- چهارشنبه ۳۰ خرداد ۹۷
- ۰۲:۰۸
از دوران کودکیام خاطره خوشی ندارم، حتی یاد آن روزها هم مرا آزار میدهد؛ چون پدرم از کلاس پنجم ابتدایی، اجازه نداد به مدرسه بروم و هر روز باید با عجله بساط منقل را برایش مهیا میکردم، در غیر این صورت کتک مفصلی میخوردم و مادرم نیز جرات نداشت حرفی بزند.
۱۷ ساله بودم که مواد، جان پدرم را گرفت و او در سن ۴۲ سالگی فوت کرد. با مرگ پدر، حقوق ماهیانه مادرم را به جای خرید مواد مخدر به درد زندگی مان زدیم و اوضاع مالی خانه ما کمی بهتر شد. یک سال بعد، پسر یکی از آشنایان پدربزرگم که ادعا میکرد دانشجو است به خواستگاریام آمد و ما بدون انجام تحقیقات جواب مثبت دادیم و من باهادی نامزد شدم، اما در مدت کوتاهی فهمیدم او جوانی بیکار است و دانشجو نیست!
- داستان کوتاه
- ۴۳۲
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...