- سه شنبه ۱۵ آبان ۹۷
- ۰۱:۲۰
یکی، دو ماه قبل تو فیسبوک «افسانه» رو دیدم. همون همکلاسی دوره دبیرستانم. چند سالی بود که ازش خبر نداشتم و نمیدونستم رفته آمریکا. تو دوران دبیرستان هر وقت با بچهها جمع میشدیم و من براشون میخوندم، افسانه تشویقم میکرد و میگفت حیفه که دختری با استعداد تو ایران بمونه! اون روز که تو فیس بوک دیدمش، وقتی فهمید من هنوز به خوانندگی علاقه زیادی دارم، بهم قول داد که حتما یه کارایی برام انجام بده. افسانه تو این چند سالی که اونجا زندگی میکنه با خوانندههای زیادی دوست شده که از خوش شانسی من خواننده مورد علاقه من هم جز اوناست. افسانه در مورد من با اون خواننده صحبت کرده و اونم گفته باید صدای منو بشنوه. منم یکی از آهنگای خودش رو خوندم و صدام رو ضبط کردم و برای افسانه فرستادم. اون خواننده وقتی صدای من رو شنیده کلی ازم تعریف کرد و قول داده به عنوان اسپانسر مراحل مربوط به خواننده شدنم رو انجام بده.
بس که تند تند حرف میزدم نفس کم آوردم. با هیجان خاصی این حرفها را سر میز شام برای پدر میگفتم. او با دقت حرفهایم را شنید و سپس با خونسردی گفت: «دوباره خل شدی دختر؟ آخه کی میخوای دست از این خیالپردازیها برداری؟!» حسابی توی ذوقم خورد. انتظار نداشتم که پدر اینگونه ضایعم کند. با این حال اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: «باور کن خیال پردازی نیست بابا... خواننده مورد علاقهام قول داده که همه کارهای مربوط به خواننده شدن من رو قبول کنه. اون گفته کل هزینههای سفرم رو هم تقبل میکنه!» پدر کلمه سفر را که شنید اخمی به چهره نشاند و گفت: «سفر؟ کدوم سفر؟» منمنکنان گفتم: «افسانه میگفت اول باید برم دبی و بعد هم از اونجا برم آمریکا. البته همه این کارها و مراحلش رو خواننده مورد علاقهام، اون هم به صورت کاملا قانونی و با خرج خودش انجام میده. فقط چون نمیخواد هزینههاش بره بالا باید تنها سفر کنم. خیالتون راحت باشه چون هیچ خطری من رو تهدید نمیکنه و جای نگرانی نیست. باباجون، شما خودتون بهتر از هر کس دیگهای میدونین که من چقدر به خوانندگی علاقه دارم. پس حالا که یکی پیدا شده و قول داده کمکم کنه تا یه خواننده درست و حسابی شم، ازتون خواهش میکنم این فرصت رو از من نگیرین!»
پدر چشم غرهای به من رفت و گفت: «یعنی انتظار داری بذارم تنها بری اون سر دنیا؟ اونم به خاطر یه رویای عبث و بیهوده؟! اصلا افسانه چی کاره ست که تو رو به آمریکا دعوت میکنه؟ اگه به جای اینکه بشینی کنج خونه و از صبح تا شب چرت و پرتهای اون خواننده رو گوش بدی و به وعده وعیدهای اون دوستت که اصلا نمیدونم کی هست؟ و از کجا اومده دل خوش کنی، درست رو خونده بودی تا حالا به جایی رسیده بودی. همه خواستگارات رو هم رد میکنی چون نمیتونن علاقه تو به خواننده شدن رو درک کنن! تو دیگه بچه نیستی دختر، یه کم به خودت بیا و دست از این مسخره بازیها بردار.»
