- شنبه ۱۸ فروردين ۹۷
- ۱۹:۲۶
سر صحنه فیلمبرداری گیجگیج بودم. تمام حواسم به امیرعلی بود! دلم میخواست زمان زودتر بگذره و دوباره ببینمش. چند روزی میشد که فقط تلفنی با هم در تماس بودیم و دلم حسابی براش تنگ شده بود...
«من و امیرعلی تو دانشگاه با هم آشنا شده بودیم و بعد از اتمام دوره کارشناسی با هم نامزد کرده بودیم. سالها پیش پدر و مادرم رو تو سانحه رانندگی از دست داده بودم و امیرعلی با ورودش تو زندگیم رنگ و بوی تازهای به دنیای تیره من بخشیده و قلبم رو از آن خودش کرده بود، چند ماهی میشد که به طور جدی نامزد کرده بودیم و تو تدارکات عقد و عروسی بودیم...»
با شوق فراوان به محل کار مرد رویاهام رفتم. وقتی رسیدم ساعت کاریش تموم شده بود و پشت میزش منتظرم بود. مثل همیشه با نگاه گرم و صحبتهای دلنشینش، سرشار از انرژی شدم و دنیای پر از تنهایی فراموش شد!
از هر دری با هم صحبت کردیم و مثل همیشه از بودن در کنارش لذت بردم.
نزدیکای غروب که لحظههای تلخ خداحافظی بود با نگاهی پر از تردید به چشمهام نگاهی کرد و گفت: هستی! میخوام همین جا بهم یه قولی بدی!
- داستان کوتاه
- ۴۱۱
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...