- دوشنبه ۲۸ اسفند ۹۶
- ۰۰:۴۶
امروز هفت روزه که ندیدمش. دستم بین موهاش نلغزیده. مدرسه نبردمش. برام نخندیده تا من از یک لحظه لبخندش، تمام روز بخندم. اولین باری که محمد حرف از جدایی زد، فکر نمیکردم که خیلی جدی باشه. فکر میکردم میخواد منو مجبور کنه تا به خواستههاش دل بدم. سر کار نرم. رفت و آمد با فامیل رو محدود کنم. خلاصه حرف، حرف اون باشه. این بود که گفتم هر چی میخواد بشه. اصلا منم طلاق میخوام
مهریهای که نداشتم. پسرم هم هفت سالش تموم شده بود و حضانتش به من نمیرسید. دادگاه حکم کرد که «زوجه هفتهای بیست و چهار ساعت میتواند فرزند مشترک را ملاقات نماید.» ملاقات! نمیدونم چرا یاد ساعت تنفس زندانیها افتادم. مخصوصا که میدونستم امیر دوست نداره با پدرش بره. پیش خودم گفتم اشکالی نداره. بالاخره خودش پشیمون میشه. شاید به همین خاطر وقتی قاضی پرسید: «به مشاوره نیاز ندارید؟» خیلی مصمم گفتم:«فکر نمیکنم.» قاضی پرسید: «خانم شما با شرایط مشکلی ندارید؟» شانهای بالا انداختم و گفتم: «نه، بالاخره پدره. بد بچهاش رو که نمیخواد.» وقتی زیر برگه را امضا میکردم فکر کردم که حتما آقای قاضی داره پیش خودش فکر میکنه چه مادر سنگدلی. اما بلافاصله خودمو دلداری دادم که یه کم سنگدلی لازمه. اینجوری محمد حساب کار خودشو میکنه.
اما وقتی محمد ماشین را دم در محضر پارک کرد، دیگه حسابی ترسیدم. واقعا تصمیمش جدی بود. دهنم خشک شده بود. دستام یخ کرده بود و قلبم تند تند میکوبید. گفت: «پیاده شو بریم تمومش کنیم زودتر» باورم نمی شد که آنقدر عجله داشته باشه. همیشه فکر میکردم خیلی دوستم داره و فقط غرورشه که بهش اجازه نمیده اینو بگه. کم کم میفهمیدم تو تمام این سالها داشتم خودمو گول میزدم. اشک داشت توی چشمام حلقه میبست. آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. وقتی خواستم در رو باز کنم، تازه فهمیدم که دستام داره میلرزه. دیگه حرفی باقی نمونده بود. نمیشه محبت رو گدایی کرد.
سوز سرما صورتم را میسوزوند. به محمد نگاه کردم. توی این چند ساعت چه قدر غریبه شده بود. موهای جلوی سرش کم پشتتر از روزی بود که داشتیم میرفتیم محضر برای عقد. انگار قاب عینکش رو هم عوض کرده بود. شاید چشماش ضعیفتر شده. یه کم هم چاقتر شده بود. هر چی بیشتر نگاهش میکردم بیشتر میفهمیدم که خیلی وقته نمیشناسمش. سرم را پایین انداختم و از ماشین پیاده شدم. محمد بدون اینکه به من نگاه کنه، ساعتش رو توی مچ دستش چرخاند و گفت: «زود باش. دیر شد. الان محضر تعطیل میشه.» دیگه نمیشد صبر کرد. سرم را پایین انداختم و به سمت محضر حرکت کردم. پلهها را که بالا میرفتم خاطرات روزهای گذشته از جلوی چشمم میگذشت. لبخند روزهای اول و بحثهای روزهای بعدتر، اومدن امیر، صدای خندههاش، سینه خیز رفتنش، راه افتادنش، زبان باز کردنش، مهد کودک رفتن و مدرسه رفتنش... پشت در محضر که رسیدیم، فکر کردم که بعد اومدن امیر هیچ خاطره واضحی از محمد ندارم.
