- دوشنبه ۵ شهریور ۹۷
- ۱۵:۵۲
آزاده... من عاشقتم، وقتی حتی یک لحظه به این فکر میکنم که شاید من و تو به هم نرسیم دیوانه میشم. تو فکر میکنی وقتی من و مادرم بیاییم خواستگاری تو، مادر و پدربزرگت با دیدن ما چه برخوردی داشته باشن؟ حتما با یک تیپا پرتمون میکنن بیرون. گناهم چیه که پدرم یه کارگر ساده ساختمونی بوده، وقتی من بچه بودم مرده و مادر بیچارهام با کارکردن تو خونه این و اون، منو بزرگ کرده و به اینجا رسونده؟ گناه من چیه که عاشق تنها نوه آقای اصلانی شدم؟ اگه مادرت رو ندیده بودم، باز یه چیزی، اما حالا که چند بار دیدمش و از طعنهها و کنایههاش در امان نبودم، مطمئنم تو جلسه خواستگاری حسابی غرور من و مادرمو لگد مال میکنه
من از پشت گوشی به حرفهای یوسف گوش میکردم وقتی صحبتش به اینجا رسید آهی کشیدم و گفتم: «خیالت قرص قرص آقایوسف، منم اونقدر تو رو دوست دارم که حاضرم به خاطرت با مادر و پدربزرگم مبارزه کنم!! من امشب با پدرم حرف میزنم. در ضمن بد نیست بدونی که پدربزرگم خیلی منو دوست داره و همیشه به من احترام میذاره.»
* * *
باجیخانم و شوهرش که یک عمر به خانواده ما خدمت کرده بودند، پیرتر از آن بودند که دیگر از عهده کارهای سنگین خانه مانند نظافت و... بر بیایند. یوسف را یکی از دوستان مادرم به او معرفی کرده بود و به این ترتیب بود که پای یوسف به خانهمان باز شد. او هفتهای دو روز، چند ساعتی به خانهمان میآمد و کارها را انجام میداد و میرفت. راستش من از همان دفعه اول، دومی که یوسف را دیدم حس خوبی به او پیدا کردم و زمانی این حس تبدیل به عشق و علاقه شد!! که فهمیدم یوسف دانشجوی سال دوم مهندسی است و در همان دانشکدهای که من درس میخوانم، مشغول به تحصیل است! وای خدای من... مگه میشه.
آن شب وقتی راز دلم را با پدرم در میان گذاشتم و از دلدادگی خودم و یوسف گفتم، حرفهایم را با دقت شنید و با لبخند گفت: «پس مادرت همیشه راست میگفت که تو کپی برابر اصل خودمی! بعد از گذشت بیست و چهار سال وقتی به گذشته فکر میکنم میبیینم شاید من عرضه مبارزه برای رسیدن به عشقم رو نداشتم، شاید هم از محروم شدن از ارث ترسیدم و شاید هم به خاطر اصرار مادر خدابیامرزم به عشق «سپیده» پشت کردم و با مادرت ازدواج کردم، اما دخترم اگه فکر میکنی واقعا عاشقی و اگر میبینی یوسف تو رو به خاطر خودت میخواد و نه به خاطر ثروت خانوادهات، به خاطر رسیدن به عشقت مبارزه کن!» صورت پدر را غرق بوسه کردم و گفتم: «من به صداقت عشق یوسف ایمان دارم بابا!»
* * *
پدربزرگ با شنیدن ماجرا از زبان پدرم تا جایی که میتوانست بدقلقی کرد. چندین بار، دلایلم برای انتخاب یوسف را برایش گفتم و خلاصه به قول پدر، آنقدر منطقی و نه کورکورانه برای رسیدن به عشق مبارزه کردم تا پدربزرگ راضی شد برای یکبار هم که شده یوسف را ببیند و با او حرف بزند. مادرم که دلش به مخالفت پدربزرگ خوش بود، وقتی شنید پدربزرگ، یوسف را آخر هفته برای شام به خانهمان دعوت کرده، گفت:
«این دو تا کم عقلن، آخه شما چرا آقای اصلانی؟ شما روت میشه فردا پس فردا تو چشم دوست و آشنا و فامیل نگاه کنی و بگی داماد پسرت، شوهر تنها نوهات نظافتچی خونهتون بوده؟ شما همون موقع که جریان عشق و عاشقی آزاده خانم رو شنیدید باید کاری میکردید که دیگه هیچ وقت هوس عاشقی نزنه به سرش، اما حالا باهاش مخالفت نکردید هیچ، بلکه اون پسره گدا گشنه و یه لاقبا رو هم برای شام دعوت کردی به خونه. اون پسره به هوای ثروت شما پا پیش گذاشته، اما آزاده اینا رو نمیفهمه.»
