- دوشنبه ۲ مهر ۹۷
- ۱۳:۴۰
پدرم کارگر ساده شهرداری بود و وضع مالی خوبی نداشتیم. وقتی دستهای پینهبسته و پاهای خستهاش رو میدیدم از درون میشکستم اما کاری از دستم بر نمییومد! ناگفته نماند که گاهی از فرط گرسنگی چشمهامو میبستم و دهانم را به ناروا باز میکردم و از زمین و زمان مینالیدم، اما در مقابل سکوت پدر و مادرم خیلی زود پشیمون میشدم و با بغضی که بیشتر مواقع تو گلوم سنگینی میکرد ازشون عذرخواهی میکرد
من دو تا برادر کوچکتر هم داشتم که تر و خشک کردنشون کار راحتی نبود و همین که پدرم از پس مخارج اونها بر مییومد کافی بود! البته کمک چند نفر از افراد خیر شهرمون بیتاثیر نبود. شهر ما خیلی کوچیک بود و مردمانش تقریبا همدیگر رو میشناختن. رفت و آمد در همچین شرایطی کار راحتی نبود. نزدیک کنکور بود و خودمو توی اتاق حبس کرده بودم. تحت شرایط نامناسبی که داشتیم با سختی و تلاش زیاد تونسته بودم تا این مقطع تحصیلی پیش برم و تمام آرزوم قبول شدن تو کنکور بود.
- داستان کوتاه
- ۳۴۳
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...