- جمعه ۱۱ خرداد ۹۷
- ۱۱:۳۹
بیست ساله بودم که با ویدا در دانشگاه آشنا شدم... یک عشق افلاطونی و اسطورهای که خیلی زود زبانزد کل دانشگاه شد.
من و ویدا رسما یک روح بودیم در دو بدن... بدون هم قادر نبودیم زندگی کنیم و چنان برای یکدیگر جان میدادیم که گویی لیلی و مجنون به قرن حاضر آمده اند و در اینجا زندگی میکنند. شاید فکر کنید اغراق میکنم و
یا در وصف عشقمان بزرگ نمایی میکنم، اما نه! این دقیقا همان چیزی بود که واقعیت داشت و من و ویدا، حاضر بودیم برای خوشحالی هم، هرکاری انجام بدهیم.
این راهم بگویم که نه من و نه ویدا انسانهای خارق العاده و خاصی بودیم و نه اینکه چیزی برای ما با بقیه فرق داشت.ما هر دو دانشجوی رشته تغذیه بودیم و در یک دانشگاه درس میخواندیم. آشنایی ما هم خیلی ساده و معمولی بر سر یک بحث دانشگاهی در کلاس آغاز و عاملی شد برای اینکه، هر دو پی به روحیات و خلقیات یکدیگر ببریم.
این؛ پوسته و ظاهر ماجرا بود، این را باید بگویم که من از خانوادهای به شدت پولدار و ثروتمند بودم و ویدا از یک خانواده به شدت ساده و فرهنگی... در واقع پدر و مادر من یک خان زاده به شدت اصیل بودند که هنوز هم در آن دوران و فضای خشک، زندگی و فکر میکردند که چون پولدار و اصیل هستند، همه مردم نوکر و غلام آنها هستند و باید از نگاه بالا با آنها حرف زد.
جالب است که در این میان، من تنها فرزند این خانواده بودم که به شدت از این طرز تفکر و زندگی متنفر بودم و دوست نداشتم که مانند آنها باشم... شاید همین دلیل اصلی فاصله من با پدر و مادرم بود. اما از سویی دیگر میدانستم، که دو برادر و یک خواهر دیگرم هم دل خوشی از این شیوه خانوادهام ندارند و تنها به خاطر پول و ثروت و نیاز به آنهاست که چیزی نمیگویند و دم نمیزنند.
هرکس که نمیدانست، من خوب میدانستم که هر سه خواهر... برادرهایم در زندگی مشترکشان چقدر مشکل داشتند و چقدر اختلاف و سردی بین همسرانشان رخنه کرده بود.به هرحال وقتی همسر آینده بدون نظر و مشورت خود فرد و توسط خانواده و آن هم با ملاک اصالت و اشرافیت انتخاب شود؛ انتظار دیگری نمیتوان داشت... اما خانواده من نمیخواستند که این چیزها را ببینند و بدانند. من اما شاید برای اولین بار در طول بیست، سی سال اخیر در خاندان مثلا اصیل و بزرگمان، عصیان کردم و مقابل این رفتار ایستادم.
این رفتار و مخالفتهای من باعث شده بود، تا روز به روز فاصله من و آنها بیشتر و بیشتر شود، اما ضربه اصلی اعلام تصمیمم مبنی بر ازدواج با ویدا بود.
ویدایی که با معیار خانواده من نه اصالت و خانزادگی داشتند و نه پولدار بودند. پدر و مادر ویدا هردو بازنشسته آموزش و پرورش و بعد از این همه سال، هنوز اجارهنشین بودند.
* * *
هرگز آن شبی که موضوع ازدواجم را با خانواده در میان گذاشتم را فراموش نمیکنم.
