- شنبه ۲۷ مرداد ۹۷
- ۱۹:۲۱
همیشه عادت داشتم قبل از خواب چند صفحه کتاب بخوانم، البته من و دوستم میلاد به خاطر علاقه به کتاب خوانی که داشتیم با هم یک کتاب از کتابخانه میگرفتیم و با هم آن را میخواندیم و تقریبا با هم تمامش میکردیم.
چند ماه پیش در یک شب بهاری، وقتی چشمهایم را از روی کتاب برداشتم ساعت ۱۰ شب بود و احساس خستگی و بیحوصلگی میکردم. با خمیازهای از پشت میزم بلند شدم و به دوستم زنگ زدم و پرسیدم: شیری یا روباه! چند فصل دیگر مانده تا این کتاب را تمام کنی؟ میلاد هم تقریبا سی صفحه از کتاب را خوانده بود، طبق معمول چند دقیقهای خوش و بش کرد و سپس پیشنهاد داد تا با هم گشتی بزنیم و یک لیوان آب میوه، نوشجان کنیم.
از شنیدن این پیشنهاد، استقبال کردم. بلافاصله آماده شدم و به دنبال میلاد رفتم. در آن شب زیبای بهاری، مزهپرانیهای دوستم توی ماشین گل انداخته بود و با دلقک بازیهای او، لحظات خوشی سپری میشد، اما ناگهان در خیابان کوهسنگی، خانم میانسالی را به همراه دختربچهای دیدم که کنار خیابان ایستاده است و دست تکان میدهد. به محض این که پایم را از روی پدال گاز برداشتم و سرعت خودرو کم شد خانم میانسال گفت: مستقیم!
من که با دیدن خانم میانسال جوگیر شده بودم بدون آن که یک لحظه با خودم فکر کنم که او ساعت حدود 30/11 شب در خیابان خلوت و تاریک چکار میکند؟ خیلی سریع خودرو را متوقف کردم و گفتم بفرمایید سوار شوید. اما در این لحظه چند پسر جوان از داخل خودروی سواری پژو که کنار خیابان توقف کرده بود پیاده شدند. آنها با سر و صدا به سمت ما حملهور و مرا با ضربه چاقو مجروح کردند. با این که درد زیادی تحمل میکردم ولی تصمیم گرفتم که در برابر مهاجمان از خودم دفاع کنم، تا مبادا آسیبی به آن خانم و دخترش برسانند، اما در کمتر از چند ثانیه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردهام! چون در کمال ناباوری دیدم آن خانم به صورتم نگاهی انداخت و در حالی که میخندید، همراه آن اراذل و اوباش سوار پژو شد و به سرعت از محل فرار کردند.
من و میلاد خیلی وحشت کرده بودیم و به سختی خودمان را به داخل خودرو کشاندیم، اما تازه متوجه شدیم، چه کلاه بزرگی سرمان رفته است چرا که آن افراد حقه باز هنگام درگیری، گوشی تلفن همراه، کیف جیبی حاوی مدارک شناسایی، کارت سوخت و وجوه نقد ما را سرقت کرده بودند.
میلاد با عصبانیت به من نگاهی کرد و گفت: مگر نگفتم به آنها توجهی نکن و راه خودت را ادامه بده، دیدی چه بلایی به سرمان آمد. او بلافاصله از تلفن عمومی با شماره تلفن خودش تماس گرفت و آن خانم گوشی سرقتی را جواب داد و با لحنی تمسخرآمیز گفت: بای بای، بهتر است زودتر به خانه برگردید چون خیلی دیر شده!»
با این ماجرا، حالا میفهمم، وقتی پدرم با نگرانی میگفت برای بیرون رفتن از خانه برنامهریزی داشته باشید و در برخورد با افراد غریبه احتیاط کنید، منظورش چه بود، شاید خدای ناکرده این ضربه چاقو به قلبم میخورد و جان خودم را از دست میدادم! از شما چه پنهان، در خانه ما، همیشه سر این رفت و آمدهای وقت و بی وقت، جر و بحث بود و من در برابر خانوادهام، جبهه میگرفتم و میگفتم، این قدر امر و نهی نکنید، اما واقعیت این است که احتیاط شرط عقل است و آدم عاقل باید با دانش و آگاهی موقعیتها را بسنجد و به طور منطقی خود را از خطرات و این گونه مشکلات دور کند...
اما حالا با اینکه بیست و هفت سال دارم، اما واقعا نمیدانم، باید به چه کسی اعتماد کنم؟ اصلا باید به کسی کمک کنم یا نه؟
- داستان کوتاه
- ۴۰۲