- دوشنبه ۲ مهر ۹۷
- ۱۳:۴۰
پدرم کارگر ساده شهرداری بود و وضع مالی خوبی نداشتیم. وقتی دستهای پینهبسته و پاهای خستهاش رو میدیدم از درون میشکستم اما کاری از دستم بر نمییومد! ناگفته نماند که گاهی از فرط گرسنگی چشمهامو میبستم و دهانم را به ناروا باز میکردم و از زمین و زمان مینالیدم، اما در مقابل سکوت پدر و مادرم خیلی زود پشیمون میشدم و با بغضی که بیشتر مواقع تو گلوم سنگینی میکرد ازشون عذرخواهی میکرد
من دو تا برادر کوچکتر هم داشتم که تر و خشک کردنشون کار راحتی نبود و همین که پدرم از پس مخارج اونها بر مییومد کافی بود! البته کمک چند نفر از افراد خیر شهرمون بیتاثیر نبود. شهر ما خیلی کوچیک بود و مردمانش تقریبا همدیگر رو میشناختن. رفت و آمد در همچین شرایطی کار راحتی نبود. نزدیک کنکور بود و خودمو توی اتاق حبس کرده بودم. تحت شرایط نامناسبی که داشتیم با سختی و تلاش زیاد تونسته بودم تا این مقطع تحصیلی پیش برم و تمام آرزوم قبول شدن تو کنکور بود. با داشتن دو تا برادر کوچک و شیطون درس خوندن خیلی سخت بود و چون فقط یک اتاق داشتیم کنترلشون کمی غیرممکن بود. اما به هر حال با توکل به خدا عزمم رو جزم کردم و با وجود شرایط دشوار به عشق هدفی که داشتم فقط درس خوندم. اونقدر خوندم که نتیجهاش شد قبولی من در یکی از دانشگاههای معتبر تهران! به جرات میتونم بگم روزی که اسمم رو جزء قبولشدگان کنکور سراسری دیدم زیباترین و بهترین روز زندگی من بود. از خوشحالی اشک میریختم. وقتی خبرش به گوش پدر و مادرم رسید بین غم و شادی مردد مونده بودن! از طرفی دخترشون به تنها آرزویش رسیده و ثمره تلاشش رو دیده بود و از طرفی باید ازشون دور میشدم و از شهری بسیار کوچک به شهر پهناوری تهران میرفتم!
هیچ وقت گریه مادرم و لرزیدن دستان پدرم رو فراموش نمیکنم. هر دو از اینکه مجبور بودم از کنارشون دور بشم غمگین بودن... اما سعی میکردن به روی خودشون نیارن تا تو ذوق من نخوره. شب به بهانه قبولیام با مواد اندکی که تو خونه داشتیم یه کیک ساده درست کردم و سعی کردم محیط رو شاد نگه دارم. دوست داشتم پدر و مادرم از خوشحالی من، انرژی خوب بگیرن و به این باور برسن که خدا کمک بزرگی بهم کرده. بعد از ماهها یه نفس راحت کشیدم و تونستم فارغ از استرس در کنار خانوادهام ساعتها بنشینم و در مورد آیندهام باهاشون صحبت کنم.
پدرم که حسابی تو خودش بود سرش رو بلند کرد و با چشمهای مهربونش نگاهم کرد. مردد بود که حرف دلش رو بزنه یا نه! این حس از عمق چشمهاش مشخص بود. با لبخند نگاهش کردم و گفتم: باباجونم چی میخوای بگی؟
با تردید گفت: از اینکه قبول شدی خیلی خوشحالم دخترم. ای کاش همین اطراف قبول میشدی! اینجا کوچیکه و همه برای هم تصمیم میگیرن. به عموهات، داییات، و همسایهها چی بگیم؟! بگیم یه دونه دخترمون تنهایی، رفته تهرون! تازه خرج دانشگاهتم هست. ما که آهی در بساط نداریم باباجون!
کنارش نشستم و شونه خمیدهاش رو بوسیدم. با محبت نگاهش کردم و گفتم باباجونم، من دارم برای ادامه تحصیلاتم میرم. اونم دانشگاه سراسری. شما باید افتخار کنید که دخترتون همچین دانشگاهی قبول شده اونم رشته مورد علاقهام که آینده درخشانی داره. سرتو بالا بگیر با غرور بگو دخترم داره میره که آیندهشو بسازه، نه اینکه زانوی غم بغل بگیری و فکر کنی به این و اون چی بگی! در ضمن خیالت راحت پدر من! دانشگاه سراسری مثل دانشگاه آزاد هزینه زیادی نداره. به تو و مامان قول میدم سرافرازتون کنم.