آن شب طبق معمول و قانون مرسوم خانه، راس ساعت 9 شب میز شام توسط کارگران و مستخدمین چیده شد و همه دور میز شام بودند.این یک رسم قدیمی بود که شام باید راس همان ساعت سرو میشد و همه نیز باید حضور میداشتند و پدر راس میز شروع به کشیدن غذا میکرد و بعد بقیه خانواده...
این را فراموش کردم بگویم که دوبرادر و تک خواهر من به اتفاق همسران و بچههایشان هرکدام دز واحدی از مجتمعی زندگی میکردند که متعلق به پدر بود و در واقع این قانون، هم توسط پدر وضع شده بود، تا همه را به درستی زیر نظر داشته باشد و برای همین مراسم شام یک تشریفات کامل برای کنترل اعضای خانواده توسط او بود و من تنها کسی بودم که هیچ وقت سر میز شام آنها حاضر نمیشدم!!
در واقع یا خانه نبودم و یا اگر هم بودم میگفتم که میل به غذا ندارم، که واقعا هم نداشتم.اعتراضم به این بود که من دوست نداشتم زود شام بخورم و این را یک حق طبیعی برای خودم میدانستم، اما آن شب برخلاف معمول راس ساعت 9 سر میز شام حاضر بودم و همین موضوع باعث تعجب تمام اعضای خانواده شده بود و برای همین مادر با کنایه رو به من کرد و گفت: چی شده امشب خانواده دوست شدی؟
اما پدر امان نداد حرف بزنم و بدون نگاه به من و با همان اخم همیشگیاش گفت: مطمئن باش یا اتفاقی افتاده، یا چیزی میخواد...
دیگر درنگ را جایز ندانستم و رشته کلام را در دست گرفتم و پاسخ دادم: چیز خاصی نمیخوام... فقط میخواستم بگم که من قصد ازدواج دارم
همین جمله کافی بود تا برای چند دقیقه سکوت محض، تمام فضا را پرکند.همه اعضای فامیل از روحیه من خبر داشتند و برای همین در ادامه منتظر یک اتفاق شدید بودند.
کسی حرفی نمیزد و همه چشم به نگاه پدر داشتند تا به حرف بیاید، او اما خونسردی خود را حفظ کرد و خود را به آن راه زد و گفت: «خوبه... کم کم وقت زن گرفتنت هم هست... اتفاقا برات یه دختر خوب و اصیل هم سراغ دارم.»
این جواب پدر باعث شد تا من ضربه نهایی را بزنم و بگویم: ولی من انتخاب خودم رو کردم!
دوباره گرد سکوت بر سفره شام پاشیده شد، اما پدر نمیخواست که جو متشنج شود و برای همین گفت:
- از الان نمیشه گفت، باید فرد موردنظرت رو دید و بعد نظر داد، هر چند که با شناختی که از تو آدم بی عقل دارم شک ندارم که انتخابت اشتباهه... فعلا بهتره راجع به چیزی که معلوم نیست دیگه بحث نکنیم... مشغول بشین...
پدر این را گفت و شروع کرد به کشیدن غذا و بحث درآن شب تمام شد.
من، اما ول کن ماجرا نبودم و برای همین برای آخر هفته قرار گذاشتیم تا به اتفاق پدر و مادرم به منزل ویدا برویم.
شب خواستگاری یکی از بدترین شبهای زندگیام بود. فکر میکنم لازم نباشد تا بگویم درآن شب چه گذشت و چه شد؟ اما پدر آنچنان ویدا و خانوادهاش را تحقیر کرد که همان جا ویدا جلوی جمع شروع به گریستن کرد و من نیز برای اولین بار، بر سر پدر فریاد کشیدم.
بعد از آن شب تا یک هفته با خانوادهام حرف نمیزدم، آنها بر این باور بودند که موضوع دیگر تمام شده و اتفاقا در همان زمان بود که فهمیدم چرا پدر، آن شب سر میز شام بحث را ادامه نداد و گذاشت تا هرآنچه در دل دارد را در حضور خانواده ویدا به زبان بیاورد.
