- يكشنبه ۲۹ بهمن ۹۶
- ۰۰:۴۳
بیست و یک ساله بودم که نادر به خواستگاریم آمد. قبل از او نیز تعدادی خواستگار داشتم. اما هیچکدام را یا خودم یا خانواده نپسندیده بودیم. یکی دوتایشان هم که پسند ما افتاد، خودشان ظاهرا از من خوششان نیامده بود.
روزی که نادر به اتفاق مادر پیرش به خواستگاریم آمد، در آشپزخانه به اتفاق خواهرهایم از خنده دل درد گرفته بودی
جوانی که خواستگارم شده بود صاحب این مشخصات بود: «بیست و پنج ساله، پس از هشت سال ترک تحصیل، داشت سال آخر دبیرستان را میخواند فرزند یک زن و مرد روستایی بود، و پنجمین فرزند از هشت فرزند خانواده. فقط نادر به اتفاق مادرش در تهران زندگی میکردند و بقیه در روستا به همان زراعت و چوپانی مشغول بودند. پیرزن هم از آن جهت به تهران آمده بود که پسرش تنها نباشد و دو نفری، در یک اتاق زیر شیروانی، در حاشیه تهران زندگی میکردند. لهجه نادر داد میزد که روستایی است و خودش هم از آن ابا نداشت. درباره خودش میگفت: عاقلانه این بود که من در همان روستای خودمان میماندم. آنجا پیش پدر و بقیه برادرهایم روی زمین کار میکردم و دختری هم از ایل و تبار خودمان میگرفتم و مثل بقیه، همانجا زندگی میکردم. اما اگه میبینین که اینجا، در این شهر غریب خودم و مادرم رو آواره کردم، فقط واسه خاطر عشق به درس خواندن بود. من به طور عجیبی عاشق درس خواندنم. واسه همین هم هست که پس از هشت سال، دوباره راه افتادم و رفتم سر کلاس دبیرستان شبانه روزها در یک صحافی کار میکنم و شبها درس میخونم. ولی مطمئنم امسال که دیپلم بگیریم، دانشگاه هم قبول میشم، من باید قبول بشم...
چنان با اعتماد به نفس حرف میزد که همه را مجذوب خودش کرده بود. با این حال مادرم، که از همان اول، حتی مخالف بود که آنها به خانه ما بیایند، رودربایستی را کنار گذاشت و گفت:
این خیلی خوبه که شما درس بخونین، انشاءا... که دانشگاهم قبول میشین، ولی این چه منافاتی داره که یک دختر از همان روستای خودتان پیدا کنین و باهاش ازدواج کنین؟
و نادر، در حالی که سرخ و سفید میشد، گفت:
حقیقتش... محل کار من نزدیک خونه شماست، من... من دختر شما رو دیدم و بهش علاقهمند شدم.
حتی پدرم که اصلا دلش نمیخواست آنها را تحقیر کند به خنده افتاد. بعد هم که دید پیرزن- مادر نادر- خجالت کشید، قضیه را این طور فیصله داد:
وا... من و مادرش حرفی نداریم، البته اصلا به ما ربطی نداره، خود ناهید است که باید تصمیم بگیره...
چند دقیقه بعد، من در حالی که خندههای خوهرانم همراهم بود با سینی چای به اتاق پذیرایی وارد شدم. مادر نادر چنان با اشتیاق صورتم را بوسید که زبانم بند آمد. با این حال چند دقیقهای صحبت کردم و خیلی دلسوزانه و محترمانه به نادر گفتم که من و او به هم نمیخوریم و در آینده دچار مشکل میشویم.
نادر پس از اینکه حرفهای مرا شنید، در حالی که سرش پایین بود، گفت:
ولی ناهید خانم، من به شما قول میدم خوشبختتون کنم، اصلا هر طوری که شما دوست داشتین زندگی میکنم...
در این کلام نادر، چنان صداقتی موج میزد که کلمه «نه» کاملا از ذهنم گریخت. واقعا تحت تاثیرش قرار گرفته بودم. البته نه اینکه موافق ازدواج با او شده باشم، اما دلم نمیآمد که به این همه شوق و صداقت، یکباره «نه» بگویم.
این بود که یکدفعه از دهانم پرید که:
باشه آقا نادر، این طور که شما میگی، حتما در دانشگاه قبول میشی، منم خیلی دلم میخواد شوهر آیندهام دارای تحصیلات دانشگاهی باشه، با این حساب، اگه شما در اولین امتحان کنکور که بعد از امتحان دیپلم برگزار میشه قبول شدی، من حاضرم باهات ازدواج کنم...
چشمان نادر ناگهان درخشید و بعد با لکنت زبان گفت: باشه... قول میدم... حالا میبینین...
