- چهارشنبه ۲۰ تیر ۹۷
- ۲۱:۴۲
صدای همهمه مسافران اعصابمو به هم ریخته بود. یه وقتایی اصلا حوصلهشون رو نداشتم. اما چارهای نبود. راننده اتوبوس مسافربری بودم و تمام وقت باید با مسافران سروکله میزدم.
یه شب وقتی به مقصد رسیدیم طبق معمول همیشه شاگردم یونس کرایهها رو جمع کرد و همه پیاده شدند. وقتی یونس برای سرکشی به صندلیها دست به کار شد به آخر اتوبوس که رسید با تعجب گفت: عمو حیدر یه نوزاد رو صندلیه!
با عجله از جام بلند شدم و به ته اتوبوس رفتم. نوزادی تقریبا یکی، دو ماهه تو یه سبد پیچیده شده بود، خواب خواب بود. ترسیدم مرده باشه. دستمو گذاشتم روی قلبش، تندتر از حد معمول میزد.
همراه نوزاد از اتوبوس پیاده شدم و به اطراف نگاهی انداختم، خبری از مورد مشکوکی نبود. پیش خودم گفتم چه طوری دلشون اومد این طفل معصوم رو رها کنن و برن!؟ نمیدونستم باید چی کار کنم؟! نگاهی به چهره پاک و معصومش انداختم و دوباره به سمت اتوبوس برگشتم. یونس که نظارهگر من بود گفت: عمو حیدر حالا میخوای چی کار کنی؟ دستی به محاسنم کشیدم و گفتم باید تحویل کلانتری بدیم دیگه... اما... به چند ثانیه نکشید که پشیمون شدم! نمیدونم چرا! اما حس غریبی درونم به وجود اومده بود و از تحویل دادن نوزاد منعم میکرد. آخرین سرویسم بود بنابراین یونس رو رسوندم و به همراه نوزاد به سمت خونه رفتم. از در که وارد شدم خانمم منیره با نگاهی متعجب سر تا پامو برانداز کرد و به طرف نوزاد اومد. در حالی که مات و مبهوت مونده بود گفت: این کیه حیدر؟!
نشستم سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم. از اینکه بچه رو با خودم به خونه آورده بودم شدیدا مخالفت کرد و گفت: الان آماده میشم تا با هم ببریم تحویلش بدیم.
همون لحظه پسرم که تازه وارد دوران نوجوانی شده بود از اتاقش بیرون اومد و بعد از شنیدن ماجرا با نظر من موافقت کرد. مهرش عجیب تو دلم افتاده بود و دلم میخواست ازش مراقبت کنم.
خانمم منیره چادرشو زد زیر بغلش و گفت: زودتر ببریمش تا دیر نشده!
به طرفش رفتم و گفتم: منیرهجان شاید خدا این طفل معصوم رو سر راه ما قرار داده. به دلم افتاده که حکمتی پشت این قضیه هست. پسرم حمید از حرفم دفاع کرد و گفت: راست میگه مامان. طفلکی گناه داره. بذار خودمون ازش نگهداری کنیم. منیره با نگاهی متعجب به هر دومون خیره شد و گفت: چی دارین میگین؟ مگه بچه بازیه؟! بچه خرج داره. نگهداری و مراقبت میخواد. نه من دیگه حوصله بچهداری دارم نه شماها میشینید تو خونه و ازش پرستاری میکنید. منطقی باشید و به حرفم گوش کنید.
همون موقع بود که صدای گریه نوزاد برای اولین بار به گوشمون رسید و نظر ما رو به سمت خودش جلب کرد. منیره دلسوزانه به طرفش رفت. در حال آروم کردن بچه بود که زیرچشمی نگاهی به من و پسرم حمید انداخت. وقتی بچه تو بغلش آروم شد با تردید گفت: حیدر مطمئنی که میتونیم از پسش بر بیایم؟ ما همین طوریش هم هشتمون گرو نهمونه! نباید از روی احساسات تصمیم بگیریم. با لبخند نگاهش کردم و گفتم: تا الان محتاج هیچ نامردی نبودیم از این به بعدم اوستا، کریمه. یادت که نرفته چند سال تو حسرت داشتن یه دختر هزار جور دکتر عوض کردیم؟ اما خدا نخواست بعد از حمید ما صاحب فرزند دیگهای بشیم. فکر نمیکنی این یه هدیه از طرف خداست؟!...
منیره بعد از مکثی نسبتا طولانی گفت: راست میگی. شاید این همون دختریه که سالها تو حسرتش سوختیم اما اگه مادر و پدرش پشیمون بشن و بیان سراغش چی؟ بدون کوچکترین تردیدی گفتم: مادر و پدری که پاره تنشون رو سر راه ول میکنن و میرن اون بچه رو نمیخوان و آینده این نوزاد معصوم براشون اهمیتی نداره. در ضمن من و شاگردم یونس چند دقیقه اطرافو گشتیم خبری نبود.