اما من تصمیم خود را گرفته بودم و برای همین شروع کردم به جنگیدن با خانواده ام.
- پدر من تصمیم دارم با ویدا ازدواج کنم
- اما این موضوع از نظر من تموم شده است.
- ولی از نظر من تموم نشده... من میخوام با ویدا ازدواج کنم...
پدر که اساسا ما بچهها را داخل آدم به حساب نمیآورد و برای همین اصلا دوست نداشت که بیشتر از یکی دو دقیقه با ما حرف بزند، نگاه پر از خشم و غرور و عصبانیتش را به من دوخت و گفت:
- گوش کن پسر جون... من میراث دار خانوادهای هستم که نسل به نسل، اصالت و بزرگی شون را حفظ کردن و اجازه نمیدم که یه الف بچه بخواد ننگ به بار بیاره و دودمان یه خاندان رو به باد بده...
دیگر طاقت نیاوردم و با عصبانیت گفتم:
- ببخشید من چه خلافی کردم که دودمان خاندانتونو بخوام برباد بدم؟
- چه ننگی بالاتر از ازدواج با یه دختر بیاصل و نسب؟
- بیاصل و نسب؟ شما چطوری به خودتون اجازه میدین که همین طوری به دیگران انگ بزنین؟ واقعا خجالت آوره...
- گوش کن پسرجون، من وقت و حوصله سرو کله زدن باتورو ندارم... من اجازه نمیدم که یه دختر بیاصل و نسب بیاد توی خانواده ما، برای همین تو اگر دوست داری که با این آدم ازدواج کنی میتونی بری و باهاش عروسی کنی... اما با این کارت، اولا اسمت از توی شناسنامه من میاد بیرون و بعد هم اینکه از ارث محروم میشی... دیگه خود دانی، فقط اینو یادت باشه که اگر رفتی دیگه باید فراموش کنی که یه همچین خانوادهای داشتی پدر این را گفت و رفت! من اما تصمیم خود را گرفته بودم و بعد از اینکه با ویدا و خانوادهاش سنگهایم را وا کندم و اطمینان لازم را به آنها دادم، شروع کردم به جمع کردن وسایلم.
خانواده ویدا بر خلاف پدر و مادر من، انسانهایی به شدت شریف و محترم و دوستداشتنی و منطقی بودند، ولی جالب است، پدر من، وقتی که متوجه شد، من تصمیم دارم با ویدا ازدواج کنم و در واقع جلوی خواسته او ایستادهام، شروع کرد به له کردن من... ضربه اول او، این بود که همه چیز را از من گرفت.
اغراق نمیکنم که روزی که از خانه بیرون زدم فقط بایک ساک راهی سرنوشت شدم و مراسم عقد من و ویدا یکی از غمانگیزترین لحظاتی بود که فقط با حضور پدر و مادر ویدا و دو شاهد در دفترخانه برگزار شد.
نمیدانید که من چقدر سختی کشیدم و چه بدبختیهایی را متحمل شدم تا زندگیام با ویدا شکل بگیرد. منی که سالها در ناز و نعمت بودم و حالا با دست خالی قرار بود تا در این جامعه بیرحم زندگی کنم.
به راستی اگر کمکها و حمایتهای پدر و مادر ویدا نبود، ما هرگز به ثبات نمیرسیدیم، اما هرچه که بود بالاخره وضعیت کمی روی غلتک افتاد...
اجاره خانهای چهل متری در یک منطقه پرت و سه شیفت کار و مسافرکشی و این همه سختی مشکلات، هیچ کدام نتوانستند ذرهای از عشق بین من و ویدا بکاهد.
ما با تمام مشکلات کنار هم بودیم و با جادوی عشق؛ پشت به پشت هم، با مشکلات دست و پنجه نرم میکردیم و این وضعیت چهار سالی ادامه پیدا کرد.
