داستان آرزوی برباد رفته

  • ۰۰:۳۰

شب بود و سرمای شب لرزه بر اندامش انداخته بود. دستانش آنقدر می‌لرزید که نمی‌توانست آتش برساند. یاد دختر کبریت فروش افتاد که در سرمای یک شب برفی دانه دانه کبریت‌هایش را روشن می‌کرد که گرم شود. با هر آتش، نیز به روزیایی که در ذهنش ساخته بود نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

دلش برای زندگی‌اش تنگ شده بود. البته اگر اسمش را بتوان زندگی گذاشت. اما بهر صورت از این آوارگی برایش بهتر بود. سه چهار ماهی می‌شد که خانه‌اش را ترک کرده بود. کسی را نداشت جز خواهر کوچکش. خواهری که از همه کس به او نزدیک‌تر بود و بیشتر از همه به او اعتماد داشت. نمی‌دانست چه کرده بود که باید کارش به اینجا می‌رسید.



درست به خاطر نمی‌آورد شش یا هفت سال پیش بود شاید هم بیشتر و یا کمتر، زمانش هر چه بود مگر مهم بود. سری از تاسف تکان داد. یعنی تمام خواهران دنیا این‌گونه‌اند؟!

نخستین سفرش همراه دوستان دانشگاهی‌اش بود. چه سفر خاطره‌انگیزی شده بود. اما حیف، کاش سمیه هیچ‌گاه با آنها به این سفر نمی‌رفت. افسردگی او روی تمام گروه تاثیر گذاشته بود. آخر هم پس از بازگشت از سفر کار خودش را کرد. خودکشی او شوک بزرگی به گروه شان وارد کرده بود. هیچ کس باورش نمی‌شد. شاید اگر مادر آرزو زنده بود نه دچار افسردگی می‌شد و نه این‌که نامادری‌اش او را به حد جنون نمی‌رساند تا بخواهد دست به خودکشی کند. آرزو آهی از ته دل کشید. سمیه تنها 20 سال داشت که از این دنیا رفت. حیف چه زود چشم روی دنیا بست. اما چه حیفی، خوش به‌حال او. حداقل از نزدیک‌ترین فرد زندگی‌اش پشت پا نخورد...

*         *         *

بارش برف روی صورت آرزو، او را به خود آورد. سیگار روشن نشده‌اش را روی زمین اندخت. دستانش را روی زمین گذاشت و به کمک آنها از روی زمین بلند شد. لنگان لنگان به سمت دستشویی پارک رفت. تنها سرپناهی که در این چند سال داشت. امشب از شب‌های دیگر زمستان برایش سردتر بود. زیرا که یکی از لباس‌هایش را به روشنک بخشیده بود. دخترکی کم سن و سال که به خاطر یک پسر تهرانی از خانه فرار کرده و حالا آواره خیابان‌های تهران شده بود. در دلش به او می‌خندید. چه بهانه مسخره‌ای برای فرار از خانه پدریش داشت. اما خودش چه؟! شاید از نظر دیگران فرار او هم یک بهانه ابلهانه داشت. اما او طاقت خیانت را نداشت. چطور خواهرش دلش آمد به تنها خواهر خود خیانت کند. چه دنیای کثیفی و رفت به گذشته...

*         *         *

- دلم می‌خواد بهت بگم بهار، آخه تو زمستون، زندگی‌مو تبدیل به بهار کردی دختر.

- مجید جان دو ماه دیگه بیشتر به تاریخ عروسی‌مون نمونده، اما هنوز خونه پیدا نکردیم.

- می‌دونم عزیزم، دو تا خونه دیروز که رفتم بنگاه علی شاطری دیدم. بعدازظهر بریم تو هم ببین اگه پسند کردی قولنامه می‌کنیم، اگه پسند هم نکردی چند جای دیگه رو می‌بینیم. راستی نگفتی بالاخره چند تا از دوستات رو دعوت کرد؟

- 6 نفر. گروه دختران گل رز.

- اوه، پس که این طور.

آرزو، مجید بیاید واسطون چایی ریختم.

- صدای آبجیه‌ها، پاشو که الان میاد غر می‌زنه سرمون که چرا منو تنها گذاشتید رفتید تو اتاق.

- راست می‌گی. خوب اون بیچاره هم تنهاست. از وقتی مامانم فوت کرد من واسش مادری کردم و همیشه پیشش بودم. حالا همش فکر می‌کنم نباید تنهاش بزارم.