* * *
مادرم که تا اون لحظه فقط شنونده حرفهای من و بابا بود لبخند دلنشینی زد و گفت: ساجده راست میگه آقا طاهر! ما باید فقط فکر خوشبختی و آینده بچههامون باشیم. درسته اینجا خیلی کوچیکه و زندگیمون زیرذرهبینه ولی ما هم کار خطایی نمیکنیم که میخواهیم دختر دسته گلمونو بفرستیم شهر تا درس بخونه. تا این سن دست از پا خطا نکرده، همهمون با آبرو زندگی کردیم و سرمون بالاست.
پدرم که همیشه با حرفهای مامان نرم میشد دستی به سرم کشید و گفت مادرت راست میگه و با حالتی غمگین گفت: بالاخره تو زندگی ما هم اتفاقی افتاد که پز بدیم و سرمونو بالا بگیریم. اشک تو چشمام جمع شد و گفتم این چه حرفیه پدر من! شما هیچ وقت اجازه ندادید ما دستمونو جلوی غریبهها دراز کنیم. همیشه نون بازوتونو خوردین و منت نامردا رو نکشیدین. وقتی سر نماز از خدا میخواستی که به هیچکس غیر از خودش محتاجمون نکنه دلم آروم میگرفت. ما واقعا به هیچکس محتاج نبودیم و نیستیم جز خدا. شکرش میکنم بابت داشتن همچین پدر و مادری که به خاطر من و برادرهام خم به ابرو نیاوردین و فقط صبوری کردین. حالا وقتشه که منم درس بخونم و واسه خودم کسی بشم تا بتونم ذرهای از خوبیهای شما رو جبران کنم. شاید برای اولین بار بود که داشتیم به طور جدی حرف میزدیم و این وسط دو تو برادرهای شکموم مشغول خوردن کیک دستپخت خواهرشون بودن و توجهی به حرفهای ما نداشتن. همون لحظه از خدا خواستم آیندهای رو مقابلم بگذاره که بتونم به راحتی هر چی که دوست دارن براشون بخرم و دینمو به پدر و مادرم ادا کنم.
* * *
یه شب وقتی پدرم از سرکار برگشت، عموهام و داییام هم همراهش بودن. همون شب پدرم تمام حرفهایی که در مورد آیندهام بهش گفته بودم را به عموها و داییام گفت و خودشو راحت کرد. برخلاف تصور ما همشون استقبال کردن و با خوشحالی تبریک گفتن. حس خوبی داشتم و خیالم بابت این موضوع راحت شد.
روزها به سرعت باد سپری شد و در یک چشم بر هم زدن آماده رفتن به تهران و ثبتنام در دانشگاه شدم. تحمل محیط تهران برای من که در شهری کوچک و با آدمهای محدود زندگی میکردم، کمی سخت بود، اما برای رسیدن به هدفی که داشتم خودم رو موظف دونستم با تمام مشکلات کنار بیایم و به عشق برآورده شدن آمال و آرزوهام با انرژی تمام، سدها رو بشکنم و پیش برم.
تنها غمی که رو سینهام سنگینی میکرد غم دوری از خانوادهام بود. دلتنگی امانم رو بریده بود اما صبوری میکردم. میدونستم که این دوری برای خانوادهام هم سخته و تنها به عشق رسیدن من به هدفمه که سکوت میکردن و با این قضیه کنار مییومدن! گذروندن ترم اول خیلی سخت بود. از طرفی با چم و خم امور آشنایی نداشتم و از طرفی اطرافیانم رو نمیشناختم و توی خوابگاه معذب بودم اما کمکم با دوستان خوبی که مثل خودم از شهرهای مختلف تو خوابگاه جمع شده بودند آشنا شدم و این وضعیت کنونی منو بهتر از قبل میکرد. وقتی پا به ترمهای بالاتر گذاشتم از لحاظ مالی به مشکل برخوردم و به هیچ عنوان دلم راضی نمیشد که از پدر و مادرم کمک بگیرم، چون میدونستم وضعیت اونها هم بهتر از من نیست! بنابراین بعد ازتحقیقات زیاد به کمک یکی از هماتاقیهام کاری مطمئن و مناسب با روحیات خودم پیدا کردم.
* * *
پیرزنی تنها در خانهای ویلایی نسبتا بزرگ احتیاج به مراقبت و پرستاری داشت و این مورد از تمام موارد دیگر بهتر و امنتر بود.
روزی که برای استخدام رفتم به خواست خود پیرزن، آقایی نسبتا جوان که همسایه دیوار به دیوار پیرزن بود در مورد شرایط کار صحبت کرد و برای آشنایی بیشتر منو با پیرزن که خودش رو «همدم» معرفی کرده بود تنها گذاشت.