پس از رفتن آنها، همه میخندیدیم. مادرم کمی گله داشت که چرا به او وعده بیخودی داده ام. اما پدر میگفت: اتفاقا خوب برخورد کرد، مگه به این سادگیه که یک بچه روستا بتونه توی دانشگاه قبول بشه؟
من اما، ته دلم، هراسی احساس میکردم، از چه؟
این را حدود هفت ماه بعد فهمیدم. موقعی که اسم نادر در لیست قبول شدههای کنکور اعلام شد!
سه چهار ساعتی گیج و منگ بودم، اما نه، حالا که قول داده بودم، باید به وعدهام عمل میکردم و عمل کردم!
* * *
همان طور که انتظار داشتم، با ازدواج من و نادر، ما خیلی زود از بین اعضای فامیل طرد شدیم. خانواده ما مثلا جزو بزرگان بود و برای همه افت داشت که یک بچه روستایی که به قول خودش چوپانی میکرده، حالا دامادشان شود.
اما من به هیچ یک از این حرفها اهمیت ندادم و حتی با جنگ و دعوای زیاد، خانوادهام را نیز به این وصلت راضی کردم. چیزی هم که خودم را امیدوار به آینده میکرد، رشته تحصیلی نادر بود؛ دندانپزشکی! میدانستم که کافیست چند سالی صبر کنم و دندان روی جگر بگذارم، آن موقع پس از اتمام تحصیلات شوهرم، زندگی خوبی خواهیم داشت.
به همین خاطر با سختی زیاد، زندگی مشترک را شروع کردیم. نادر صبحها به دانشگاه میرفت و بعدازظهرها در همان صحافی کار میکرد. اما با شروع ترم ششم دانشگاهش، از آن جایی که دانشجوی ممتازی بود، توسط یکی از استادانش به عنوان دستیار سوم، در یک کلینیک دندانپزشکی مشغول به کار شد، و این یعنی یک ایده آل برای ما.
از سوی دیگر، من که اصلا دلم نمیخواست وضع زندگیمان طوری باشد که دیگران تحقیر و تمسخرمان کنند، خودم نیز مشغول کار در یک شرکت دولتی شدم تا بتوانیم اجاره یک خانه آبرومندانه را بپردازیم. دوران سختی را پشت سر میگذاشتیم. در این میان، طعنهها و متلکهای فامیل و آشنایان بیشتر عذابم میداد. اما چیزی که همه اینها را خنثی میکرد، قدردانی نادر بود: «ناهید خوشحالت میکنم، خوشبختت میکنم، کاری میکنم که همه فامیلت به حالت غبطه بخورن، بهت قول میدم ناهید...»
و به قولش نیز عمل میکرد. موقعی که در امتحان تخصص لثه هم قبول شد، باور کردم که به همه وعدههایش عمل میکند!
* * *
آقای «دکتر» جدا که بهتون تبریک میگم...
ناهید حال آقای «دکتر» چطوره؟
جدا که ناهید شانس آوردی که زن «دکتر» شدی...
آری، اینها حرفهایی بود که پس از دکتر شدن نادر، از زبان اعضای فامیل میشنیدم. یعنی همان کسانی که تا چند سال قبل، با شنیدن نام نادر، خنده سر میدادند، حالا سعی داشتند هر طوری شده با ما رابطه داشته باشند.
نادر در کنار رشد تحصیلی و کسب فوق تخصص جراحی لثه، خودش نیز به لحاظ شخصیتی رشد کرده بود. حالا پس از گذشت نزدیک به پانزده سال، او یک «آقای شهری» تمام عیار بود. دیگر نه تنها لهجه نداشت، بلکه خیلیها به شخصیتش غبطه میخوردند. و با شروع این ایام، دوران سختی زندگی من نیز تمام شد.
حالا دیگر میتوانستم بهترین لباسها را بپوشم. بهترین ماشین را سوار شوم. در بهترین نقطه شهر خانه بگیرم، و خلاصه صاحب همه «بهترینها» باشم.
با این حال، من فقط به یک «بهترین» شاد بودم و آن انتخابم بود. آری، از خودم متشکر بودم، و حالا بهترین شوهر را داشتم.
نادر نیز تا جایی که میتوانست از من قدردانی میکرد. همیشه و در همه جا مرا باعث موفقیتش میخواند: «اگر ناهید نبود، من شاید همان دیپلم را هم نمیگرفتم...»
و من از این بابت شاد بودم که او گذشتهها را از یاد نبرده. اما همه اینها، فقطر در عرض چند ماه، تبدیل به یک خواب و خیال شد!
متوجه تغییر رفتار نادر- یا به قول دوستان، دکتر- شده بودم، اما این تغییر رفتار را ناشی از وضعیت شغلیاش میدانستم. حتی گاهی اوقات از اینکه چند روز پشت سرهم شبها دیر به خانه میآید پکر میشدم، اما برایم مهم نبود، چرا که خوشحال بودم که او «مرد من» است. تا اینکه آرام آرام همه چیز تغییر کرد.