- یعنی می‌خوای منو تنها بزاری؟

- معلومه که نه عزیزم.

در اتاق باز شد و آناهیتا بدون در زدن وارد اتاق شد.

- شما دو تا قصد دارید تا آخر شب اینجا بشینید. فکر نمی‌کنید منم تو این خونه هستم. آقا مجید اگه می‌دونستم می‌خوای خواهرمو ازم بگیره هیچ وقت رضایت نمی‌دادم باهات ازدواج کنه.

آناهیتا این را گفت و اخمی کرد و از اتاق خارج شد.

- جدی جدی این خواهر توئه یه ذره هم بهم شباهت ندارین. تو این همه مبادی آدابی، اونوقت این خواهرت نمی‌گه، ما تو اتاق داریم صحبت می‌کنیم بدون این‌که در بزنه وارد اتاق می‌شه... واقعا که...

- از دستش ناراحت نشو مجید جان، آناهیتا شاید در ظاهر یکم بی ادب و بد اخلاق به نظر برسه اما قلب بزرگ و مهربونی داره.

- چی بگم. خدا رو شکر دو ماه دیگه ازدواج می‌کنیم از دست این فضول بازیاش راحت می‌شیم.

- این جوری نگو عزیزم. خواهرمه ناراحت می‌شم خوب.

- حقیقت مثل ته خیار تلخه نه؟

- پاشو بریم عزیزم این بحث رو هم ادا مه نده من باهاش حرف می‌زنم.

- خوبه حداقل باهاش حرف می‌زنی.

با نگاه تند آرزو، مجید دیگر ادامه نداد. پس از صرف چای، مجید از آرزو خواست تا آماده شود.

- حالا کجا با این عجله. آبجی بشینید یکم صحبت کنیم بعد برید خوب.

- آرزوجان حاضر شو بریم دیر می‌شه. آنا خانم قرار گذاشتم نمی‌شه بدقولی کنیم.

آرزو بدون این‌که حرفی بزند به اتاق رفت و مانتو و روسریش را سرش کرد. هنگامی که بازگشت دید آناهیتا می‌خندد. خوشحال شد که او دیگر ناراحت نیست.

- می‌شه منم باهاتون بیام.

آرزو به مجید نگاه کرد. از حالت صورتش مشخص بود که دلش نمی‌خواهد آناهیتا آنها را همراهی کند.

- بیا عزیزم، فقط زود حاضر شو.

با رفتن آناهیتا، مجید که انگار از عصبانیت منفجر شده باشد، نگاه خصمانه‌ای به آرزو انداخت و بدون این‌که حرفی بزند از خانه خارج شد.

چند دقیقه‌ای حاضر شدن آناهیتا طول نکشید. هر دو با هم از خانه خارج شدند. اما مجید رفته بود. آرزو هر چقدر موبایل مجید را گرفت او جواب نداد.

- بریم تو آنا جان.

- دوست نداشت من بیام. پسره بی‌‌ادب یه کلام می‌گفت نمیومدم این چه کاری بود که کرد.

دو روزی گذشت. هر چقدر آرزو به مجید زنگ زد جوابش را نداد. حتی چند باری هم به خانه آنها زنگ زد ولی مادرش می‌گفت هنوز خانه نیامده یا این‌که حمام است و هر بار یک بهانه‌ای می‌تراشید.

آرزو از این کار مجید خیلی ناراحت شده بود و این‌که احساس می‌کرد با این کارش چقدر دل خواهرش را شکانده است. تصمیم گرفت دیگر به مجید زنگ نزند.

چند روز بعد، هنگامی که از سرکار، به خانه می‌رفت، ماشین مجید را دید که جلوی خانه شان پارک شده است. خوشحال شد... ولی تصمیم گرفت با او کمی سر و سنگین رفتار کند. در را آهسته باز کرد و پاورچین پاورچین پله‌ها را طی کرد. می‌خواست بدون این‌که مجید متوجه شود وارد خانه شده و لباسش را عوض کند و کمی به خودش برسد. آهسته در را باز کرد. صدای آناهیتا را شنید که از ته دل می‌خندید. خدا را شکر کرد که خواهرش از کارهای مجید دلخوری در دل نداشت. اما صدای مجید او را سر جایش میخکوب کرد.

- کاش قبل از این‌که با آرزو آشنا می‌شدم با تو آشنا شده بودم.

قلبش نزدیک بود از جا کنده شود. برای این‌که روی زمین نیفتد دستش را به دیوار گرفت. با خودش گفت الان آناهیتا حقش را کف دستش می‌گذارد.

- هنوزم دیر نشده. هر وقت ماهی رو از آب بگیری تازه است.

تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. از صدای افتادن آرزو روی زمین آناهیتا و مجید به سمت در دویدند.

- آبجی، آبجی جون حالت خوبه؟

- نکنه صدامون رو شنیده آنا؟!

- فکر نمی‌کنم؟ آخه اصلان وقت اومدنش نبود. بیا یه کاری کنیم. تو زود از اینجا برو وقتی بهوش اومد و سراغت رو گرفت من همه چی رو انکار می‌کنم تو هم همین کار رو بکن. شب هم بیا اینجا با این بهونه که من بهت زنگ زدم و گفتم که حالش خوب نیست.

مجید سریع از آنجا رفت. آناهیتا یک لیوان آب آورد و با دستش قطره قطره روی صورت آرزو پاشاند.

- آبجی، آبجی چشمات رو باز کن. چی شدی آخه یه دفه؟

آرزو چشم‌هایش را باز کرد. ابتدا نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده است. چند دقیقه‌ای همه چیز برایش گنگ بود. اما هنگامی که یادش آمد چه اتفاقی افتاده است، به چشمان خواهرش نگاه کرد. نمی‌توانست باور کند این چشمان معصوم که در حقش مادری کرده، توان خیانت به او را داشته باشد.

- آبجی‌جون چی شده آخه؟

آناهیتا می‌خواست دستان آرزو را بگیرد، آرزو به سرعت دست‌هایش را پس کشید.

- چی شده آبجی؟!  از دست من ناراحتی؟ چی شد که بیهوش شدی؟ اصلا چرا امروز انقدر زود اومدی خونه؟

آرزو تنها به آناهیتا زل زده بود و به سوالاتش پاسخی نداد. چشمانش را بست. می‌خواست اتفاقی را که افتاده، تجزیه و تحلیل کند. ذهنش اما یاری نمی‌کرد. همان طور که روی مبل دراز کشیده بود خوابش برد.

*         *         *

چند ساعتی گذشت. آرزو چشمانش را باز کرد. مجید کنارش نشسته بود. سعی کرد خودش را کنترل کند.

- خوبی آرزو؟ خیلی منو ترسوندی. وقتی آرزو گفت بیهوش شدی به سرعت خودم رو رسوندم اینجا.

- جالبه این چه حکمتیه که دو روزه من دارم بهت زنگ می‌زنم جواب نمی‌دی، اونوقت تا آنا بهت زنگید سریع جوابش رو دادی؟!

- برام پیغام گذاشت، یعنی آنا به مامانم خبر داد و اونم به من گفت.

در باز شد و دوباره آناهیتا بدون در زدن وارد اتاق شد.

- تو که دوباره بدون در زدن وارد اتاق شدی؟ خجالت بکش دیگه بزرگ شددی بازم باید بهت بگم چیکار بکن، چیکار نکن؟ در ضمن چرا زنگ زدی به مجید نگرانش کردی؟

- یه دفه‌ای بهش نگفتم که. اول باهاش حال و احوال کردم، بعد گفتم آرزو از وقتی اون طوری قهر کردی رفتی، خیلی ناراحت شده بیا اینجا با هم آشتی کنید. منم یه شام میزارم دور هم بخوریم. وقتی اومد اینجا فهمید تو بیهوش شدی آبجی.

- پس کلی درد و دل کردین؟! بسه دیگه از اتاق برو بیرون، دیگه هم نیا تو، چه بدون در زدن چه با در زدن. فهمیدی؟

آناهیتا با ناراحتی از اتاق خارج شد.

- چه جالب، پس به مامانت گفت و مامانت هم به تو خبر داد؟

- تو چرا انقدر حساس شدی دختر؟ خوب یه چیزی گفتم دیگه.

- یه چیزی گفتی دیگه؟ به همین راحتی؟ بگذریم. تو این دو روز من خیلی فکر کردم، آدمی مثل تو نمی‌تونه همسر خوبی واسه من باشه. خواهرم همه زندگیه منه، از وقتی مادرم مرد، من براش مادری کردم حالا واسه خاطر یه غریبه از دستش نمی‌دم.