و بالاخره تصمیم بر این شد که سر راه سرنوشت سنگ نندازیم و اجازه بدیم کار خودشو بکنه. بر این باور بودیم که یک برگ بیاذن خدا از درخت نمییوفتد و هیچ پیشامدی، اتفاقی نیست... با تمام عشقم برای آسایش منیره و بچهها تلاش میکردم. بعد از یک هفته به اسم خودم برای تازه واردی که رنگ و بوی تازهای به زندگیمون بخشیده بود شناسنامه گرفتم و «هدیه» علنا یکی از افراد خانواده ما شد. دختری معصوم و دوستداشتنی که هر ثانیه مهرش تو دل هر سهمون بیشتر میشد. منیره حسابی سرگرم شده بود و از اینکه هدیه رو نگه داشته بودیم ابراز خرسندی میکرد. یه سالی به همین منوال گذشت تا اینکه یه روز وقتی در حال جابهجایی مسافر بودم منیره باهام تماس گرفت و با گریه خواست که زودتر خودمو برسونم خونه! دل تو دلم نبود و حسابی نگران شدم. با رسوندن مسافران به مقصد با سرعت به طرف خونه رفتم. خدا خدا میکردم اتفاقی برای بچهها نیفتاده باشه. وقتی وارد خونه شدم حمید و منیره رو دیدم که کنار هدیه نشستن و با چشمانی گریون نگاهش میکنن. اونجا بود که فهمیدم هدیه آسمونی من نارسایی قلبی داره و با این سن و سال کم و بدنی نحیف باید تو بیمارستان بستری بشه. ضربه بدی بود. اول از همه دلم برای خودش سوخت! به منیره و حمید دلداری دادم و آماده شدیم تا هدیه رو به بیمارستان ببریم. وقتی رسیدیم خانمم با گریه به پرستار بخش گفت: خانم پرستار امروز که دخترم رو برای زدن واکسن و چکآپ آوردم، دکتر بعد از معاینه گفت این بچه نارسایی قلبی داره. تو رو خدا به من راستشو بگید، منظور دکتر چی بود؟ دخترم خوب میشه؟
پرستار به آرامش دعوتمون کرد و گفت: امیدتون به خدا باشه. موارد مشابه دختر شما زیاده. انشاءا... به زودی مشکلش حل میشه. تشخیص پزشک معالجش این بود که هدیه کوچولوی ما باید هر چه سریعتر تحت عمل جراحی قرار بگیره! هزینه عمل بالا بود و پساندازمون کفافش رو نمیداد! ریش سفیدی توی محل داشتیم که نفسش حق بود و دست به خیر داشت. پیشش رفتم و واقعیت رو گفتم. با خلوص نیتی که داشت مقدار قابل توجهی پول در اختیارم گذاشت که با پولی که از صندوق قرضالحسنه مسجد گرفته بودم هزینه عمل فراهم شد. هدیه برای آماده شدن سیستم دفاعی بدنش بستری شده بود و تا دو روز دیگه عمل میشد. دست و دلم به کار نمیرفت. شاگردم یونس توی این چند روز جورم رو میکشید. صبح روزی که قرار بود هدیه عمل بشه منیره به امامزاده صالح رفت و به واسطه آقا، از خدا سلامتی هدیه رو خواست. هر سه پشت در اتاق عمل به انتظار نشستیم. انتظاری سخت و کشنده! اون چند ساعت به اندازه چند روز گذشت. وقتی دکتر با لبخندی رضایتبخش از اتاق عمل خارج شد انگار خدا همه دنیا رو به ما داده بود. همدیگر رو در آغوش گرفتیم و خدا رو شکر کردیم. دختر زیبا و معصوم من دوباره سلامتیاش رو به دست آورده بود. البته باید چندین سال تحت مراقبت قرار میگرفت اون روزهای سخت هم گذشت و روز به روز حال هدیه بهتر میشد. با انگیزه بالا و تلاش مضاعف موفق شدم در عرض چندین ماه پولهایی که برای عمل هدیه قرض گرفته بودم پرداخت کنم و این بار سنگین از رو دوشم برداشته شد. من و منیره لحظه به لحظه شاهد قد کشیدن هدیه و بزرگ شدن حمید بودیم و احساس خوشبختی میکردیم.
تا اینکه تو یه روز سرد زمستونی منیره برای همیشه از پیش ما رفت! باورش سخت بود اما چارهای جز تسلیم شدن در برابر خواست خدا نداشتیم! زمانی که منیره بر اثر سکته بار سفر رو بست و رفت هدیه 10 ساله بود و حمید دوران جوونی رو میگذروند.
خودمو خیلی تنها میدیدم. پشتم خالی شده بود و اصلا آمادگی چنین واقعیت تلخی رو نداشتم و از همه بدتر بیتابی کردنهای دخترم هدیه – که هرگز نفهمید این زن فداکار مادر واقعیاش نبود. آزارم میداد. با اینکه دلم به شدت شکسته بود اما خودمو در برابر حمید و هدیه مقاوم نشون میدادم و تا جایی که در توانم بود سعی میکردم جای خالی منیره کمتر حس بشه و دوست داشتم با محبتهای بیدریغم بچهها زودتر به دنیای گذشتهشون برگردن و زندگی رو از سر بگیرن!