چهار سالی که پدر و مادرم؛ حتی حاضر نشدند برای یک لحظه، با من حرف بزنند و در این میان، خواهرم بدون اطلاع بقیه بامن در ارتباط بود و با ما رفت و آمد میکرد.
بعد از این ایام و اندکی آرامش بود که من و ویدا تصمیم گرفتیم تا بچهدار شویم. اما ظاهرا زندگی قرار نبود روی خوش به ما نشان بدهد و بدبختی ما از همان زمان شروع شد...
آری، بعد از مدتی که از این تصمیم ما گذشته بود، من و ویدا متوجه شدیم که نمیتوانیم بچهدار شویم و پس از مدتی دوا - درمان مشخص شد که مشکل از ویداست...
مشخص شدن این موضوع، ضربه بدی به روحیه ویدا وارد کرد... او چنان ناراحت و افسرده شده بود که زندگی ما در شرف از هم پاشیدگی رسید... اما جادوی عشق بازهم به کمک ما آمد.
من ویدا را به راحتی به دست نیاورده بودم که حالا بخواهم به این راحتی از دستش بدهم... برای من و ویدا تمام زندگیام بود. تمام هستیام بود و برای همین شروع کردم به ترمیم رابطهمان.
به ویدا اطمینان دادم که برای من، حضور او در زندگیمان به شدت مهم تر از بچه است و من او را با هیچ چیز عوض نخواهم کرد.
ویدا این اطمینان مرا؛ نه در حرف که در عمل لمس کرد و برای همین دوباره به زندگی بازگشت.
ویدا به زندگی بازگشت، اما باید زن باشید تا بفهمید این نقص، هر چقدر هم که از نظر همسر بیاهمیت باشد، اما باعث میشود تا زن احساس کمبود کند.برای همین به پیشنهاد خیلی از اطرافیانمان تصمیم گرفتیم تا درمورد لقاح مصنوعی تحقیق کنیم.
شاید در ابتدا تحقیق ما چندان جدی نبود، اما خدا ما را در مسیری قرار داد که خیلی زود همه چیز جدی شد و ما نیز بالاخره قبول کردیم تا از این طریق بچهدار شویم.
در این میان؛ خواهرم بدون آنکه چیزی از ماجرا بداند هزینه این کار را متقبل شد.
سمیه در آن ایام متوجه شده بود که من و ویدا از چیزی رنج میبریم، اما به خواست خود ویدا چیزی به او نگفته بودم و در آخر هم تنها به او گفتم:
- سمیه موضوعی توی زندگی من هست که اگر حل نشه باعث فروپاشی ما میشه... خواهش میکنم ازم نخواه و نپرس که ماجرا چیه؟ اما به کمکت احتیاج دارم... یه مقدار پول قرض میخوام... بهت قول میدم که اونو پس بدم...
و سمیه آنقدر مهربان بود که بدون آنکه چیزی بپرسد فردای همان روز پول را آورد و کار ما شروع شد.
زنی که قرار بود اصطلاحا رحم اجارهای شود دختری کارگر و بدبخت بود که اگرچه زنی بینوا بود، اما مشخص بود که مهربان و زحمت کشیده است.
برای همین همه چیز خیلی خوب و خوش پیش میرفت و جنین من و ویدا در حم آن دختر که نامش ریحانه بود شکل میگرفت و بزرگ میشد.
اما... اما... اما... اما، گویی زندگی ما، هیچ وقت قرار نبود، روی خوش ببیند. چراکه درست در ماه ششم این ماجرا بود که یک شب من و ویدا با ماشینی که شبها در آژانس روی آن کار میکردم از منزل پدر و مادر ویدا به سمت خانه به راه افتادیم.
آن شب دقیقا سه روز بود که درست نخوابیده بودم و علیرغم اصرار پدر و مادر ویدا، مبنی بر اینکه شب را در آنجا بمانیم، ویدا را برداشتم تا به خانه ببرم و بعد خودم به آژانس بروم تا کمی پول دربیاورم.اما خستگی و خواب چنان بر من فشار آورد که لحظهای چشمانم روی هم رفت و بعد...
