داستان رویای خام

  • ۰۱:۲۰

یکی، دو ماه قبل تو فیس‌بوک «افسانه» رو دیدم. همون همکلاسی دوره دبیرستانم. چند سالی بود که ازش خبر نداشتم و نمی‌دونستم رفته آمریکا. تو دوران دبیرستان هر وقت با بچه‌ها جمع می‌شدیم و من براشون می‌خوندم، افسانه تشویقم می‌کرد و می‌گفت حیفه که دختری با استعداد تو ایران بمونه! اون روز که تو فیس بوک دیدمش، وقتی فهمید من هنوز به خوانندگی علاقه زیادی دارم، بهم قول داد که حتما یه کارایی برام انجام بده. افسانه تو این چند سالی که اونجا زندگی می‌کنه با خواننده‌های زیادی دوست شده که از خوش شانسی من خواننده مورد علاقه من هم جز اوناست. افسانه در مورد من با اون خواننده صحبت کرده و اونم گفته باید صدای منو بشنوه. منم یکی از آهنگای خودش رو خوندم و صدام رو ضبط کردم و برای افسانه فرستادم. اون خواننده وقتی صدای من رو شنیده کلی ازم تعریف کرد و قول داده به عنوان اسپانسر مراحل مربوط به خواننده شدنم رو انجام بده.


بس که تند تند حرف می‌زدم نفس کم آوردم. با هیجان خاصی این حرف‌ها را سر میز شام برای پدر می‌گفتم. او با دقت حرف‌هایم را شنید و سپس با خونسردی گفت: «دوباره خل شدی دختر؟ آخه کی می‌خوای دست از این خیال‌پردازی‌ها برداری؟!» حسابی توی ذوقم خورد. انتظار نداشتم که پدر این‌گونه ضایعم کند. با این حال اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: «باور کن خیال پردازی نیست بابا... خواننده مورد علاقه‌ام قول داده که همه کارهای مربوط به خواننده شدن من رو قبول کنه. اون گفته کل هزینه‌های سفرم رو هم تقبل می‌کنه!» پدر کلمه سفر را که شنید اخمی به چهره نشاند و گفت: «سفر؟ کدوم سفر؟» من‌من‌کنان گفتم: «افسانه می‌گفت اول باید برم دبی و بعد هم از اونجا برم آمریکا. البته همه این کارها و مراحلش رو خواننده مورد علاقه‌ام، اون هم به صورت کاملا قانونی

Designed By Erfan Powered by Bayan