داستان کوتاه عشق و شله زرد

  • ۰۱:۵۸

پسرم چرا نمی‌خوای حقیقت رو قبول کنی؟ تو باید از فکر ثریا بیایی بیرون، اون تصمیم داره با پسر دایی‌اش ازدواج کنه، منم که به خاطر تو، به جای یک مرتبه چهار مرتبه باهاش حرف زدم، اما ثریا که مثل خودت تحصیلکرده است، وقتی مرتبه اول بهش گفتم پسرم از تو خواسته که در مورد ازدواجش با تو حرف بزنم، گفت: اجازه بدهید در این باره فکر کنم و دو روز بعد هم که منو تو حیاط دید، مثل یک دختر فهمیده و با شخصیت بهم گفت: «آقا اردشیر جوان خوب و با شخصیتیه که من مطمئنم هر دختری زنش بشه خوشبخت می‌شه، اما من...» و بعد توضیح داد که از نوجوانی دایی‌اش او را برای پسرش انتخاب کرده و الان هم به محض اینکه



دانشگاهش تمام بشه و برگرده شهرش، تصمیم داره با او ازدواج کنه و...

اینها را مادرم گفت تا آب پاکی بریزد روی دست من! نمی‌دانم، شاید هر کس دیگری جای من بود، برای همیشه از فکر دختری که چنین جوابی داده بود، بیرون می‌آمد! ولی من احساس عجیبی داشتم، احساسی که در ناخودآگاهم به من می‌گفت؛ مایوس نشو!

Designed By Erfan Powered by Bayan