داستان کوتاه تکرار بدبختی

  • ۰۲:۰۸

از دوران کودکی‌ام خاطره خوشی ندارم، حتی یاد آن روزها هم مرا آزار می‌دهد؛ چون پدرم از کلاس پنجم ابتدایی، اجازه نداد به مدرسه بروم و هر روز باید با عجله بساط منقل را برایش مهیا می‌کردم، در غیر این صورت کتک مفصلی می‌خوردم و مادرم نیز جرات نداشت حرفی بزند.




۱۷ ساله بودم که مواد، جان پدرم را گرفت و او در سن ۴۲ سالگی فوت کرد. با مرگ پدر، حقوق ماهیانه مادرم را به جای خرید مواد مخدر به درد زندگی مان زدیم و اوضاع مالی خانه ما کمی بهتر شد. یک سال بعد، پسر یکی از آشنایان پدربزرگم که ادعا می‌کرد دانشجو است به خواستگاری‌ام آمد و ما بدون انجام تحقیقات جواب مثبت دادیم و من با‌هادی نامزد شدم، اما در مدت کوتاهی فهمیدم او جوانی بیکار است و دانشجو نیست!

از این که‌ هادی دروغ گفته بود خیلی ناراحت شدم اما با نصیحت‌های مادرم، موضوع را جدی نگرفتم. چند ماه گذشت و ما روزهای خوبی را پشت سر گذاشتیم ولی افسوس که گویا روی پیشانی‌ام، خط بدبختی کشیده اند چون درست زمانی که از احساس خوشبختی سرشار شده بودم و تازه معنی زندگی را می‌فهمیدم حادثه‌ای ناگوار، قلعه رویاهایم را فرو ریخت و همه چیز خراب شد.

ماجرا از این قرار است که نامزدم، در حادثه رانندگی از ناحیه دست خود معلول شد و این بلا، افسردگی و ناامیدی شدیدی برایش به وجود آورد... او چند ماه، خودش را توی خانه زندانی کرد و هر وقت می‌گفتم بیا با هم بیرون برویم و کمی قدم بزنیم در جوابم می‌گفت: «خجالت می‌کشم و نمی‌خواهم مردم مرا این طوری ببینند، تازه لازم نیست تو هم این قدر برایم دلسوزی کنی و دایه مهربان تر از مادر بشوی!»

من واقعا دوستش داشتم بنابراین با این وضعیت، من که سرد و گرم روزگار را چشیده‌ام تصمیم گرفتم با صبر و تحمل به او روحیه بدهم و نقطه اتکایش باشم، اما هر چه سعی کردم فایده‌ای نداشت و شوهرم روز به روز بدتر شد و متاسفانه او هم از شدت افسردگی رو به مواد آورد و دوباره بدبختی‌های دوران کودکی و نوجوانی‌ام برایم تکرار شد.

در برابر این همه تحقیر و توهین باز هم تحمل کردم و صدایم در نیامد، ولی از روزی که متوجه شده‌ام او با زنی فاسد و معتاد ارتباط برقرار کرده است، دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و تقاضای طلاق دادم. جالب این جاست شوهرم حالا که فهمیده، پدربزرگم قصد دارد خانه اش را به نام من سند بزند به دست و پا افتاده و اصرار دارد او را ببخشم. اما این مرد، اعتماد به نفس ندارد و خودش کار را خراب کرده و مصمم هستم از او جدا شوم.

* اگر ما آدم‌ها در مقابله با بلاها، مشکلات و سختی‌های زندگی کمی صبور باشیم و به خدا توکل کنیم، همه کارها درست خواهد شد، باید بدانیم هر وقت جلوی ضرر را بگیریم نفع است، حالا که به گذشته فکر می‌کنم لحظه‌های خوبی از زندگی‌ام را از دست داده‌ام، اما حالا تصمیم خودم را گرفته‌ام و می‌خواهم تا دیر نشده با توکل به خدا، سرنوشتم را تغییر دهم. چون به قول پدربزرگم، خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری!


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan