- شنبه ۱۸ فروردين ۹۷
- ۱۹:۲۶
سر صحنه فیلمبرداری گیجگیج بودم. تمام حواسم به امیرعلی بود! دلم میخواست زمان زودتر بگذره و دوباره ببینمش. چند روزی میشد که فقط تلفنی با هم در تماس بودیم و دلم حسابی براش تنگ شده بود...
«من و امیرعلی تو دانشگاه با هم آشنا شده بودیم و بعد از اتمام دوره کارشناسی با هم نامزد کرده بودیم. سالها پیش پدر و مادرم رو تو سانحه رانندگی از دست داده بودم و امیرعلی با ورودش تو زندگیم رنگ و بوی تازهای به دنیای تیره من بخشیده و قلبم رو از آن خودش کرده بود، چند ماهی میشد که به طور جدی نامزد کرده بودیم و تو تدارکات عقد و عروسی بودیم...»
با شوق فراوان به محل کار مرد رویاهام رفتم. وقتی رسیدم ساعت کاریش تموم شده بود و پشت میزش منتظرم بود. مثل همیشه با نگاه گرم و صحبتهای دلنشینش، سرشار از انرژی شدم و دنیای پر از تنهایی فراموش شد!
از هر دری با هم صحبت کردیم و مثل همیشه از بودن در کنارش لذت بردم.
نزدیکای غروب که لحظههای تلخ خداحافظی بود با نگاهی پر از تردید به چشمهام نگاهی کرد و گفت: هستی! میخوام همین جا بهم یه قولی بدی!
- چه قولی؟ هر چی باشه، به دیده منت...
- قول بده تا آخرش کنارم بمونی و هیچ وقت تنهام نذاری! رفتن تو یعنی شروع بدبختی من!...
چیزی درون قلبم فرو ریخت! با هیجان خاصی گفتم: امیرعلی من هیچ وقت تنهات نمیذارم. تو تنها کسی هستی که تو این دنیا برام باقی مونده! چه طوری میتونم ازت بگذرم!! من و تو تا آخرش با همیم.
لبخندی از سر رضایت زد و گفت: خدا، زیباترین و نجیبترین همسر رو نصیبم کرد. شکر... از داشتنت خوشحالم.
صبح روز بعد طبق معمول همیشه باید سر صحنه فیلمبرداری آماده میشدم تا سکانسهای پایانی فیلم رو به اتمام برسونیم و باز هم تمام فکر و ذهنم معطوف حرفهای بیپرده امیرعلی بود که حسابی به دلم نشسته بود. با صدای دستیار کارگردان به دنیای اطرافم برگشتم و آماده نقشآفرینی شدم.
لحظههای پایانی فیلمبرداری بود که چشمم به کوهیار افتاد! – کوهیار، دوست قدیمی و صمیمی امیرعلی بود. از دیدنش تعجب کردم و دلم شور به شور افتاد! به علامت سلام سری تکون داد و گفت منتظرتم. با هزار بدبختی سکانس پایانی رو گرفتیم و با عجله به سمتش رفتم. دل تو دلم نبود و میخواستم زودتر علت اومدن نابههنگام کوهیار رو بفهمم!
بعد از سلام و احوالپرسی زیر آلاچیق نشستیم نگاهی به چشمهای پر از سوالم انداخت و گفت: هستیجان معذرت میخوام که اینجا، تو محل کارت مزاحمت شدم! حس کردم امنترین جا همین جاست. مسئله مهمی پیش اومده که باید زودتر در جریان قرار بگیری. تو هم مثل خواهرمی و برام عزیزی. ما نون و نمک همدیگرو خوردیم و گردن هم حق داریم... دلم مثل سیر و سرکه میجوشید! وسط حرفش پریدم و با صدایی لرزون گفتم: کوهیار مقدمهچینی نکن! بگو چه اتفاقی افتاده! واسه امیرعلی مشکلی پیش اومده؟ از صبح ازش خبری ندارم. حالش خوبه؟! سرشو پایین انداخت و به میز زیردستش خیره موند.
- کوهیار؟ چرا حرف نمیزنی؟ نصف جون شدم!
- اول قسم بخور که در مورد ملاقات امروز حرفی به امیرعلی نمیزنی. دلم میخواد پیش خودمون بمونه. یعنی باید بمونه! وگرنه اوضاع به هم میریزه و از اینی که هست بدتر میشه!
- بدتر میشه؟!! مگه چی شده؟
- هستیجان امیرعلی تا الان زیر آبی میرفت. هر چی تا به حال بهت گفته دروغ بود و فقط قصد فریبت رو داشته! امروز اومده بود پیش منو از نیت شوم خودش حرف میزد! نمیدونم رو چه حسابی به من اعتماد کرد و نترسید که شاید به گوش تو برسونم! شاید فکر کرد چون دوست قدیمی و نزدیکمه مردونگیمو به خاطرش زیر پام له میکنم!!
هیچی از حرفهاش نمیفهمیدم! نگاش میکردم اما حواسم پرت پرت بود! لحظهای به خودم اومدم که دوباره اسمش رو شنیدم. مثل همیشه که تا اسم امیرعلی به گوشم میرسید تمام اوهام و خیالات کنار میرفت و همه چیز شفاف میشد! اما این بار...
با نگاهی عصبی و خسته به کوهیار نگاه کردم و گفتم: فقط بگو امروز در مورد چه مسئلهای باهات صحبت کرده!؟ چی گفته که میگی نیت شوم داره؟
با نگاهی پر از شرم تو چشمام نگاه کرد و گفت: امیرعلی میخواد ازدواج کنه اما نه با تو! ببخشید که مجبورم اینو بگم اما امیرعلی تو رو فقط به خاطر پولت میخواد! وجودش واسه یه دختر دیگه پر میکشه! میخواد پول تو رو بالا بکشد و با دختره بره اون ور آب!
از جام بلند شدم و با صدایی بلند گفتم: چی میگی کوهیار؟! چرا چرت و پرت میگی؟! حس من، به من دروغ نمیگه. امیرعلی عاشق منه. منو از ته دل دوست داره!! هدفت از این حرفها چیه؟! میخوای چی رو ثابت کنی؟!
اونقدر عصبانی و داغون بودم که چشمهامو بستم و هر چی از دهنم در میاومد نثارش کردم! نمیدونستم دارم چی میگم! فقط میگفتم... اینقدر گفتم و گفتم تا به گریه افتادم.
کوهیار ساکت نشسته بود و فقط با ناراحتی نگاهم میکرد! تو یه لحظه همه چیزم رو از دست رفته دیدم!!
کوهیار به آرامش دعوتم کرد و گفت: اگه به حرفهای من شک داری میتونم مخفیانه قراری رو تنظیم کنم که خودت با دختره صحبت کنی! شاید اگه از زبون خودش بشنوی باور کنی که امیرعلی نامرد داره ازت سوءاستفاده میکنه و تو رو برگ برنده خودش میدونه نه عشقش!! اما باید قول بدی چیزی از این موضوع نفهمه! و برای دو روز دیگه با دختره قرار گذاشتیم...
حرفهایی که از زبونش میشنیدم مثل یه کابوس تلخ بود که حتی با پریدن از خواب هم، تلخیاش از بین نمیرفت! دخترجوون همه حرفهای کوهیار رو تایید کرد و دنیای منو خراب...!
در پایان، تنها جملهای که به کوهیار گفتم، این بود؛ به دوست نامردت بگو دیگه نمیخوام ببینمش به هیچ عنوان و جالب اینکه توی این مدت واقعا هیچ خبری از امیرعلی نشد!! حتی یک پیام عذرخواهی!!
دلم حسابی شکسته بود و روزگار تلخی داشتم. یک ماهی از این ماجرا گذشته بود و دریغ از گوشه چشمی از امیرعلی بیمعرفت!
شاید احمقانه به نظر بیاد اما گاهی دلم براش تنگ میشد و به یاد روزهایی که به پای عشقش گذاشتم اشک میریختم!
یه روز کوهیار باهام تماس گرفت و برای دیدنم پافشاری کرد. مایل به این کار نبودم و دیدارش منو یاد امیرعلی میانداخت! اما با اصرارهای بیوقفهاش راضی شدم و تو کافیشاپ نزدیک خونه باهاش قرار گذاشتم!
بعد از کلی مقدمهچینی در حالی که نگاهش به شمع روشن روی میز خیره مونده بود با لحنی آروم گفت: هستیجان خواستم ببینمت تا موضوعی روباهات مطرح کنم. نمیدونم باید از کجا شروع کنم. توی این مدت خیلی با خودم کلنجار رفتم اما کم آوردم و سکوت رو بیشتر از این جایز ندونستم!
پیش خودم گفتم: یعنی میشه بگه همه حرفهایی که راجع به امیرعلی زدم دروغ بود و الان منتظر برگشتنته!! با نگاهی خسته و در مونده نگاش کردم و منتظر حرفهاش موندم!