بهش نگاه کردم. انگار خسته بود. همین که خواست در را باز کنه، خانمی از در خارج شد و گفت: «تعطیله آقا. فردا انشاءا...» محمد گفت:«ولی، آخه...» خانم نذاشت حرفش تموم شه. ادامه داد «حاج آقا که نیم ساعته رفتن، منم دیرم شده ، فردا در خدمتتون هستیم انشاءا...» احساس خوبی پیدا کردم. فکر کردم تا فردا خدا بزرگه.
* * *
تمام عصر تا شب فکر کردم که شاید من مقصرم. چند بار خواستم برم سراغش و ازش بخوام از خر شیطون پیاده شه. اما غرورم اجازه نمیداد. بالاخره آخر شب که امیر رفت بخوابه، شستن ظرفها رو تمام کردم و رفتم تو پذیرایی. محمد جلوی تلویزیون لم داده بود و مدام کانال عوض میکرد. با یک سینی چای رفتم کنارش نشستم. با تعجب به من نگاه کرد و از توی جیبش یه پاکت سیگار در آورد. یه دونه سیگار بیرون کشید و با فندک روشن کرد. داشتم شاخ در میآوردم. با تعجب پرسیدم «تو از کی سیگار میکشی؟!» نگاهی به من انداخت و پوز خندی زد. سیگارو گذاشت گوشه لبش و باز هم شروع کرد به عوض کردن کانالهای تلویزیون. دیگه یواش یواش داشتم می ترسیدم. گفتم: «محمد جان، شاید من اشتباه کردم. بیا بیخیال شو» همان طور که به تلویزیون نگاه میکرد گفت: «دیگه خیلی دیر شده»
- حالا مگه چی شده؟ کسی هم که خبر نداره ما رفتیم دادگاه. اصلا شاید مصلحتی بوده که از این به بعد...
- بس کن دیگه. کار از این حرفا گذشته.
- تو رو خدا ول کن این حرفای الکی رو. من میدونم تو هم ناراحتی. افتادی سر لج. باید با هم یه مسافرت بریم. خودمون دو تا. اصلا امیر رو میذارم خونه مامانم.
انگار تصمیم مهمی گرفته باشه سیگارش رو از گوشه لبش برداشت و تو بشقاب جلوش خاموش کرد. به سمت من برگشت. تو چشمام نگاه کرد. از صبح این اولین بار بود که به من نگاه میکرد. بعد خیلی جدی گفت: «منطقی باش. بین ما دیگه هیچی وجود نداره.» تو حرفش پریدم و گفتم «ولی من هنوز دوست دارم» سرش رو پایین انداخت و گفت: «ولی من دیگه دوست ندارم.» سکوت سنگینی حاکم شد. نگاهم بهش خیره مونده بود. همان طور که سرش پایین بود، دستش را لای موهای کم پشتش برد و ادامه داد «راستش رو بخوای یک سالی میشه که با یه خانمی آشنا شدم. یه چند وقت پیش هم ازدواج کردیم. ازدواج که نه، عقد موقت...»
یادم نمیاد که دیگه چی گفت. مات مات بهش نگاه میکردم. سرم گیج میرفت. هرگز بهش شک نکرده بودم. اما درسته، دلیل این همه عجله همینه. بلند شدم و به زور خودمو به اتاق خواب رساندم. هنوز چیزایی که شنیده بودم باور نمیکردم. به خودم میگفتم حتما میخواد منو راضی به طلاق کنه. رفتم و روی تخت دراز کشیدم. به سقف خیره شده بودم. چند سالی بود که برای سالگرد ازدواجمون، تولدم و حتی روز زن، یه شاخه گل هم نگرفته بود. منم همیشه گذاشته بودم به پای سختی زندگی و مشغلهاش. مدام از فامیلام ایراد میگرفت و برای همه فامیل من یه عیب تراشیده بود. مدتها بود که دیگه با هیچ کس ارتباط گرمی نداشتیم. حتی خونه مادرم هم دو هفته، یه بار میرفتیم. پارسال تنها با همکاراش رفت شمال. اونم وقتی که سه سال بود که با هم، تا شاه عبدالعظیم هم نرفته بودیم. نمیدونم شاید هم با همین سوگلی جدید رفته باشه. من احمق حتی به خودم اجازه هم نمیدادم که راجع بهش فکر بدی کنم. حالا که بیشتر فکر میکنم میبینم اگرچه امیر منو ازش غافل کرد، اما من همیشه دوستش داشتم.