بغض گلویم را گرفت. سرم را پایین انداختم و گفتم: «آخه باباجون، من که دست و پا چلفتی نیستم. اگه واقعا دوستم دارین، بذارین برم. اینطوری، هم پیشرفت میکنم و هم پول خوبی نصیبم میشه!» پدر بیآنکه سرش را بلند کند، در حالی که مشغول غذاخوردن بود گفت: «تو خیلی هم زرنگی اما گرگ زیاده. اتفاقا چون دوستت دارم دلم میخواد اسیر این خیالات نشی و با واقعیت زندگی کنی!» دیگر نمیدانستم چه بگویم. اگر پدر راضی نمیشد همه رویاهایم نقش برآب میشد. از تصور این اتفاق بیاختیار اشک از چشمانم جاری شد. «بتول» که تا به این لحظه ساکت بود و به حرفهایمان گوش میداد، گریههای مرا که دید گفت: «از حرفای پدرت ناراحت نشو. اون فقط خوبی تو رو میخواد. از تو واقعا تعجب میکنم، تو یه دختر فهمیده و عاقل هستی اما نمیدونم چرا فریب این حرفها رو میخوری؟ خودت میدونی که من همیشه پیگیر اوضاع درس و مدرسهات بودم و دوستات و افسانه رو میشناختم. پدر و مادر افسانه از هم جدا شده بودن و اون با مادربزرگش زندگی میکرد. مادربزرگش حوصله رسیدگی به افسانه رو نداشت و افسانه هر طور دلش میخواست رفتار میکرد و هر جا دلش میخواست میرفت. حتی اولیای مدرسه هم از دستش به ستوه اومده بودن. اگه یادت باشه همون روزا هم بهت میگفتم با این دختر مراوده نداشته باشی اما خب، از اونجایی که تو همیشه فکر میکردی من دشمن تو هستم، به حرفم اهمیت نمیدادی. بعدش هم که افسانه دیگه مدرسه نیومد و معلوم شد از خونه فرار کرده. من نمیخوام گناه کسی رو بشورم و بگم خدای ناکرده افسانه دختر بدیه و دربارهاش قضاوت کنم، اما به نظرم چنین دختری نمیتونه راهنمای خوبی برات باشه و کمکت کنه. بعدش مگه تو نمیگی تو فیسبوک پیداش کردی؟ خب حالا از کجا معلوم که همون دوستت باشه اصلا تو آمریکا باشد؟!»
خدایا، بتول دوباره موعظه کردنش گل کرده بود! کفرم از تلاشی که برای مهربان نشان دادن خود میکرد، درآمده بود. در حالی که از جایم بلند میشدم نگاهی با غیض به بتول انداختم و گفتم: «افسانه همون همکلاسیمه. تو این مدت کلی از خاطراتمون حرف زدیم. بعدش هم کی از شما نظر خواست؟!» این را گفتم و بیآنکه منتظر عکسالعمل پدر باشم از جایم بلند شدم و با عصبانیت به اتاقم رفتم و در را محکم پشت سرم بستم..
* * *
بتول نامادریام بود. دوازده ساله بودم که مادرم در یک سانحه رانندگی فوت کرد و دو سال بعد پدرم با بتول ازدواج کرد. بتول هرچند زن مهربان و با گذشتی بود که در برابر همه رفتارهای زشت من صبوری پیشه میکرد اما با این وجود، من دوستش نداشتم و دلسوزیهایش حرصم را در میآورد. گرچه او بیتوجه به بدخلقیهای من تلاش میکرد، راه و رسم خوب زندگی کردن را به من بیاموزد و اصول یک دختر نجیب و باوقار بودن را یادم دهد، اما من به حرفهایش اهمیتی نمیدادم و گاهی با او لج میکردم. هر چند آزار دادنهایم بیشتر اوقات آگاهانه و از روی عمد بود و بتول هم این را خوب میفهمید اما هرگز چقلیام را پیش پدر نمیکرد و پنبهام را نمیزد و این کارش بیشتر لج مرا در میآورد... او هروقت ایرادی در رفتارم میدید، دوستانه تذکر میداد و آن شب هم وقتی التماسهای مرا به پدر دید مثل همیشه کاسه داغتر از آش شد و به میانه بحث من و پدر آمد که: «به جای این رویای بیهوده و آرزوی خواننده شدن به فکر زندگیات باش.»