همدم خانم که بعدها اصرار داشت «مامان همدم» صداش کنم همون روز اول سفره دلش رو باز کرد و حسابی به دلم نشست. بسیار دلنشین و مهربون بود. از گذشتهاش تا به امروز هر چه بود گفت؛ از همسر فداکارش که هرگز به خاطر بچهدار نشدن همدم خانم، تنهاش نذاشت و تا آخرین نفس کنارش بود و از حوادث و اتفاقاتی که طی این سالها براش اتفاق افتاده بود... این نشون میداد که بسیار تنهاست و فقط دو گوش شنوا برای درددل میخواد.
علاوه بر اینکه هر روز عصر برای پرستاری پیرزن و انجام کارهاش میرفتم، روزهایی که کلاس نداشتم صبح زود بیدار میشدم و بعد از خرید نان تازه به طرف خونه همدم خانم میرفتم. کمکم به هم خو گرفته بودیم و در کنار هم احساس آرامش میکردیم، تا اینکه همدم خانم پیشنهاد داد خوابگاه رو ترک کنم و کنارش زندگی کنم.
پیشنهاد غافلگیرکنندهای بود اما ته دلم از این خواستهاش راضی بودم. با پدر و مادرم مشورت کردم و بعد از اجازه از اونها پذیرفتم که در کنار همدم خانم زندگی کنم.
همیشه از اینکه فرزندی نداشت غصه میخورد، به همین خاطر سعی میکردم حسابی هواشو داشته باشم و مثل مادر خودم، دوستش داشتم.
بیشتر عصرها بعد از رسیدگی به درسهام به پارک جنگلی نزدیک خونه میرفتیم و حسابی با هم گپ میزدیم. پاهاش خیلی درد میکرد و با (واکر) راه میرفت اما اعتراضی نمیکرد و پا به پام قدم میزد. معلوم بود که تو جوونیهاش خیلی شاد و سرزنده بود.
یه روز که کنار پنجره نشسته بودم و به یاد خانوادهام بغض کرده بودم، کنارم نشست و منو تو آغوش مهربونش گرفت. نگاهی به چشمهام انداخت و گفت: «آمدی، جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟»...
لبخندی زدم و به چشمهای پر از حرفش خیره موندم که دوباره ادامه داد، ساجدهجان! خدا خیلی بخشنده و مهربونه، خیلی قادر و تواناست. تو تمام این سالها دلم میخواست دختری به پاکی تو داشته باشم. همیشه تصورش محال بود اما دست برداره این دعا نبودم و به معجزاتش ایمان داشتم و دارم. اونقدر به این اتفاق شیرین فکر کردم که برام پیش اومد.
اما کاش زودتر مییومدی تهران و زودتر با هم آشنا میشدیم. هر چند هیچ وقت برای عشق ورزیدن دیر نیست! تو، احساس شیرین داشتن یک دختر رو برام زنده کردی. انگار سالهاست صاحب اولادی هستم که تمام شیره جونمه! اونقدر به دلم نشستی که فقط ازت توقع دارم کنارم نفس بکشی دخترم. تمام شرایطی که روز اول گذاشتم رو فراموش کن! تو فقط درس بخون تا برای خانوادهات کسی بشی! همین که کنارم زندگی کنی برام کافیه! من از پس کارهای شخصی خودم برمییام. مثل تمام این سالها فقط یه مونس میخواستم که خدا بهترینش رو بهم هدیه داد. باورم نمیشد همدم خانم که حالا از دل و جان «مامان همدم» صداش میزدم تا این حد به وجود من وابسته شده باشه. از اینکه حمایتم میکرد خیلی خوشحال بودم. وجود همچنین زن نازنینی تو شهر غریب و بزرگ تهران چیزی مثل معجزه بود و باید قدرش رو میدونستم. از این بابت روز و شب خدا رو شکر میکردم. مامان همدم حقوق ماهیانهام رو از مبلغی که اوایل تعیین کرده بود افزایش داد حتی گاهی روزانه مبلغی به بهانه ناهار دانشگاه توی جیبم میذاشت. اما از اونجایی که شادی و غم مکمل همند در یک عصر تلخ پاییزی مامان همدم چشمهاشو آروم بست و دیگه هرگز باز نکرد!
* * *
نزدیک یک سالی میشد که همدم روز و شبهای تنهاییام بود و حالا دیدن جای خالیاش خیلی عذابآور بود. حالم اصلا خوب نبود و مدام بیقراری میکردم. هر لحظه یاد و خاطراتش جلوی چشمهام رژه میرفت و دلتنگیام رو بیشتر میکرد! با کمک همسایهها تو خونه خودش براش مراسم گرفتیم و اقوام دور و نزدیکشون رو دعوت کردیم. مراسم به خوبی برگزار شد. رمقی برای خوندن درس نداشتم. تصمیم گرفتم بعد از مراسم هفتم از دانشگاه یک ترم مرخصی بگیرم و به شهر خودم برگردم تا وجود خانوادهام، بهم آرامش از دست رفتهام رو برگردونه و آرومتر بشم! اما دقیقا روز هفتم مامان همدم، با واقعیتی روبهرو شدم که هضمش برام غیرممکن بود و دور از واقعیت!...