هدیه دختر بسیار دلسوزی بود و اگه بگم از حمید که پسر تنی خودم بود بیشتر به من محبت میکرد دروغ نگفتم. یه شب وقتی از سرکار بر میگشتم جلوی در خونه چند تا از دوستان حمید رو دیدم که از ظاهرشون خوشم نیومد. با این وجود باهاشون سلام و احوالپرسی گرمی کردم و وارد خونه شدم. بعد از نیم ساعت اومد خونه و تا خواست به طرف اتاقش بره صداش زدم. دلم میخواست بفهمه که از ظاهر دوستاش خوشم نیومده و ارتباطش رو کم کنه. دوستانه لبخندی زدم و گفتم: تا حالا اینا رو ندیده بودم!
با بیحوصلگی گفت: تازه باهاشون آشنا شدم.
با لحنی آروم گفتم: اما خیلی با دوستان قدیمیات فرق میکردن. ظاهرشون که اینو میگفت، پسرم بیشتر مراقب باشد. از سر اجبار لبخندی زد و گفت: نگران نباش بابا. اینا خیلی بهتر از دوستان قدیمی من هستن! اونا همش سرشون تو درس و کتاب بود و حوصله آدمو سر میبردن اما اینا شادن. پر از انرژی.
از همون شب نگرانیهای من شروع شد. به تنهایی از پسش بر نمییومدم و حسرت بودن منیره بیشتر از پیش خودنمایی میکرد. هر چی هدیه خانواده دوست و اهل بود حمید همش دنبال بهونه بود که از خونه بزنه بیرون و تا دیر وقت با دوستان نااهلش باشه. رفتارش به کل تغییر کرده بود و من فقط خودم رو مقصر میدونستم. با خودم میگفتم حتما نتونستم جای منیره رو پر کنم و حمید به خاطر کمبود مادر داره به بیراهه کشیده میشه. یه شب که از دیر اومدنهاش حسابی شاکی بودم با توپ پر منتظرش شدم. حدود ساعت 4 صبح بود که اومد خونه تمام لباسش بوی سیگار میداد و بیحال راه میرفت. از جام بلند شدم و علیرغم میل باطنیام کشیدهای محکم به صورتش زدم. دست خودم نبود. اون داشت از محبت و سکوت من سوءاستفاده میکرد و این به نفع هیچ کدوممون نبود. هدیه با صدای داد و بیداد حمید از خواب پرید و هراسون به سمت پذیرایی دوید. طفلکی مونده بود من رو آروم کنه یا حمید رو. تا خواست به طرف حمید بره و به آرامش دعوتش کند حمید با خشونت هولش داد و هدیه رو نقش زمین کرد. باورم نمیشد حمید تا این حد یاغی شده باشه تا خواستم برای حمایت از هدیه به طرف حمید برم، با گریه التماسم کرد که با حمید کاری نداشته باشم! اون شب به سختی گذشت! شبی که آخرین حضور حمید تو خونه بود. صبح زود مخفیانه از خونه پدری رفت و دیگه هیچ وقت برنگشت! درد بزرگی بود. تا اون روز نمیدونستم آدمهای ناباب تا چه حد میتونن کانون گرم یه خانواده رو از هم بپاشن. فکرشو نمیکردم حمید تا این حد تحت تاثیر دوستان نااهلش قرار بگیره. تا حدی که پدر تنها و خواهر دلسوزش رو زیر پا له کنه و با رفتنش پا روی تمام گذشته رنگینش بذاره! سالها گذشت و خبری از حمید نشد. تو تمام این سالها لحظهای از ذهن و یادمون جدا نبود. خیلی تلاش کردیم که پیداش کنیم اما بیفایده بود. پیدا کردن حمید حکایت پیدا کردن سوزن تو انبار کاه بود!
چشم باز کردم و دیدم از کار افتاده و پیر شدم و تنها مونس تنهایی من دختر جوونیه که با تمام وجودش برام مایه میذاره. سالها پیش روزی که تصمیم گرفتیم اون نوزاد معصوم رو به سرپرستی قبول کنیم فکر میکردم خدا ما رو سر راه این دختر پاک قرار داده اما حالا حکمت بینقص خدا رو با بندبند وجودم حس کردم. الحق والانصاف اسمی که براش انتخاب کردیم برازندهاش بود. در اصل این من نبودم که به هدیه کمک کردم این من نبودم که به او رحم کردم. بلکه او بود که به خواست خدا اومد تا بشه تموم زندگیم. بشه مونس تنهاییام بشه دختر دلسوز بابا که حالا در حالی که سرکار میرفت و خرج خونه رو در میآورد نمیذاشت آب تو دل من تکون بخوره و بیشتر از قبل هوامو داشت و به جرات میتونم بگم شاید من یکی از معدود کسانی بودم که با تمام وجود از خدا یه هدیه آسمونی گرفتم و میدونم با وجود ازدواجش منو هرگز رها نمیکنه و حق فرزندی رو بیشتر از حد ادا میکنه...
حالا بعد از سالیان سال به این درک رسیدم که هیچ اتفاقی تو زندگی ما آدمها بیحکمت نیست...
- داستان کوتاه
- ۳۲۸