- پنجشنبه ۲۲ آذر ۹۷
- ۰۰:۲۷
در زندگیام هیچ چیز کم نداشتم و از همه بهتر و مهمتر همسرم بود که هرگز در هیچ شرایطی مرا تنها نگذاشت و برای ادامه تحصیل و کسب مدارج بالاتر مشوقم بود اما از آنجا که متاسفانه من آدم بسیار مغروری بودم، بالاخره آتش تکبر و غرور، هستی و حیثیتم را سوزاند و خاکستر کرد.
از روزی که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و به سر کار رفتم، گذشتهام را از یاد بردم و احساس میکردم شوهرم در خور شان و جایگاه اجتماعیام نیست؛ به همین دلیل با وجود داشتن یک پسر ۱۴ ساله از او جدا شدم. افسوس فراموش کرده بودم دل مردی را میشکنم که با عشق و علاقه برای ادامه تحصیل من، ماشین زیر پایش را فروخت و شاید از بسیاری از خواستههایش گذشت تا من به آرزویم که تحصیل در دانشگاه بود برسم.
- داستان کوتاه
- ۳۸۸
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...