- پنجشنبه ۲۲ آذر ۹۷
- ۰۰:۲۷
در زندگیام هیچ چیز کم نداشتم و از همه بهتر و مهمتر همسرم بود که هرگز در هیچ شرایطی مرا تنها نگذاشت و برای ادامه تحصیل و کسب مدارج بالاتر مشوقم بود اما از آنجا که متاسفانه من آدم بسیار مغروری بودم، بالاخره آتش تکبر و غرور، هستی و حیثیتم را سوزاند و خاکستر کرد.
از روزی که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و به سر کار رفتم، گذشتهام را از یاد بردم و احساس میکردم شوهرم در خور شان و جایگاه اجتماعیام نیست؛ به همین دلیل با وجود داشتن یک پسر ۱۴ ساله از او جدا شدم. افسوس فراموش کرده بودم دل مردی را میشکنم که با عشق و علاقه برای ادامه تحصیل من، ماشین زیر پایش را فروخت و شاید از بسیاری از خواستههایش گذشت تا من به آرزویم که تحصیل در دانشگاه بود برسم.
چند ماه از جداییام گذشت و با مرد ۵۰ سالهای که برای انجام کاری به محل کارم آمده بود آشنا شدم. من کار او را خیلی سریع انجام دادم، برای همین هم شماره تلفنش را روی تکه کاغذی نوشت و گفت: شما امروز کار مرا راه انداختید اگر امر و فرمایشی داشتید بفرمایید تا از خجالتتان دربیایم. حرکات و رفتار این مرد شیک پوش و ثروتمند، فکر و ذهنم را حسابی مشغول کرده بود تا این که چند روز بعد او دوباره به محل کارم آمد و آخر وقت اداری مرا با خودروی گران قیمتش تا نزدیکی خانهام رساند. مرد غریبه وقتی فهمید مطلقه هستم ابراز عشق و علاقه کرد و این باب آشنایی بود برای اینکه من به راحتی اسیر صحبتهای شیرین و وعده ازدواجش را بخورم و پس از مدتی بیشتر داراییام را برای ساخت و ساز در اختیارش قرار دهم! و او هم طی این مدت هرازگاهی با هدیههایی که برایم میآورد، دلم را اسیر عشق خود میکرد...
* * *
به این ترتیب شیفته و دلباختهاش شدم و کار به جایی رسید که اگر یک روز همدیگر را نمیدیدیم یا صدایش را نمیشنیدم، دلم آرام نمیگرفت. مدتی از ارتباط بی حساب و کتاب ما گذشت و من که به قول و قرارهای او اعتماد کرده بودم، با غرور و احساس سربلندی جلوی دوستان و آشنایان او را به عنوان همسرم معرفی میکردم. اگر چه او هر زمان در مورد عقد رسمی و محضری صحبتی به میان میآمد طفره میرفت و میگفت: عجله نکن تا همسرم را راضی کنم. اما آدم چوب اشتباهات خود را خیلی زود میخورد؛ چون از ۶ ماه قبل مرد رویاهایم ناگهان غیبش زد و با انجام تحقیقاتی فهمیدم او پس از سوءاستفاده از من به همراه خانوادهاش برای همیشه به خارج از کشور نقل مکان کرده و حالا من ماندهام که به کسانی که او را به عنوان شوهرم میشناختند چه جوابی بدهم و با این آبروی بر باد رفته چه کنم؟ از همه اینها بدتر، این است که در این مدت از پسر نوجوانم غافل ماندم و متاسفانه به دامن اعتیاد افتاده است.
در پایان فقط میتوانم بگویم خودم کردم که لعنت بر خودم باد چون با ندانم کاری، شوهر باوفا و بیریای خودم را از دست دادم، آبرویم را به باد دادم و با سرنوشت فرزندم بازی کردم. من از تمام زنان و شوهران جوان خواهش میکنم، برای خانه و خانواده خود حرمت قائل شوند و قدر هم را بدانند؛ چون اگر آدم ناشکری کند و غرور داشته باشد بدبخت و ناتوان میشود.
- داستان کوتاه
- ۳۸۷