من دیگر چیزی نفهمیدم، اما ظاهرا در اثر بیتوجهی من فرمان به لاین مقابل کشیده شد بود و ما با یک دستگاه کامیون تصادف کرده بودیم.
تصادفی که باعث شد ویدا فوت کند و من نیز دست و پایم بشکند و بیهوش شوم.
آن لحظات را به یاد ندارم، اما به گفته خواهرم از طریق پدرو مادر ویدا به خانوادهام اطلاع داده شده بود و آنها نیز بلافاصله خود را به بیمارستان رسانده بودند.
ظاهرا من چند روز در کما بودم، اما از بد حادثه تصادف به گونهای بود که ضربه به سمت کمک راننده وارد شده بود و ویدا هم در لحظه فوت کرده بود.
مرگ ویدا برای من ضربه بدی بود... کسی که تمام زندگی من بود. پدر و مادرم اما حالا که میدیدند دیگر ویدایی در زندگی من وجود ندارد، دوباره مرا به سمت خود کشیدند و با پرداخت تمام و کمال خسارت ماشین و تصادف در نظر خودشان سعی در برگرداندن من به زندگی کردند.
اما این تمام ماجرا نبود، آنها از راز من و ویدا خبر نداشتند و نمیدانستند که ما به زودی صاحب بچهای خواهیم شد.
می دانستم که دیر یا زود آنها باید با این واقعیت روبهرو شوند، برای همین قبل از اینکه این ماجرا ختم به فاجعه شود موضوع را پدر و مادرم در میان گذاشتم.
پدر کم مانده بود سکته کند، مادر به من فحش میداد و همه درصدد بازخواست از من آمدند که نهایت پس از سه روز پدر حکم نهایی را داد:
- ببین پسر من با تو هیچ مشکلی ندارم... هر چی باشه تو از رگ و پوست و استخون من هستی. در واقع مشکل من ویدا بود که حالا خب خدا رحمتش کنه... من اما دوست ندارم که ردی از اون زن توی زندگی ما باشه.قدم تو روی چشمم، اما فکر اون بچه رو از سرت بیرون کن. اونو میفرستیم یکی از بهترین پانسیونها، اصلا بهت قول میدم که تا آخر عمر تامیناش میکنم.اما بیخیال اون بشو...
حرف پدر چنان مرا برافروخت که دیگر حالم را متوجه نشدم و بر سر او فریاد زدم و گفتم:
- اون بچه بیچاره چه گناهی کرده که راهی یتیم خونه بشه... بیرحم؛ اون بچه منه، نوه شما...
- پس دوباره برو سمت همون زندگی سگی... تو لیاقت خوشبختی رو نداری بیاصل و نصب...
پدر تحت هیچ شرایطی زیر بار نرفت، مدتی بعد تنها یادگار من و ویدا به دنیا آمد و چنان شباهتی به ویدا داشت که گویی سیبی بود که با ویدا از وسط نصف شده باشد.
امروز سه سال از آن روزها میگذرد و من و نسیم دختر کوچولوام به اتفاق زندگی میکنیم.
هنوز هم توی این سه سال پدر حتی برای یکبار هم حاضر نشده است که نوهاش را ببیند، من اما برایم دیگر هیچی مهم نیست. در شرایط سختی زندگی میکنم و خانوادهام به من پشت کردهاند، اما برای من، حضور نسیم کوچولو، از هر چیزی مهمتر است، او تنها یادگار عشق من و ویدا است و با خود عهد کردهام، تاجایی که میتوانم برای خوشبختی او تلاش کنیم.
ما علیرغم تمام سختیها خوشبخت هستیم. همین!
- داستان کوتاه
- ۲۹۳