- سه شنبه ۲۸ خرداد ۹۸
- ۱۳:۲۹
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت.. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت.. خدا سکوت کرد.
به پر و پای فرشته و انسان پیچید.. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت.. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.. خدا سکوتش را شکست و گفت:
- داستان کوتاه
- ۱۵۴۴
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...