آن شب بعد از یک بحث بیفایده با پدر به اتاقم رفتم و تا صبح ناراحتی کردم. من باید به آرزویم میرسیدم و این بار نمیتوانستم به این شانس خوبی که به من رو آورده بود پشت کنم. افسانه هم از طرفی حسابی وسوسهام میکرد. او قول داده بود به محض اینکه پایم به دبی برسد خواننده مورد علاقهام برای گرفتن ویزا اقدام میکند و من به آمریکا خواهم رفت. دیگر بهتر از این نمیشد. همای سعادت روی شانههایم نشسته بود و من نباید این فرصت را از دست میدادم... اما باید پولی میداشتم که خودم را به دبی برسانم...
هر طوری بود باید پدر را راضی میکردم، اما بعد از تقریبا یک ماه سر و کله زدن با پدر نتوانستم او را راضی کنم و همان موقع بود که تصمیم گرفتم کاری که افسانه گفته بود را انجام دهم؛ خروج از کشور! افسانه وقتی فهمید عزمم را برای رفتن جزم کردهام شماره تلفن یکی از آشناهایش در تهران را برایم فرستاد. حالا که پدر عقلش را به دست بتول داده و میخواست مانع پیشرفت من شود، خودم باید دست به کار میشدم و به این ترتیب بود که بار سفر بستم و از خانه فرار کردم و به سراغ آشنای افسانه رفتم، او گفت من خرج تو را میدهم...
وقتی پایم به دبی رسید، همه سختیهای سفر را فراموش کردم. به دبی که رسیدیم «یونس» به استقبالم آمد. افسانه قبلا گفته بود که او قرار است به نمایندگی از خواننده مورد علاقهام مقدمات سفرم به آمریکا را فراهم کند. به گفته افسانه یونس عرب بود اما مثل عربها لباس نپوشیده بود و با لهجه عربی - فارسی حرف میزد. یونس به محض اینکه مرا دید لبخندی زد و گفت: «از آشنایی شما خوشحالم. واقعا که سلیقه افسانه حرف نداره!» از شنیدن این حرف تعجب کردم. او که آواز خواندن مرا نشنیده بود پس لابد منظورش تیپ و قیافهام بود و از افسانه تعریفم را شنیده بود. در جواب او لبخندی زدم و او ادامه داد: «چند روزی باید اینجا بمونین. به ایرانیها خیلی سخت ویزای آمریکا میدن!» حالا که برای رسیدن به هدفم قید خانواده و همه چیز را زده بودم پس باید هر سختی را به جان میخریدم. در جواب یونس گفتم: «عیبی نداره، هر چقدر طول بکشه صبر میکنم. من به خاطر خواننده شدن از خونه فرار کردم و با مکافات اومدم اینجا. هر کاری لازم باشه میکنم. فقط پول زیادی همراهم نیست. با این پول نمیتونم تا ویزام جور بشه تو هتل بمونم!» جاسم در حالی که ساک دستی کوچکم را داخل تویوتای خودش میگذاشت گفت: «تو غصه پول رو نخور! همون خواننده مورد علاقهات کل هزینههای تو رو تقبل کرده. در عوض وقتی مشهور شدی و پولت از پارو بالا رفت جبران میکنی!»
یونس آن روز مرا بعد از دو ساعتی چرخیدن در شهر به یک هتل برد. هر چند آن هتل درجه یک نبود اما همین که سرپناهی داشتم خوشحال بودم. راستش دلم برای پدرم خیلی تنگ شده بود اما با خودم میگفتم: «وقتی روزی برسه که دخترش تبدیل به یک خواننده معروف جهانی بشه اون موقع بهم افتخار میکنه!» و با این رویا دلم را خوش کردم. سه روز از آمدنم به دبی میگذشت که یونس دوباره به سراغم آمد و گفت: «کارت گره خورده. ممکنه چند روزی طول بکشه تا ویزات آماده بشه!» با نگرانی دلیلش را پرسیدم و او گفت: جواب داد: «به دخترای مجرد دیر ویزا میدن، اما تو نگران نباش، چون بالاخره راهش رو پیدا میکنم، من میدونم که باید چی کار کنم!» دلم هری ریخت. اگر به نتیجه نمیرسیدم باید دست از پا درازتر به خانه برمی گشتم و تا آخر عمر نصیحتهای بتول را تحمل میکردم. با صدایی ناله مانند گفتم: «من هر طور شده باید برم آمریکا. ازتون خواهش میکنم ناامیدم نکنین. هر کاری بگین میکنم اما فقط منو بفرستین آمریکا پیش افسانه!»
