داستان حباب

  • ۰۰:۴۶

امروز هفت روزه که ندیدمش. دستم بین موهاش نلغزیده. مدرسه نبردمش. برام نخندیده تا من از یک لحظه لبخندش، تمام روز بخندم. اولین باری که محمد حرف از جدایی زد، فکر نمی‌کردم که خیلی جدی باشه. فکر می‌کردم میخواد منو مجبور کنه تا به خواسته‌هاش دل بدم. سر کار نرم. رفت و آمد با فامیل رو محدود کنم. خلاصه حرف، حرف اون باشه. این بود که گفتم هر چی می‌خواد بشه. اصلا منم طلاق می‌خوام



 مهریه‌ای که نداشتم. پسرم هم هفت سالش تموم شده بود و حضانتش به من نمی‌رسید. دادگاه حکم کرد که «زوجه هفته‌ای بیست و چهار ساعت می‌تواند فرزند مشترک را ملاقات نماید.» ملاقات! نمی‌دونم چرا یاد ساعت تنفس زندانی‌ها افتادم. مخصوصا که می‌دونستم امیر دوست نداره با پدرش بره. پیش خودم گفتم اشکالی نداره.

Designed By Erfan Powered by Bayan