داستان کوتاه هدیه

  • ۲۱:۴۲

صدای همهمه مسافران اعصابمو به هم ریخته بود. یه وقتایی اصلا حوصله‌شون رو نداشتم. اما چاره‌ای نبود. راننده اتوبوس مسافربری بودم و تمام وقت باید با مسافران سروکله می‌زدم.

یه شب وقتی به مقصد رسیدیم طبق معمول همیشه شاگردم یونس کرایه‌ها رو جمع کرد و همه پیاده شدند. وقتی یونس برای سرکشی به صندلی‌ها دست به کار شد به آخر اتوبوس که رسید با تعجب گفت: عمو حیدر یه نوزاد رو صندلیه!

با عجله از جام بلند شدم و به ته اتوبوس رفتم. نوزادی تقریبا یکی، دو ماهه تو یه سبد پیچیده شده بود، خواب خواب بود. ترسیدم مرده باشه. دستمو گذاشتم روی قلبش، تندتر از حد معمول می‌زد.



همراه نوزاد از اتوبوس پیاده شدم و به اطراف نگاهی انداختم، خبری از مورد مشکوکی نبود. پیش خودم گفتم چه طوری دل‌شون اومد این طفل معصوم رو رها کنن و برن!؟ نمی‌دونستم باید چی کار کنم؟! نگاهی به چهره پاک و معصومش انداختم و دوباره به سمت اتوبوس برگشتم. یونس که نظاره‌گر من بود گفت: عمو حیدر حالا می‌خوای چی کار کنی؟ دستی به محاسنم کشیدم و گفتم باید تحویل کلانتری بدیم دیگه... اما... به چند ثانیه نکشید که پشیمون شدم! نمی‌دونم چرا! اما حس غریبی درونم به وجود اومده بود و از تحویل دادن نوزاد منعم می‌کرد. آخرین سرویسم بود بنابراین یونس رو رسوندم و به همراه نوزاد به سمت خونه رفتم. از در که وارد شدم خانمم منیره با نگاهی متعجب سر تا پامو برانداز کرد و به طرف نوزاد اومد. در حالی که مات و مبهوت مونده بود گفت: این کیه حیدر؟!

داستان کوتاه هدیه خداوند

  • ۱۱:۳۹

بیست ساله بودم که با ویدا در دانشگاه آشنا شدم... یک عشق افلاطونی و اسطوره‌ای که خیلی زود زبانزد کل دانشگاه شد.

من و ویدا رسما یک روح بودیم در دو بدن... بدون هم قادر نبودیم زندگی کنیم و چنان برای یکدیگر جان می‌دادیم که گویی لیلی و مجنون به قرن حاضر آمده اند و در اینجا زندگی می‌کنند. شاید فکر کنید اغراق می‌کنم و


یا در وصف عشق‌مان بزرگ نمایی می‌کنم، اما نه! این دقیقا همان چیزی بود که واقعیت داشت و من و ویدا، حاضر بودیم برای خوشحالی هم، هرکاری انجام بدهیم.

این راهم بگویم که نه من و نه ویدا انسان‌های خارق العاده و خاصی بودیم و نه این‌که چیزی برای ما با بقیه فرق داشت.ما هر دو دانشجوی رشته تغذیه بودیم و در یک دانشگاه درس می‌خواندیم. آشنایی ما هم خیلی ساده و معمولی بر سر یک بحث دانشگاهی در کلاس آغاز و عاملی شد برای این‌که، هر دو پی به روحیات و خلقیات یکدیگر ببریم.

Designed By Erfan Powered by Bayan