- پنجشنبه ۴ مرداد ۹۷
- ۱۶:۰۱
از همان دوران کودکی سودای رفتن به اروپا همیشه در ذهنم بود و آرزو میکردم، هر وقت بزرگ شدم بتوانم در یکی از کشورهای اروپایی زندگی کنم... خلاصه این علاقه شده بود دنیای من و حاضر به عوض کردن آن با چیز دیگری نبودم. وقتی بزرگتر شدم و پا به سن جوانی گذاشتم، یکی از شروط من برای خواستگارانی که به خانهمان میآمد، این بود که حتما برای ادامه زندگی باید به کشوری دیگر برویم! که اکثر آنها با این شرط موافقت نمیکردند!!
یک روز گرم تابستانی بود. وقتی از کلاس شیرینیپزی خارج شدم و به خانه بازگشتم، دیدم مهمان داریم، کسی نبود جز شهین خانم، دوست قدیمی مامان، که سالها بود از محله مان رفته بودند و محله دیگری زندگی میکردند. با دیدن من کلی ذوق کرده و قربان صدقهام رفت... باورش نمیشد که من این قدر بزرگ و برای خودم خانمی شدهام.کنجکاو شدم بفهمم بعد از این همه سال، برای چی به خانه مان آمده است. به بهانه عوض کردن لباسهایم وارد اتاق دیگری شدم، اما در اتاق را باز گذاشتم تا راحتتر بتوانم، حرفهای شهین خانم و مامان را بشنوم.
- داستان کوتاه
- ۴۱۰
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...