- سه شنبه ۲۶ دی ۹۶
- ۰۰:۳۰
شب بود و سرمای شب لرزه بر اندامش انداخته بود. دستانش آنقدر میلرزید که نمیتوانست آتش برساند. یاد دختر کبریت فروش افتاد که در سرمای یک شب برفی دانه دانه کبریتهایش را روشن میکرد که گرم شود. با هر آتش، نیز به روزیایی که در ذهنش ساخته بود نزدیک و نزدیکتر میشد.
دلش برای زندگیاش تنگ شده بود. البته اگر اسمش را بتوان زندگی گذاشت. اما بهر صورت از این آوارگی برایش بهتر بود. سه چهار ماهی میشد که خانهاش را ترک کرده بود. کسی را نداشت جز خواهر کوچکش. خواهری که از همه کس به او نزدیکتر بود و بیشتر از همه به او اعتماد داشت. نمیدانست چه کرده بود که باید کارش به اینجا میرسید.
درست به خاطر نمیآورد شش یا هفت سال پیش بود شاید هم بیشتر و یا کمتر، زمانش هر چه بود مگر مهم بود. سری از تاسف تکان داد. یعنی تمام خواهران دنیا اینگونهاند؟!
نخستین سفرش همراه دوستان دانشگاهیاش بود. چه سفر خاطرهانگیزی شده بود. اما حیف، کاش سمیه هیچگاه با آنها به این سفر نمیرفت. افسردگی او روی تمام گروه تاثیر گذاشته بود. آخر هم پس از بازگشت از سفر کار خودش را کرد. خودکشی او شوک بزرگی به گروه شان وارد کرده بود. هیچ کس باورش نمیشد. شاید اگر مادر آرزو زنده بود نه دچار افسردگی میشد و نه اینکه نامادریاش او را به حد جنون نمیرساند تا بخواهد دست به خودکشی کند. آرزو آهی از ته دل کشید. سمیه تنها 20 سال داشت که از این دنیا رفت. حیف چه زود چشم روی دنیا بست. اما چه حیفی، خوش بهحال او. حداقل از نزدیکترین فرد زندگیاش پشت پا نخورد...
- داستان کوتاه
- ۶۴۵
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...