- معذرت می‌خوام، من فقط می‌خواستم تنها باشیم همین. دیگه این کار رو نمی‌کنم قول می‌دم.

آرزو خنده مسخره‌ای کرد.

- دیگه خیلی دیر شده. تو به جای این‌که جواب تلفنای منو بدی جواب تلفن آنا رو می‌دی. آنا هنوز خیلی جوونه، پیش خودت چی فکر کردی؟ بهتره از اینجا بری. دیگه نمی‌خوام ببینمت. بهتره دنبال زندگی‌ات بری، ما هم زندگی خودمون رو می‌کنیم.

- می‌دونم خیلی اشتباه کردم، اما نمی‌خوام از دستت بدم. ما دو روز پیش قصد قولنامه کردن خونه رو داشتیم.

- درسته ولی تو این دو روز اتفاقات زیادی افتاده. این بحث رو هم تموم کن دیگه.

*         *         *

آرزو لنگان لنگان خودش را به سرویس دستشویی رساند. دستی شانه‌های آرزو را لمس کرد.

- خیلی وقته داریم دنبالت می‌گردیم. آخه تو کجایی؟ ستاره سهیل شدی، خودت هم خبر نداری؟

آرزو حتی به خودش هم زحمت نداد تا برگردد.

- اشتباه گرفتی، برو خدا روزیت رو یه جای دیگه حواله می‌کنه آبجی.

- دختران گل رز همه چند ماهیه که بسیج شدن کل تهران رو دنبالت می‌گردن، حالا تو بگو اشتباه گرفتی.

آرزو آنقدر سردش بود که تمام بدنش کرخت شده بود. چند دقیقه‌ای طول کشید تا تونست برگردد.

ستاره با دیدن صورت آرزو محکم او را بغل کرد.

- لباسام کثیفه، کثیف می‌شی.

- مهم نیست. نمی‌دونی کجاها دنبالت گشتیم. تو که می‌خواستی خونه‌ات رو ترک کنی چرا پیش یکی از ما نیومدی، چرا خودت رو در به در کردی؟

آرزو نتوانست خودش را کنترل کند و با صدای بلند گریه کرد. ستاره هم، همراه او گریه کرد.

- بیا بریم تو این سرما با لباس نازک چطوری تا حالا زنده موندی؟

- پوستم کلفت شده دیگه.

- بیا بریم بچه‌ها همه منتظرتن. از گرو سه نفر موندن، حالا که تو رو پیدا کردیم می‌شیم چهار نفر.

- من کجا بیام؟ با این وضع و قیافه، اون هم پیش گروه گل رز! امکان نداره. اصلا واسه چی اومدی دنبالم برو پی کارت، من به این زندگی عادت کردم، کم زمانی نیست که اینجام.

- هر چی می‌خوای بگو، اصلا حرفات برام مهم نیست. تو رو با خودم می‌برم. تو هم مجبوری که با من بیای. می‌برمت خونه مامانم تا دوش بگیری و لباسات رو عوض کنی، بعد هم با هم می‌ریم پیش بچه‌ها. به همه گفتم که پیدات کردم. همه هم تو اون رستوران قدیمی منتظرمون هستن.

آرزو به چشمان ستاره زل زد. باور این‌که از این وضعیت خلاص شود برایش سخت بود.

- از آنا خبر داری؟!

- بهتره بریم، وقتی دوش گرفتی با هم در موردش صحبت می‌کنیم. الان این موضوع اهمیتی نداره. بهتره به خودت فکر کنی.

چند ساعت بعد آرزو با لباس‌های تمیز در یک رستوران شیک به دیدار دوستانش رفت. همه با دیدن آرزو خوشحال شدند. اما نیم ساعت بیشتر طول نکشید که حال آرزو بد شد. خماری آزارش می‌داد. دوستانش متوجه تغییر حالت او شدند و سریع به بیمارستان رساندنش.

چند روز بعد در حالی که آرزو در یکی از کمپ‌های زنان بستری بود، دوستانش به دیدن او رفتند.

- ستاره می‌شه بگی حال آنا چطوره؟

- ای بابا از دست تو، خوبه خودت بهتر از هر شخص دیگه‌ای می‌دونی مقصر تمام بدبختی‌ات اونه. حالا هی بازم بگو، آنا کجاست.

