- شنبه ۲۷ مرداد ۹۷
- ۱۹:۲۱
همیشه عادت داشتم قبل از خواب چند صفحه کتاب بخوانم، البته من و دوستم میلاد به خاطر علاقه به کتاب خوانی که داشتیم با هم یک کتاب از کتابخانه میگرفتیم و با هم آن را میخواندیم و تقریبا با هم تمامش میکردیم.
چند ماه پیش در یک شب بهاری، وقتی چشمهایم را از روی کتاب برداشتم ساعت ۱۰ شب بود و احساس خستگی و بیحوصلگی میکردم. با خمیازهای از پشت میزم بلند شدم و به دوستم زنگ زدم و پرسیدم: شیری یا روباه! چند فصل دیگر مانده تا این کتاب را تمام کنی؟ میلاد هم تقریبا سی صفحه از کتاب را خوانده بود، طبق معمول چند دقیقهای خوش و بش کرد و سپس پیشنهاد داد تا با هم گشتی بزنیم و یک لیوان آب میوه، نوشجان کنیم.
از شنیدن این پیشنهاد، استقبال کردم. بلافاصله آماده شدم و به دنبال میلاد رفتم. در آن شب زیبای بهاری، مزهپرانیهای دوستم توی ماشین گل انداخته بود و با دلقک بازیهای او، لحظات خوشی سپری میشد، اما ناگهان در خیابان کوهسنگی، خانم میانسالی را به همراه دختربچهای دیدم که کنار خیابان ایستاده است و دست تکان میدهد. به محض این که پایم را از روی پدال گاز برداشتم و سرعت خودرو کم شد خانم میانسال گفت: مستقیم!
- داستان کوتاه
- ۴۰۳
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...