- میخوام اگه اجازه بدی و قابل بدونی برای امر خیر مزاحمت بشم. میخوام شریک همه زندگیم باشی. وقتی امیرعلی اون کار ناپسند رو با تو کرد و رفت، جرقه عشق تو، تو دلم زده شد و از معصومیت تو خوشم اومد! امیرعلی لیاقت دختری به نجیبی تو رو نداشت. دلم میخواد رو حرفهام فکر کنی. به دور از قضاوت بیجا! به دور از دوستی من و امیرعلی، که دیگه دوستی و رفاقتی هم بین ما نیست! به خاطر تو دوستیه چندین سالم رو باهاش به هم زدم. چون معتقدم پسری که با احساسات یه دختر نجیب بازی کنه لیاقت دوستی رو نداره! اون سوی خودشه و من سوی... تو!
* * *
چند روزی به حرفهاش فکر کردم و در نهایت از سر لجبازی با امیرعلی و البته لطفی که در حقم کرده بود نظر مساعد خودمو اعلام کردم و بعد از آشنایی دو ماهه به عقد هم در اومدیم!
میدونم که یه اقدام عجولانه بود، یه تصمیم احساسی اما توی اون شرایط تلخ به بودنش نیاز داشتم. کوهیار بعد از عقد اصرار داشت به طور کامل از محل قدیمی بریم و من این اصرار رو پای غیرتش گذاشتم و خونه پدریمو که پر از خاطرات قشنگ بود فروختم و برای همیشه از اون محل رفتیم... حدود یک سالی گذشت و از اونجایی که ماه هیچ وقت پشت ابر نمیمونه تو یه روز گرم تابستونی بر حسب اتفاق امیرعلی رو تو خیابون دیدم! پیاده بودم و با دیدنش پاهام سست شده بود! نه توان ایستادن داشتم و نه قدرت حرکت!
خدا خدا میکردم که منو نبینه اما انگار خدا بعد از مدتها دوباره ما رو سر راه هم قرار داده بود تا خیلی از مسائل پشت پرده روشن بشه!
به زور راهم رو کج کردم اما پشت سرم راه افتاد و سد راهم شد! صورتش شکسته شده بود! با همون نگاه مغرورانه اما گرمش گفت: هستی، فقط به من بگو «چرا»؟!
- از سر راه من برو کنار مزاحمم نشو! من یه زن متاهلم و برات گرون تموم میشه...
از سر کینه ریشخندی زد و گفت: روزی که کوهیار بهم گفت زیر سرت بلند شده و قراره با یه شاهزاده سوار بر اسب سفید ازدواج کنی باورم نشد! اما وقتی پیغامت رو از زبون کوهیار شنیدم و دیدم هیچ خبری ازت نشد رفتم سوی خودم! خستهتر از اونی بودم که بجنگم! بجنگم و بخوام به زور کنار خودم نگهت دارم! دل که بره دیگه محاله برگرده. نخواستم مزاحم زندگیت باشم. اما این انصاف نبود. تو به من قول داده بودی هستی! و با طعنه گفت: امیدوارم خوشبخت بشی!!
دنیا دور سرم چرخید و نتوانستم تعادل خودم رو حفظ کنم به زمین افتادم. یعنی کوهیار هر دومون رو فریب داده بود و دروغ مشترکی رو به خورد هر دومون داده بود!
با گریه رو به امیرعلی که آماده رفتن میشد کردم و گفتم: شریک زندگی من کوهیاره! اون نامرد به منم همین دروغ رو گفت. گفت که تو میخوای با دختر دیگه ازدواج کنی و منو... گریه مجال صحبت نداد.
با شنیدن این جملهها امیرعلی تو شوک بدی فرو رفت و میون نالههاش گفت: این تاوان قضاوت نا به جای هر دوی ما بود. ما نباید به حرفهای بیپایه کوهیار اکتفا میکردیم. طوری نقشش رو بازی کرد که هر دوی ما حتی لحظهای فکر رو در رو شدن مجدد رو نکنیم! باورم نمیشه به خاطر علاقهای که به تو پیدا کرده بود، دنیای رفیق قدیمشو به بازی بگیره! کاش هیچ وقت نمیدیدمت و این راز پشت پرده باقی میموند!...
اون روز آخرین دیدار من و امیرعلی بود، دیداری که فقط به خواست و حکمت خدا صورت گرفته بود. رفت و دیگه هرگز سراغمو نگرفت! رفت و ثابت کرد برای ناموس رفیقش حرمت قائله! رفت که بفهمونه مثل کوهیار نیست! و وقتی فهمید باردارم ازم خواست به زندگی در کنار کوهیار ادامه بدم و چیزی که برامون رو شده هرگز به روی کوهیار نیارم!
درسته دیگه اون هستی سابق نشدم اما به خواستش احترام گذاشتم و به حرمت نفسهای گرم کودک بیگناهم به زندگی با مردی ادامه دادم که سر تا پا دروغ بود! یک دروغ بزرگ!...
- داستان کوتاه
- ۴۱۰