- پنجشنبه ۴ مرداد ۹۷
- ۱۶:۰۱
از همان دوران کودکی سودای رفتن به اروپا همیشه در ذهنم بود و آرزو میکردم، هر وقت بزرگ شدم بتوانم در یکی از کشورهای اروپایی زندگی کنم... خلاصه این علاقه شده بود دنیای من و حاضر به عوض کردن آن با چیز دیگری نبودم. وقتی بزرگتر شدم و پا به سن جوانی گذاشتم، یکی از شروط من برای خواستگارانی که به خانهمان میآمد، این بود که حتما برای ادامه زندگی باید به کشوری دیگر برویم! که اکثر آنها با این شرط موافقت نمیکردند!!
یک روز گرم تابستانی بود. وقتی از کلاس شیرینیپزی خارج شدم و به خانه بازگشتم، دیدم مهمان داریم، کسی نبود جز شهین خانم، دوست قدیمی مامان، که سالها بود از محله مان رفته بودند و محله دیگری زندگی میکردند. با دیدن من کلی ذوق کرده و قربان صدقهام رفت... باورش نمیشد که من این قدر بزرگ و برای خودم خانمی شدهام.کنجکاو شدم بفهمم بعد از این همه سال، برای چی به خانه مان آمده است. به بهانه عوض کردن لباسهایم وارد اتاق دیگری شدم، اما در اتاق را باز گذاشتم تا راحتتر بتوانم، حرفهای شهین خانم و مامان را بشنوم.
از خودش و رنجهای این چند سال گفت و از این که دلش برای هم محلیهای سابقش تنگ شده است. در ادامه حرفهایش گذری به زندگی خواهرش زد و از این که پسر خواهرش در سوئد زندگی میکند و وضع مالیاش هم خوب است، اما هنوز ازدواج نکرده است.
خانوادهاش هم دنبال یک دختر خوب و خانوادهدار هستند، تا او را به عقد پسرشان در بیاورند و عروس خانم را هم راهی سوئد کنند. و به همین خاطر پیشنهادش را مطرح کرد... با شنیدن این حرفها گل از گلم شکفت. نمیتوانستم جلوی خوشحالیام را بگیرم. باورم نمیشد راستی راستی داشتم به یک قدمی خوشبختی میرسیدم.
وقتی شهین خانم از خانه ما رفت، مامان رو به من کرد و گفت نظرت درباره خواهر زاده شهین خانم چی هست؟ شرایطش خوب است؟ اگر بخواهی چند روز دیگه با شهین خانم تماس میگیرم و یک شب را تعیین میکنم که برای خواستگاری به خانهمان بیایند. از روی خوشحالی، حرف مامانم را قطع کردم و گفتنم همین پنجشنبه خوب است.
خلاصه شب با بابا هم در رابطه با خواستگاری خواهرزاده شهین خانم حرف زدیم که او هم نیز موافقت کرد، چون میدانستند من چه شرطهایی برای ازدواج دارم. خلاصه پنجشنبه شب از راه رسیدو شهین خانم و خانواده خواهرش به خواستگاریام آمدند. حرفهای مقدماتی زده شد و کمتر از یک ماه بعد مراسم بلهبرون با حضور آقاد داماد که تازه از سوئد بازگشته بود، برگزار شد.
چند هفته نگذشته بود که عقد و عروسی مان برگزار شد و خوب و خرم همراه شوهرم با پرواز هوایی از تهران به سوئد سفر کردیم از آنجا که او اقامت سوئد را داشت به راحتی ویزا گرفتم احساس میکردم به تمام آرزوهایم رسیدهام. یک ماه اول زندگی شرایط خیلی خوب و رمانتیک پیش میرفت. انگار بر روی ابرها راه میرفتم و همه چیز رنگ شادی به خود گرفته بود، از دیدن مردمان آن سرزمین، خلوتی خیابانهایشان، آرام زندگی کردن لذت میبردم، همه چیز آنجا برای من زیبا بود...
از ماه دوم شروع زندگیمان بود که همه چیز بهم ریخت. شوهرم تا پاسی از شب بیرون بود و نزدیک صبح به خانه من آمد هر بار که به وی اعتراض میکردم بنای ناسازگاری را با من میگذاشت، حتی یک بار کتکم زد. صورتم سیاه و کبود شده بود. وضع جسمانیام، برخی روزها اینقدر سخت بود که چند روزی از رختخواب بیرون نمیآمدم خلاصه روی بد زندگی این طوری خودش را به من نشان داد.
آخرش هم یک روز، شوهرم خانه را ترک کرد و دیگر برنگشت. در کشور غریب به این در و آن در زدم تا سرانجام با گذشت چند هفته از طریق پلیس توانستم ردی از شوهرم در یک رستوران پیدا کنم. وقتی به آنجا رفتم متوجه همه ماجرا شدم. شوهرم همراه یک زن خارجی بود. از طریق همکارانش متوجه شدم آنها چند سال است با هم ازدواج کرده اند و یک پسر دو ساله هم دارند. با شنیدن این حرفها دنیا روی سرم آوار شد. تازه فهمیدم چه کلاهی سرم رفته است. زندگیام به یکباره تاراج شده بود.
شوهرم وقتی مرا در رستوران محل کارش دید، شوکه شد. خواست آنجا را ترک کند اما فرصتی به او ندادم. سیلی محکمی به صورتش زدم و از او خواستم علت این همه فریبکاریاش را به من بگوید و این که چرا با آیندهام این چنین بازی کرد. اگر به من علاقه نداشت پس چرا وارد زندگیام شد و این جوری عذابم داد.
شوهرم مجبور به ماندن در رستوران شد و سکوتش را شکست و علت این کارهایش را فقط دریافت ارثیه پدریاش عنوان کرد و گفت: «وقتی به سوئد آمده با این دختر خارجی آشنا شده و تصمیم به ازدواج گرفته، اما خانوادهاش مخالفت کردهاند. بنابراین به دور از چشم خانوادهاش با دختر مورد علاقهاش ازدواج کرده است. پس از مدتی پدرش فوت میکند و او وقتی برای دیدار با خانوادهاش به تهران سفر میکند، متوجه میشود پدرش پول کلانی را برایش ارث گذاشته است. اما در حالی میتواند ارثیهاش را بگیرد که با یک دختر ایرانی ازدواج کند...»
بنابراین تصمیم میگیرد برای این که ارثیهاش را تصاحب کند و با پول آن وضع زندگیاش را سر و سامانی دهد، با یک دختر ایرانی ازدواج کند و پس از دریافت ارثیه، او را طلاق دهد. باورم نمیشد، شوهرم برای رسیدن به آرزوهایش، آرزوهای مرا بر باد داده باشد. دیگر با آن وضع نمیتوانستم در کشوری غریب و بدون سر پناه بمانم.
بنابراین به تهران باز گشتم. خانوادهام وقتی از سرنوشت تلخی که برایم رقم خورده بود باخبر شدند از من خواستند تا با حضور در دادگاه خانواده، از شوهرم طلاق بگیرم. این گونه شد که با حضور در یکی از دادگاههای خانواده از شوهرم شکایت کردم و غیابی طلاق گرفتم. و به این حقیقت تلخ رسیدم که نباید آرمان و آرزوهایی داشت که خیالیاند و دست یافتن به آنها دردسر دارد. باید به آنچه دارم قانع باشم و طمع نکنم و خیالهای خام را از ذهنم دور کنم.
- داستان کوتاه
- ۴۰۹