به پهلو برگشتم و پاهام رو توی بغلم جمع کردم. چه کار باید بکنم؟ کجا میتونم برم؟ یاد روز بله برون افتادم. بیچاره داییام، هزار بار گفت که دختر باید مهریه داشته باشه و من پامو کرده بودم تو یه کفش که شان من بالاتر از این چشم و همچشمیهاست. همه اینها به کنار، با دوری از امیر باید چه طوری کنار بیام؟ هر چند که هنوز ته دلم مطمئن بودم که محمد آنقدر نامرد نیست که یه مادر و فرزند رو از هم جدا کنه. تازه دوری از خود محمد هم سخت بود. بعد از این همه سال، من نمیتونم طاقت بیارم. نمیدونم کی خوابم برد اما وقتی چشمهام رو باز کردم از شدت سوزش و دردشون ناله خفیفی کشیدم و دوباره بستمشون. تازه یادم اومد که دیشب چه طور گذشته. دیگه برای بلند شدن از تو رخت خواب انگیزهای نداشتم. ملافه رو کشیدم روی سرم و دوباره چشمهام رو بستم.
* * *
اما گرمی دستی را رو شانهام حس کردم. محمد بود. «بلند شو. دو ساعت مرخصی گرفتم که بریم محضر. بلند شو امیرم داره دیرش میشه» دیگه هیچ چیز برام اهمیت نداشت. بلند شدم. رفتم تا امیر را بیدار کنم. دستم را بین موهاش کشیدم. از بچگیاش از این کار خوشش میاومد. اما نتونستم بیدارش کنم. یعنی قدرت نداشتم جلوی اشکهام رو بگیرم. فکر اینکه از این به بعد صبحها کی و چه جوری بیدارش میکنه دیوونهام میکرد. اومدم بیرون و به محمد گفتم «خیلی خوب. هر کاری میخوای بکن. فقط تو رو خدا امیر را بده به من» همون طور که سفره نان را باز میکرد گفت: «تو نمیتونی نگهش داری. مزاحم کارا و مهمانیهات میشه! پیش خودم باشه بهتره! بچهام رو بیدار کردی» دیگه داشتم حسابی ازش میترسیدم. یعنی این همه سال من با همچین آدمی زندگی کرده بودم. از روی لج گفتم: «نه من نمیتونم بیدارش کن. بالاخره از این به بعد باید یاد بگیری صبحها بیدارش کنی» و سرم را از نگاه بهت زده محمد چرخاندم و رفتم تو اتاق زیر ملافه خودم. نمیتونستم امیر را تماشا کنم. طاقت نداشتم. میترسیدم اشکم سرازیر شه و بچهام غصه بخوره. صدای محمد را میشنیدم که امیر را به زور از رخت خواب بیرون میکشید و با حرص بهش میگفت که «مامان خانمت خواب تشریف داره. خودم میرسونمت بابا.اه! چه قد غر میزنی بچه. زود باش دیگه. از بس که مامانت لوست کرده. یکی ساخته لنگه خودش...»
وقتی از خونه رفتند بیرون بلند شدم و شروع کردم به چمدان بستن. حتی نمیتونستم جهیزیهام را با خودم ببرم. تو دادگاه امضا داده بودم که نسبت به هیچ حقی ادعایی ندارم. از طرفی باید تو کدوم خونه این اثاثیه رو میبردم؟ ولی فکر اینکه بعد من قراره یه زن دیگه ازشون استفاده کنه اعصابم رو خرد میکرد... راستی که هر چی میکشیدم از حماقت و اعتماد بیجای خودم بود.
