رو کمک منم حساب کن پسرم. پناهت فقط خدا باشه. همون جا به خدای خودم و البته آقای معتمدی قول شرف دادم که تا وقتی زندهام دست به خلاف نزنم. ازش خالصانه تشکر کردم و وقتی خواستم از دفترش خارج بشم گفت: در ضمن دخترم در شرف ازدواجه. جهت اطلاعت گفتم، شنیدن این جمله به مراتب سختتر از تحمل زندان بود اما به خودم مسلط شدم و گفتم: خیالتون راحت هرگز مزاحم شما و خانوادهتون نمیشم...
حالا سالها از اون ماجرا میگذره، روزهای تلخی رو پشت سر گذاشتم تا به جایگاه کنونی رسیدم اما به تمام سختیهاش میارزید. آقای معتمدی با نصیحتهای پدرانهاش منو به اصل خودم برگردوند و باعث شد زندگی آبرومندانهای در کنار همسر و تک فرزندم که چند سالی میشه وارد زندگیم شدن و به اندازه چشمهام دوستشون دارم بسازم و لذت ببرم...
- داستان کوتاه
- ۳۸۷