یونس چند دقیقهای سکوت کرد و سپس در حالی که گوشه لبش را میخاراند گفت: «فکر کنم مشکلت به یه طریقی حل بشه!» با خوشحالی گفتم: «چطوری؟ خب بگین دیگه!» یونس سراپایم را برانداز کرد و گفت: «تو را با یکی از ثروتمندهای اینجا ازدواج کن! اگه این کار رو بکنی میتونی خیلی راحت همراهش به آمریکا بری و بعد ازش جدا بشی. اگه زن یکی از این شیخهای پولدار بشی نونت تو روغنه!»
از پیشنهاد او خشکم زد. با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: «من هیچ وقت این کار رو نمیکنم!» و او هم در حالیکه آماده رفتن میشد گفت: «پس بهتره برگردی ایران، چون من همه تلاشم رو برای گرفتن ویزا کردم شاید نشد، وسایلت رو جمع کن چون میخوام با هتل تسویه کنم.
* * *
خدایا، دلم نمیخواست حالا که این همه سختی را تحمل کرده بودم به ایران بازگردم. چند لحظهای با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که چه عیبی دارد چند روزی به عقد یک شیخ پولدار دربیایم و سپس از طریق او به سرزمین آرزوهایم برسم؟ عشق خواننده شدن، چشمانم را کور و عقلم را زایل کرده بود. خودم را با این فکر فریب دادم و به این ترتیب بود که قبل از اینکه یونس از هتل بیرون برود جواب مثبتم را اعلام کردم و گفتم: «با پیشنهادت موافقم. تو کسی رو سراغ داری؟»
لبخندی زد و گفت: «آره عزیزم، یه پولدارش رو هم سراغ دارم. فردا غروب تو رو میبرم پیشش!» غروب که شد یونس به دنبالم آمد و با هم به یک محله اعیان نشین رفتیم و وارد یک خانه ویلایی شدیم. او مرا به یک شیخ که حدودا شصت سال داشت، معرفی کرد و سپس آرام زیرگوشم گفت: «شیخ از ثروتمندترین مردای اینجاست. دعا کن ازت خوشش بیاد، البته من خیلی ازت تعریف کردم!» شیخ که نگاه از من بر نمیداشت، دعوت کرد روی مبل بنشینم. در حالی که دست و پایم از ترس میلرزید روی مبل نشستم و به تابلوهایی که بر دیوار آویزان بود چشم دوختم. شیخ لبخندی زد و گفت: «یونس از تو خیلی تعریف میکنه. منم از تو خوشم اومده. ما همین امشب با هم ازدواج میکنیم و یک هفته بعد به آمریکا پرواز میکنیم.»
قهقههای آن مرد عرب بر وجودم ترس انداخت. او که فارسی را به سختی صحبت میکرد موزی به من تعارف کرد و گفت: «حالا برو بیرون و منتظر باش. من و یونس باید باهم حرف بزنیم!» هر چند وجود خطر را حس کرده بودم، اما دلم نمیخواست پا پس بکشم و از رویایم دست بردارم! اما خب، خدا مرا خیلی دوست داشت که به موقع آگاهم کرد.
* * *
- خانم جوان من ایرانیها را دوست دارم چون مادرم ایرانی بود برای همین میخوام به تو کمک کنم. شیخ و یونس و افسانه آدمای درستی نیستند. اونا دخترای زیادی رو بدبخت کردن. اونا دلال هستن، دلال دخترای جوون. بعضی از دخترا رو همین جا نگه میدارن و بعضیاشونو به کشورهای اروپایی و آمریکایی میفرستن. من تا حالا تونستم بیش از پونزده دختر رو آگاه کنم و از این چاهی که براشون کنده شده نجاتشون بدم. به همین خاطره که همچنان پیش شیخ کار میکنم.آدرس یه ایرانی خوشنام رو برات مینویسم فورا پیش اون برو، اون کمکت میکنه که برگردی ایران.