پدربزرگ چشمکی به من زد و با خونسردی در جواب مادر گفت: «تو این همه حرص نخور آرزوجان. هنوز که چیزی معلوم نیست. من فقط از یوسف خواستم بیاد اینجا تا باهاش حرف بزنم. من سه تا دلیل محکم برای مرحله اول پذیرش یوسف به عنوان داماد این خونه دارم؛ اول اینکه یوسف داره مهندسی میخونه. هم کار میکنه و هم میره دانشگاه و همه اونایی که منو میشناسن، میدونن من عاشق جوونایی هستم که برای رسیدن به هدفشون به خودشون سختی میدن. دوم اینکه من حسابی درباره یوسف و خونوادهاش تحقیق کردم و هیچ چیز بد و تاریکی در پرونده زندگی خودش و جد اندرجدش وجود نداشته و سوم اینکه من به شعور بالای آزاده احترام میذارم. من آزاده رو خیلی قبول دارم؛ خیلی بیشتر از جوونیای پدرش!»
* * *
به این ترتیب بود که یوسف آن شب به عنوان مهمان به خانهمان آمد. یوسف آن شب در حالیکه استرس در صدا و حرکاتش موج میزد، روبهروی پدربزرگم نشست و به سوالات او جواب داد. بعد از رفتن یوسف، پدربزرگ به پدر تلفن زد و گفت: «تو نماینده کارخونه من هستی. پس سعی کن کارت رو خوب انجام بدی. منم اینجا همه برنامهها رو برای شوهر دادن دخترت ردیف میکنم تا به امید خدا روز عقدکنان دخترت اینجا باشی!» پدربزرگ که از تلاش و پشتکار یوسف خوشش آمده بود، کاری نیمه وقت برایش جور کرد تا هم درس بخواند و هم کار کند. وقتی یوسف همراه مادرش و چند نفر از افراد فامیلش برای خواستگاری رسمی و بله برون به خانهمان آمدند و من برای اولین بار مادرش را دیدم، حس کردم غم غریبی در چهره و نگاههایش موج میزند. او در طول مراسم ساکت بود و وقتی صحبتهای اصلی برای تعیین مهریه و... تمام شد و همه کف زدند، به سمتم آمد و انگشتر زیبایی را به دستم کرد و صورتم را بوسید و با صدایی محزون گفت: «یوسف من لیاقت خوشبختی رو داره، پس با تمام وجودت تلاش کن که خوشبختش کنی» و به این ترتیب من و یوسف با هم نامزد شدیم. درست مثل داستانها...
* * *
همه چیز خوب پیش میرفت و فقط مادر بود در لاک خود فرو رفته بود. او حتی نگاهش را هم از من برمیگرداند و من و یوسف را مایه ننگ خود میدانست. پدربزرگ برای مراسم عقد، تدارک جش باشکوهی را دیده بود و طبق برنامهریزی او، هواپیمای پدر دو ساعت قبل از آغاز مراسم مینشست و پدر میتوانست خودش را به جشن برساند. پدر به موقع نرسید و در این حین پدربزرگ و با مهربانی گفت: «اصلا خودتو ناراحت نکن عزیزم، مهمونامون که غریبه نیستن. من به همه میگم که پرواز پدرت تاخیر داشته و یک ساعت دیگه حتما میرسه. به عاقد هم زنگ زدم و گفتم یک ساعت دیرتر بیاد تا همزمان با اومدن پدرت اینجا باشه. پس دیگه نگران نباش و اخماتو باز کن»
همه غرق در خوشحالی و پایکوبی بودند و من که در کنار یوسف نشسته بودم خودم را خوشبختترین عروس دنیا میدانستم که ناگهان با صدای فریادهای دیوانه وار یک زن سکوت بر همه جا سایه افکند:
«خیلی نامردی یوسف، خیلی پست فطرتی! من دلتو زدم که اومدی سراغ آزاده؟ یادته وقتی واسه کار میاومدی خونهمون چطوری خودتو عاشق وشیفته من نشون میدادی؟ اونقدر گفتی و گفتی که منم عاشقت شدم و حاضر بودم به خاطر تو به همه چیز و همه کس پشت کنم. تو منو فریب دادی و وقتی به اون چیزی که میخواستی رسیدی اومدی سراغ کس دیگه اما من نمیذارم. فکر کردی من ساکت میمونم و چیزی نمیگم؟ نمیگم که به بهونه ازدواج خودتو به من نزدیک و عفتمو لکهدار کردی؟ نمیذارم این عروسی سر بگیره... تو باید اول تکلیف منو روشن کنی یوسفخان!!!
* * *
از کسی صدا در نمیآمد. به سختی آب دهانم را قورت دادم و به یوسف که قطرات درشت عرق تمام صورتش را پوشانده بود نگاه کردم و گفتم: «یوسف، پریسا چی میگه؟» یوسف که رنگ چهرهاش سرخ شده بود با صدایی بلند طوری که همه بشنوند گفت: «همه این حرفا دروغه آزاده، این خانم داره دروغ میگه...» و هنوزحرفش تمام نشده بود که مادر دستش را بالا برد و با تمام توانش به صورت یوسف کوبید و فریاد زد:
«اما من خوب میدونم این خانم چی میگه؟! تو این دختر معصوم رو فریب دادی و به خواستهات رسیدی، با خودت فکر کردی این کار رو با آزاده هم میتونی بکنی؟ اما کور خوندی! چون من دمار از روزگارت در میارم. فکر کردی خیلی زرنگی آره!!»
همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که مجال هر گونه عکسالعملی را از من گرفت. مثل مسخ شدهها روی صندلی نشسته بودم و گوش میدادم. مهمانها زیر لب به یوسف ناسزا میگفتند و چند نفر از آنان خانه را ترک کردند. همه چیز داشت بهم میخورد که باجی خانم، این پیرزن مهربان و دوست داشتنی، قرآن به دست وارد شد:
آقای اصلانی این دختر خانم دروغ میگه! به همین کلام خداوند قسم دروغ میگه. چند روز قبل دوست آرزو خانم - مادر پریسا- اومده بود اینجا. من داشتم آشپزخونه رو مرتب میکردم که صداشون رو شنیدم. آرزو چون از یوسف خوشش نمییاد با دوستش این نقشه رو برای خراب کردن این پسر بینوا کشیدن و با هم قرار گذاشتن روز عقدکنون، این دختر بیحیا بیاد اینجا و فیلم بازی کنه و این دروغا رو بگه! وقتی دوست آرزو بهش گفت یه وقت کلفتتون حرفامونو نشنوه، آرزو جواب داد نه بابا، پیرزن فضول گوشاش کره. اما آرزو خانم به قول خودش کور خونده بود چون صبح همون روز شوهرم برام سمعک خریده بود!
* * *
خدای من! نمیدانستم باید از بیگناهی یوسف خوشحال باشم یا به خاطر آبروریزی که مادرم راه انداخت اشک بریزم. حالا سالن پر از همهمه بود و من فقط مادر یوسف را میدیدم که گوشهای نشسته بود و گریه میکرد. پدربزرگ به طرف باجی خانم رفت و دستش را بوسید و گفت: «تو حکم مادر همه ما رو داری!» و سپس رو کرد به مادر و گفت: «دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمت آرزو، هیچوقت!» مادر که انتظار چنین برخوردی از پدربزرگ، آن هم در جمع نداشت، به سرعت به اتاقش رفت. پدربزرگ گلولهای از آتش شده بود. با خشمی که من تا به آن روز در او ندیده بودم سر پریسا فریاد زد: «تو هم از جلوی چشمام گمشو برو ابلیس! گمشو برو تا نزدم ناکارت نکردم!» پریسا در حالیکه حسابی ترسیده بود و اشک میریخت گفت: «یوسف وقتی واسه کار میاومد خونهمون همه تلاشمو میکردم که توجهش رو به خودم جلب کنم، اما او حتی یه نیم نگاه هم به من نمیانداخت. وقتی شنیدم اومده خواستگاری آزاده، حرصم دراومد و با خودم گفتم مگه آزاده چه برتری نسبت به من داره؟ دنبال فرصتی بودم که ازش انتقام بگیرم و حسابی ضایعش کنم. به خاطر همینم وقتی خاله آرزو و مامان اون پیشنهاد رو دادن قبول کردم.» همان موقع بود که پدر از راه رسید و با چشمانی از حدقه بیرون زده فقط نگاه میکرد. پریسا و مادرش به سرعت خانهمان را ترک کردند، دقایقی بعد مادر در حالی که چمدانش هم همراهش بود از اتاقش بیرون آمد و به پدربزرگ گفت: «هیچکدومتون لیاقت منو نداشتید. لیاقت شما همین گدا گشنههایی هستن که دور و برتون رو گرفتن!» مادر هم رفت و از همه جالبتر صحنهای بود که پدر و مادر یوسف بهم خیره شده بودن و اشک میریختند.
* * *
الان سه سال از پیوند عشق ماندگار ما میگذرد. مادرم از پدرم جدا شد و برای همیشه از ایران رفت. همیشه به حرمت مادر بودن دلم برایش تنگ میشود اما این، انتخاب خودش بود! یوسف درسش را تمام کرده و در کارخانه پدربزرگ به عنوان معاون مدیرعامل مشغول به کار است و هم پدر و هم پدربزرگ به داشتن چنین دامادی افتخار میکنند و همیشه میگویند یوسف آدم بدذاتی نیست و من، انتظار آمدن مسافر کوچولویم را میکشم. حتم دارم با آمدنش شور و طراوات دیگری به زندگیمان خواهد بخشید. دلم میخواهد به فرزندم هم بیاموزم که هیچ تفاوتی بین «دارا و ندارها» وجود ندارد و انسانیت از همه چیز مهمتر است.
- داستان کوتاه
- ۲۵۶