نادر روز به روز، همزمان با رشد و تعالی در شغلش، دچار تغییرات فراوانی شد. حالا دیگر بداخلاقی کردن برایش عادت شده بود. دوری کردن از من و حتی هفتهای 10 دقیقه همکلام نشدن با من، روند عادی زندگیش شده بود. تا قبل از آن ایام، روزی نبود که دو- سه ساعتی با 3 فرزندمان سر و کله نزند و آنها را به پارک و سینما نبرد، اما حالا، حتی حوصله نداشت که یک دقیقه با آنها همبازی و همکلام شود.
هر وقت هم که من معترضش میشدم، با اخم و ناراحتی میگفت:
مثل اینکه تو متوجه حساسیت شغلی من نیستی، من که نمیتونم مثل یک مرد بیکار، هر روز برای دلخوشی تو و بچهها، براتون برقصم!
اما این همه قضیه نبود. باید یک زن باشید تا بفهمید من چه میگویم. باید زنی باشید که پانزده سال تمام، در لحظه لحظه زندگی مردتان باشید و حتی از نوع خندیدن و اخم کردن او، به راز دلش پی ببرید، تا بفهمید من چه میگویم. آری، من احساس خطر کردم. احساس کردم که «مرد»م دارد از من دور میشود. برای رسیدن به این یقین زیاد انتظار نکشیدم. فقط دو روز او را تحت نظر گرفتم و آن موقع همه چیز را فهمیدم...
شب بود که پس از شام، طبق معمول خواست برود بخوابد که گفتم:
نادر، اون دختر جوونی که دیروز و امروز، بعد از تعطیلی مطب سوار ماشینت شد و تا آخر شب با هم بودین کیه؟
نادر ابتدا یخ کرد. کمی هم جا خورد. اما زود موضع گرفت.
حالا دیگه کارت به جایی رسیده که منو تعقیب میکنی؟ بسیار خب، اگه تا حالا حیا به خرج دادم و نخواستم ماجرا رو بهت بگم، حالا دیگه خودت مجبورم کردی، اون دختر جوون زن منه، فهمیدی؟
انگار آسمان روی سرم هوار شد. با این حال فکر کردم از سر عصبانیت دارد حرفی میزند، اما فردا که تحقیق کردم متوجه شدم راست میگوید. آن دختر جوان که بیمار نادر بود، حدود یک ماه و نیم بود که همسر «دکتر» شده بود. شب که به خانه برگشت، دیوانه شدم:
تو خجالت نمیکشی؟ پانزده سال به پات سوختم، با بدبختی و نداریت ساختم، حرف همه عالم رو شنیدم، حالا که شلوارت دو تا شده، همه چیز رو از یاد بردی؟
و آن موقع، نادر شخصیت و چهره واقعیاش را نشان داد. باور کردم که در همه این پانزده سال، بر حسب احتیاجی که به من داشته، مشغول نقش بازی کردن بوده.
آن شب چیزی نگفت و فقط سکوت کرد. اما فردا ظهر که به خانه برگشت، ابتدا لباسهایم را داخل ساک گذاشت و مقداری از لوازم زندگی را برایم بیرون گذاشت. یک چک هم دستم داد و سپس، اجارهنامه یک خانه را جلوی رویم گذاشت و گفت:
از حالا دیگه حق نداری توی این خونه پا بگذاری.
یک خونه برای تو و بچهها اجاره کردم، به نام خودم، ولی در اختیار شما، از حالا هم ماهی سه میلیون تومان بهت خرجی میدم، ماهی ششصد هزار تومان هم پول تو جیبی به بچهها میدم، ولی دیگه حق نداری بیای توی این خونه، همین الان هم از خونه برو بیرون!
تمام بغضم را جمع کردم و فقط یک کلمه پرسیدم: چرا؟
و او با بی حیایی تمام- حرف دلش را زد:
واسه اینکه ازت خسته شدم، دیگه حالم از دیدنت بهم میخوره، دیگه نمیتونم باهات همکلام بشم، دیگه تحمل شنیدن صدات رو ندارم، از دیدن قیافهات خسته شدم، باز هم میخوای بدونی «چرا»؟
فقط نگاهش کردم. چک را جلوی رویش پاره کردم و از خانه بیرون زدم.
اجبار، فقط از سر اجبار و ناچاری بود که پا به خانهای گذاشتم که نادر برای من و بچههایش اجاره کرده بود.
حالا دیگر همه چیز تمام شده است. نزدیک به ده ماه است که همه چیز تمام شده. هر کس که خبر را شنید گفت: «حق ناهید بود، از همان روز اول بهش گفتیم که این «مرد» به دردت نمیخوره».
ولی برای من هیچ چیز مهم نیست. دیگر با هیچ کس ارتباطی ندارم. نادر با زن جدیدش که «برایش تازه است» خوش و خرم است. ولی من میدانم که خدا، تقاص مرا از نادر میگیرد!
- داستان کوتاه
- ۳۶۳