کارم تموم شده بود که محمد رسید خونه. نگاهی به من انداخت. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :«من حاضرم.» در را باز کرد و من به اتفاق چمدانم از در بیرون رفتم. توی ماشین هم حرفی نزدم. از دلهره دیروز عصر هم خبری نبود. برای رسیدن عجله هم نداشتم. هیچ چیز برام مهم نبود. حباب به آن بزرگی تو کمتر از چند ساعت از بین رفته بود. توی راه محمد بیمقدمه شروع به حرف زدن کرد «اونقدا که فکر میکنی نامرد نیستم. یه پولی بهت میدم که بتونی یه خونه اجاره کنی. وسایلتم اگه خواستی ببر...» با دست بهش اشاره کردم که دیگه حرف نزنه. دیگه حالم داشت به هم میخورد. تو تمام این سالها پا به پاش کار کرده بودم. هر چه در آوردم دادم قسط همون خونهای که امروز سهمم ازش فقط یه چمدان بود. از همه طلاهایی که سر عقدم هدیه گرفته بودم همین حلقه تو انگشت سبابه ی دست چپم برام باقی مونده بود. همه را برای خرید همین ماشینی که امروز برای بار دوم من را تا دادگاه میبره فروخته بودم. از همه اینها گذشته، جوانیم، عمرم، بچهام... نه، همون بهتر که دیگه حرفی نزنیم.
* * *
توی محضر برگهها رو امضا کردیم. حلقهام را در آوردم تا بهش بدم. اما بعد اون را گذاشتم تو جیب بارونیم. حداقل میشه فروختش. یا شاید آویزون کردم به زنجیر توی گردنم، تا نمادحماقتم همیشه جلوی چشمم باشه. از محضر بیرون اومدم. محمد چمدانم را از صندوق عقب ماشین بیرون آورد. بعد یه پاکت پول از تو داشبورد ماشین در آورد و بهم داد. بهش نگاه کردم. معلوم بود که الان تنها حسی که داره احساس معصومیته. چه قدر به نظرم حقیر میرسید. سرم را برگردوندم. دلم نمیخواست فکر کنه ازش راضیام. اما بعد پشیمون شدم. برگشتم و پاکت پولو ازش گرفتم. هر چه باشه خیلی کمتر از حق منه.
اولین خونهای که صاحبخانهاش حاضر بود خانهاش را با این پول، به یه زن تنها اجاره بده اجاره کردم و تا صبح توی اتاقهای خالیاش قدم زدم. باید تا صبح صبر میکردم. از اینکه برم خونه و با امیر روبهرو بشم میترسیدم. من طاقتشو نداشتم. فردا صبح با یه وانت رفتم دم در خونه که اثاثیهام را بار کنم. با اینکه اصلا به محمد نگاه نکردم، اما سنگینی نگاهش رو، تمام مدت احساس میکردم. وقتی که بیرون میرفتم گفتم «آخر هفته میام دنبال امیر میبرمش.» و قبل از اینکه اعتراض کنه ادامه دادم «برای ملاقات هفتگی میگم» و از آن خونه بیرون اومدم.
* * *
امروز بعد از هفت روز قراره امیر را ببینم. محمد پیام داد که بیام پارک سر کوچه. نمیدونم شاید زنش خوشش نمیاد که من برم دم در خونه اش. تمام این یه هفته با همین فکر و خیالها گذشته بود. مدام به ساعتم نگاه میکردم. قرارمون 10 صبح بود. درسته که من یک ساعت زودتر اومدم، اما اونا هم دیگه دیر کردند. از دور دیدمش. خودش بود. امیر کوچولوی من. چه قد لاغر شده بود. انگار یه کم هم قد کشیده بود. به طرفم میدوید. وقتی بغلش کردم شروع کرد به مشت کوبیدن به من «خیلی بدی مامان. کجا بودی؟» و من با بغض جواب دادم «مجبور شدم به خدا. ببخشید مامان» و بعد خودش را تو آغوشم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. سایه محمد را بالای سرمون حس کردم. نمیخواستم نگاش کنم. اما چمدان توی دستش توجهام را جلب کرد. بدون مقدمه گفت: «بیا این بچه ات. خستهام کرد آنقدر نق زد. مگه نمیخواستی خودت بزرگش کنی. فقط پشیمون نشی یه وقت! من حوصله ندارم. از الان تکلیفت را روشن کن» بلند شدم. چمدون را از محمد گرفتم و دست امیر را محکم تو دستم فشار دادم. به امیر نگاه کردم و با لبخند پرسیدم: «بریم خونه جدیدمون؟» و مصمم به سمت زندگی جدیدم گام برداشتم.
- داستان کوتاه
- ۴۰۶