مستخدم آن خانه ویلایی که مرد مسنی بود، وقتی برایم آبمیوه آورد کاغذ تاشدهای را مخفیانه بدستم داد و گفت:«زود برو تو دستشویی و این کاغذو بخون!» آرام و بیسرو صدا به دستشویی رفتم و نامه را که خواندم، دنیا روی سرم خراب شد. چقدر احمق بودم من، که این همه لطف بیدلیل رو باور کرده بودم؛ چقدر احمق بودم! باید خودم را از آن مهلکه نجات میدادم. یونس و آن مرد عرب هنوز در اتاق مشغول صحبت کردن بودند، از آن خانه بیآنکه کسی با خبر شود فرار کردم. سرم به شدت درد میکرد. باید هر چه زودتر به ایران بر میگشتم وگرنه یونس و شیخ و افرادش نمیگذاشتند سالم از اینجا خارج شوم. آنقدر در خیابانها قدم زدم که صبح شد. سپس به سراغ آن مرد ایرانی رفتم و با کلی پرس و جو توانستم پیدایش کنم. آن مرد تاجر، با دقت به حرفهایم گوش داد و گفت: «برو خدا رو شکر کن که تونستی از دامشون رها شی وگرنه تا آخر عمر بدبخت میشدی. با خونهتون تماس بگیر تا یکی از اعضای خانوادهات بیان دنبالت تا اون موقع هم میتونی پیش زن و بچهام بمونی!» تصور میکردم پدر به خاطر فرارم از دستم خیلی عصبانی باشد اما گمان نمیکردم وقتی صدایم را بشنود که با التماس و گریه میگفتم: «بابا، من پشیمونم. تورو خدا بیا دنبالم!» جواب بدهد: «من دیگه دختری ندارم. همونجا بمون و هر غلطی دلت میخواد بکن. تو هم دیگه خانواده نداری. دختری که بیاجازه خانواده دست به چنین کار احمقانهای میزنه لیاقتش مرگه!» و گوشی رو با خشم بگذارد. خدایا، از اینجا مانده و از آنجا رانده شده بودم. نه تنها آرزوهایم بر باد رفته بود، بلکه خانوادهام را نیز از دست داد بودم.
* * *
خدا رو شکر که اتفاقی برات نیفتاد و تونستی خودت رو نجات بدی. خدا رو شکر که از خواب غفلت بیدار شدی هر چند تجربه سختی رو کسب کردی. بتول را که دیدم نزدیک بود از خوشحالی بال در بیاورم. بتول به دبی آمده بود و با شمارهای که من چهار روز قبل با آن به خانه زنگ زده بودم تماس گرفته و آدرس را از آن مرد تاجر گرفته بود. تا به حال هیچ وقت «بتول» را این چنین دوست نداشتم. او را در آغوش گرفتم و هایهای گریستم. من و بتول دو روز بعد به ایران بازگشتیم و با پادرمیانی او پدر مرا بخشید.
وقی به تهران و به خانه مان بازگشتم، اولین کاری که کردم تمام آهنگها و پوسترهای آن خواننده را دور ریختم و به خودم قول دادم که دیگر شیفته اینجور چیزها نباشم. سپس برای افسانه ایمیل فرستادم که: «خیلی پستی افسانه! تو چرا میخواستی منو بدبخت کنی؟!» او هم با کمال پرویی جواب داد: «با آدمای سادهلوحی مثل تو جز این چیکار میشه کرد؟ فکر کردی قحطی خواننده اومده که نازتو بکشن و از ایران به آمریکا بیارنت؟ حماقت از خودت بود که حرفای منو باور کردی. در ضمن بد نیست بدونی که من هم تو دبی هستم و هرگز آمریکا نبودم.»
«حق با افسانه بود این من بودم که مرتکب حماقت شده بودم. این حماقت هر چند داشت به بهای تباه شدن زندگیم تمام میشد، اما خوب ارزشش را داشت چون مرا از خواب غفلت بیدار کرد.»
- داستان کوتاه
- ۴۷۶