- اون هر کاری هم که کرده باشه خواهرمه.

- خواهر به خواهر جفا نمی‌کنه. از خیرش بگذر. از اون به تو هیچی نمی‌رسه.

یک ماه بعد که آرزو پاک از کمپ بیرون آمد با اصرار فراوان از دوستانش درخواست کرد تا در مورد خواهرش به او اطلاعات بدهند.

ستاره تعریف کرد که آنا پس از رفتن او از خانه به فروش املاک و ارث پدری ادامه داد. همین طور پس از یک سال ازدواج با مجید، آن دو از هم جدا شدند. یک سال پیش هم آنا در یک تصادف جان خودش را از دست داد.

با شنیدن حرف‌های ستاره حال آرزو بد شد، به طوری که مجبور شدند او را به بیمارستان برسانند.

- آخه نمی‌دونم چرا گریه می‌کنی؟!  مرد که مرد. خواهری که به خواهرش خیانت می‌کنه آدم نیست، تو چرا به حال اون گریه می‌کنی نمی‌فهمم؟!

- من اون دختر رو بزرگ کردم اگه عیب و ایرادی هم داشت من مقصر بودم. اون فقط 10 سال داشت که مامانم فوت کرد. بابام که خیلی زود ازدواج کرد و ما رو تو یه خونه درن دشت تنها گذاشت. اون باید از کی مسائل زندگی رو یاد می‌گرفت. من مقصرم که اون الان زنده نیست.

- اگه فکر می‌کنی مقصری پس چرا گذاشتی رفتی؟! اون موقع که داشت واسه به نام زدن همه اموال بابات سرت رو شیره می‌مالید، بازم تو مقصری؟ یا اون روز که از خونه انداختت بیرون، چی، نکنه بازم تو مقصری؟ دختر تو چرا این طوری می‌‌کنی؟ تو که رفتی ما خیلی ازش پرس‌وجو کردیم که جای تو رو بگه حتی سعی کردیم ارثی رو که بالا کشیده رو از دستش در بیاریم ولی اون نزاشت. یه چیزی رو فراموش نکن تو مقصری اما نه مقصر مرگ آنا، مقصر زندگی بر باد رفته خودتی. اگه الان هم به خودت نیای باقیمونده عمرت هم فنا می‌شه.

آرزو چشمانش را بست. به یاد آورد وقتی را که با همه اصرار مجید، او را مجبور به طلاق و جدایی کرده بود. فکر می‌کرد شاید این‌گونه خواهر جوانش را از بیراهه رفتن نجات می‌دهد. چند ماه پس از جدایی‌اش از مجید بود که خام حرف‌های آنا شد و تمام اموال و ارثیه پدری را به نام او کرد. یک روز هم که به خانه آمد، آنا با او همانند غریبه‌ها صحبت کرد. البته این مسئله به همان یک روز ختم نشد. برای همین تصمیم گرفت خانه را ترک کرد تا از آن خفت رهایی پیدا کند.

آرزو پس از ترک خانه مدتی در خانه دوستانش بود ولی از این‌که سر بار دوستانش باشد، ناراحت بود. به دنبال کاری گشت تا هم جای خواب داشته باشد و هم این‌که بتواند کار کند. پس از پیدا کردن یک تولیدی به عنوان خیاط آماتور مشغول به کار شد. همان جا بود که به مواد مخدر اعتیاد پیدا کرد. پس از مدتی هم مجبور به ترک آنجا شد زیرا که اعتیادش به شدت زیاد شده بود.

نزدیک به یک سال بود که آرزو پاک شده بود. یک روز هنگامی که در خیابان به سمت فروشگاه می‌رفت، دختری را دید که در سطل زباله به دنبال غذا می‌گردد. نزدیک‌تر که شد روشنک را دید. او را در آغوش گرفت و همراه خود به خانه‌اش برد. خانه‌ای که خواهرش تصاحب کرده بود و پس از مرگش دوباره به دستش رسیده بود.( نظر یادتون نره )


علی علیزاده
اگر دوست داشتید دنبال کنید و تبادل لینک کنیم
سلام.بنده هم دنبال کردن رو زدم و هم پیوند دادم به وبلاگم.
ممنون میشم شما هم همینکار رو انجام بدید.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan