- يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۶
- ۰۰:۴۳
بیست و یک ساله بودم که نادر به خواستگاریم آمد. قبل از او نیز تعدادی خواستگار داشتم. اما هیچکدام را یا خودم یا خانواده نپسندیده بودیم. یکی دوتایشان هم که پسند ما افتاد، خودشان ظاهرا از من خوششان نیامده بود.
روزی که نادر به اتفاق مادر پیرش به خواستگاریم آمد، در آشپزخانه به اتفاق خواهرهایم از خنده دل درد گرفته بودی
جوانی که خواستگارم شده بود صاحب این مشخصات بود: «بیست و پنج ساله، پس از هشت سال ترک تحصیل، داشت سال آخر دبیرستان را میخواند فرزند یک زن و مرد روستایی بود، و پنجمین فرزند از هشت فرزند خانواده. فقط نادر به اتفاق مادرش در تهران زندگی میکردند و بقیه در روستا به همان زراعت و چوپانی مشغول بودند.
- داستان کوتاه
- ۳۶۵
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...