داستان کوتاه درس بزرگ

  • ۱۹:۲۱

همیشه عادت داشتم قبل از خواب چند صفحه کتاب بخوانم، البته من و دوستم میلاد به خاطر علاقه به کتاب خوانی که داشتیم با هم یک کتاب از کتابخانه می‌گرفتیم و با هم آن را می‌خواندیم و تقریبا با هم تمامش می‌کردیم.

چند ماه پیش در یک شب بهاری، وقتی چشم‌هایم را از روی کتاب برداشتم ساعت ۱۰ شب بود و احساس خستگی و بی‌‌حوصلگی می‌کردم. با خمیازه‌ای از پشت میزم بلند شدم و به دوستم زنگ زدم و پرسیدم: شیری یا روباه! چند فصل دیگر مانده تا این کتاب را تمام کنی؟ میلاد هم تقریبا سی صفحه از کتاب را خوانده بود، طبق معمول چند دقیقه‌ای خوش و بش کرد و سپس پیشنهاد داد تا با هم گشتی بزنیم و یک لیوان آب میوه، نوشجان کنیم.


از شنیدن این پیشنهاد، استقبال کردم. بلافاصله آماده شدم و به دنبال میلاد رفتم. در آن شب زیبای بهاری، مزه‌پرانی‌های دوستم توی ماشین گل انداخته بود و با دلقک بازی‌های او، لحظات خوشی سپری می‌شد، اما ناگهان در خیابان کوهسنگی، خانم میانسالی را به همراه دختربچه‌ای دیدم  که کنار خیابان ایستاده است و دست تکان می‌دهد. به محض این که پایم را از روی پدال گاز برداشتم و سرعت خودرو کم شد خانم  میانسال  گفت: مستقیم!

داستان زیبای دروغ بزرگ

  • ۱۹:۲۶

سر صحنه فیلمبرداری گیج‌گیج بودم. تمام حواسم به امیرعلی بود! دلم می‌خواست زمان زودتر بگذره و دوباره ببینمش. چند روزی می‌شد که فقط تلفنی با هم در تماس بودیم و دلم حسابی براش تنگ شده بود...

«من و امیرعلی تو دانشگاه با هم آشنا شده بودیم و بعد از اتمام دوره کارشناسی با هم نامزد کرده بودیم. سال‌ها پیش پدر و مادرم رو تو سانحه رانندگی از دست داده بودم و امیرعلی با ورودش تو زندگیم رنگ و بوی تازه‌ای به دنیای تیره من بخشیده و قلبم رو از آن خودش کرده بود، چند ماهی می‌شد که به طور جدی نامزد کرده بودیم و تو تدارکات عقد و عروسی بودیم...»




با شوق فراوان به محل کار مرد رویاهام رفتم. وقتی رسیدم ساعت کاریش تموم شده بود و پشت میزش منتظرم بود. مثل همیشه با نگاه گرم و صحبت‌های دلنشینش، سرشار از انرژی شدم و دنیای پر از تنهایی فراموش شد!

از هر دری با هم صحبت کردیم و مثل همیشه از بودن در کنارش لذت بردم.

نزدیکای غروب که لحظه‌های تلخ خداحافظی بود با نگاهی پر از تردید به چشم‌هام نگاهی کرد و گفت: هستی! می‌خوام همین جا بهم یه قولی بدی!

Designed By Erfan Powered by Bayan