داستان دارا و ندار

  • ۱۵:۵۲

آزاده... من عاشقتم، وقتی حتی یک لحظه به این فکر می‌کنم که شاید من و تو به هم نرسیم دیوانه می‌شم. تو فکر می‌کنی وقتی من و مادرم بیاییم خواستگاری تو، مادر و پدربزرگت با دیدن ما چه برخوردی داشته باشن؟ حتما با یک تیپا پرتمون می‌کنن بیرون. گناهم چیه که پدرم یه کارگر ساده ساختمونی بوده، وقتی من بچه بودم مرده و مادر بیچاره‌ام با کارکردن تو خونه این و اون، منو بزرگ کرده و به اینجا رسونده؟ گناه من چیه که عاشق تنها نوه آقای اصلانی شدم؟ اگه مادرت رو ندیده بودم، باز یه چیزی، اما حالا که چند بار دیدمش و از طعنه‌ها و کنایه‌هاش در امان نبودم، مطمئنم تو جلسه خواستگاری حسابی غرور من و مادرمو لگد مال می‌کنه


من از پشت گوشی به حرف‌های یوسف گوش می‌کردم وقتی صحبتش به اینجا رسید آهی کشیدم و گفتم: «خیالت قرص قرص آقایوسف، منم اونقدر تو رو دوست دارم که حاضرم به خاطرت با مادر و پدربزرگم مبارزه کنم!! من امشب با پدرم حرف می‌زنم. در ضمن بد نیست بدونی که پدربزرگم خیلی منو دوست داره و همیشه به من احترام می‌ذاره.»

*         *         *

باجی‌خانم و شوهرش که یک عمر به خانواده ما خدمت کرده بودند، پیرتر از آن بودند که دیگر از عهده کارهای سنگین خانه مانند نظافت و... بر بیایند. یوسف را یکی از دوستان مادرم به او معرفی کرده بود و به این ترتیب بود که پای یوسف به خانه‌مان باز شد. او هفته‌ای دو روز، چند ساعتی به خانه‌مان می‌آمد و کارها را انجام می‌داد و می‌رفت. راستش من از همان دفعه اول، دومی که یوسف را دیدم حس خوبی به او پیدا کردم و زمانی این حس تبدیل به عشق و علاقه شد!! که فهمیدم یوسف دانشجوی سال دوم مهندسی است و در همان دانشکده‌ای که من درس می‌خوانم، مشغول به تحصیل است! وای خدای من... مگه می‌‌شه.

Designed By Erfan Powered by Bayan