در پایان مراسم، آقای سلیمانی – وکیل مامان همدم – در حضور چند تن از اقوام و همسایگان نزدیک از وجود وصیتنامهای صحبت کرد که چند ماه قبل مامان همدم در اختیارش گذاشته بود و من کاملا بیخبر بودم.
با خوانده شدن وصیتنامه بغضی غریب راه گلوم رو بست و به گریه افتادم! مامان همدم تو وصیتنامهاش منو به عنوان تنها وارثش معرفی و تنها داراییاش یعنی همین خونه پرخاطره رو به نامم زده بود!
تمام تنم میلرزید، دستهام یخ زده بود. نمیدونستم باید چه واکنشی داشته باشم! توی همون لحظهها، وجودش رو توی خونه حس میکردم، احساس میکردم روبهروم نشسته و با لبخند به صورتم نگاه میکنه...
با صدای صلواتی که از حاضرین به گوشم رسید به خودم اومدم و اشکهامو پاک کردم و از آقای سلیمانی تشکر کردم. با چند امضاء و مهر و انجام کارهای اداری این خونه زیبا و پرخاطره به نام من شد که البته همیشه مامان همدم رو صاحب اون خونه میدونستم.
* * *
چند روز بعد، از دانشگاه مرخصی گرفتم و عازم شهر خودم شدم. دلم میخواست این خبر رو حضورا به گوش پدر و مادرم برسونم. هیچ وقت عکسالعمل پدرم رو از یاد نمیبرم! با شنیدن این خبر باورنکردنی سرش رو روی زمین گذاشت و سجده شکر به جا آورد. مادرم با گریه شوق برای آمرزش روح مامان همدم – که مطمئن بودم آروم و سبکباله – دعا میخواند و دو تا برادرای شیطونم مدام از سر و کولم بالا میرفتن و میگفتن: یعنی ما هم با تو مییایم تهران؟!...
رفتن مامان همدم شوک بدی بود. انگیزه و انرژیمو ازم گرفته بود. اما با یادآوری نصیحتهای مادرانهاش که مدام از صبر و توکل به خدا حرف میزد آروم میشدم و دلم نمیخواست روحش در عذاب باشه. کاری که برای من کرده بود رو بارها توی ذهنم حلاجی کردم. باورش سخت بود. انگار خدا (مامان همدم) رو فقط به این منظور سر راهم قرار داد تا به یکباره صاحب انرژی و قدرت بشم. اون یه فرشته بود. نه به این خاطر که وصیت کرده بود بعد از فوتش خونه به نام من بشه، به این خاطر که توی کلامش، رفتارش و منشی که داشت روح منو پرورش داد. منو به خودم ثابت کرد. بهم یاد داد که باید اعتماد به نفس داشته باشم و از موانع نترسم و انرژی خوبی نثارم کرد که تا سالها تمومی نداره! بعد از مدتی تصمیم گرفتم همراه خانوادهام به تهران برگردم و همونجا تو خونهای که سرشار از حس خوب زندگی بود ساکن بشیم. پدرم سخت مخالف بود و تمام دغدغهاش از دست دادن کار با شرافتش بود. اما وقتی بهش قول دادم که اونجا هم میشه براش کاری دست و پا کرد و به خاطر شوق مادرم کمکم راضی شد و از شهر کوچیکمون راهیه تهران شدیم.
حالا سالهاست که از اون روزها میگذره و هنوز که هنوزه در هر سالگرد مامان همدم تو خونهای که همیشه به نامش بود و هست براش مراسم بزرگداشتی برگزار میکنیم و تمام اقوام و همسایگان رو دعوت میکنیم.
و حالا که خودم رو مدیون لطف مادی و معنوی مامان همدم میدونستم و موفق به گرفتن مدرک دکترای زنان و زایمان شده بودم به پاس تمام خوبیهایش از مراجعینی که اوضاع مالی رو به راهی ندارند ویزیت دریافت نمیکنم و تمام ثوابش رو نثار روح مادر دومم – مامان همدم – میکنم و مطمئنم با به دنیا اومدن هر نوزاد توسط من روح بلندش که همیشه عاشق بچهها بود شاد و مسرور میشه.
در این مدت سر و کله خیلی از سازندهها پیدا شد که راغب بودن خونه رو بکوبن و به جاش یه برج سر به فلک کشیده بسازن! اما من به هیچ عنوان راضی به انجام این کار نشدم. چون معتقد بودم و هستم که خونه مامان همدم باید دست نخورده و بکر باقی بمونه و این یادگار تا ابد از او باقی است...
- داستان کوتاه
- ۳۴۲