- دوشنبه ۱۴ خرداد ۹۷
- ۰۱:۵۸
پسرم چرا نمیخوای حقیقت رو قبول کنی؟ تو باید از فکر ثریا بیایی بیرون، اون تصمیم داره با پسر داییاش ازدواج کنه، منم که به خاطر تو، به جای یک مرتبه چهار مرتبه باهاش حرف زدم، اما ثریا که مثل خودت تحصیلکرده است، وقتی مرتبه اول بهش گفتم پسرم از تو خواسته که در مورد ازدواجش با تو حرف بزنم، گفت: اجازه بدهید در این باره فکر کنم و دو روز بعد هم که منو تو حیاط دید، مثل یک دختر فهمیده و با شخصیت بهم گفت: «آقا اردشیر جوان خوب و با شخصیتیه که من مطمئنم هر دختری زنش بشه خوشبخت میشه، اما من...» و بعد توضیح داد که از نوجوانی داییاش او را برای پسرش انتخاب کرده و الان هم به محض اینکه
دانشگاهش تمام بشه و برگرده شهرش، تصمیم داره با او ازدواج کنه و...
اینها را مادرم گفت تا آب پاکی بریزد روی دست من! نمیدانم، شاید هر کس دیگری جای من بود، برای همیشه از فکر دختری که چنین جوابی داده بود، بیرون میآمد! ولی من احساس عجیبی داشتم، احساسی که در ناخودآگاهم به من میگفت؛ مایوس نشو!
ثریا مستاجر طبقه بالای ما بود؛ دختر یک خانواده تهرانی که در دانشگاه شهر ما قبول شده بود و پدرش که وضع مالی تقریبا خوبی داشت، یک هفته در شهر گشته و با صاحبخانههای زیادی حرف زده بود تا بعد از همصبحت شدن با مادرم، خانه ما را برای اینکه دخترش مستاجرمان بشود پسندیده بود، البته آن زمان من همراه پدرم - که سالها قبل از مادرم جدا شده بود - تهران زندگی میکردم، اما دو سال بعد که پدرم زن دوم گرفت، زنبابا که دوست نداشت مزاحم داشته باشد، عذر مرا خواست و من پیش مادرم برگشتم. به این ترتیب من زمانی که ثریا، سه ترم به پایان درسش مانده بود، به آن خانه آمدم و از همان لحظه اول که او را دیدم عاشقش شدم و... اینطوری بود که وقتی مادر برای مرتبه چهارم جواب نه ثریا را به من گفت، تصمیم گرفتم آنقدر سماجت کنم تا به آرزویم برسم.
اینطور که ثریا برای مادرم گفته بود، خانواده داییاش خیلی ثروتمند بودند و پسرداییاش - همایون - یکییکدانه آن خانواده محسوب میشد. از قرار معلوم مادر همایون هم زیاد از اینکه پسرش با خانواده شوهرش وصلت کند موافق نبود، ولی چون زورش به شوهرش نمیرسید، مجبور بود به خواهرزاده شوهرش روی خوش نشان بدهد و... اینجا بود که پاسخ ثریا به یک سوال مادر، باعث شد من امیدوار بشوم که به ثریا میرسم؛ مادر از او پرسیده بود: «این وسط نظر خود پسرداییات چیه؟» و ثریا با شرمندگی پاسخ داده بود: «همایون تابع نظر داییم است و خودش تا حالا حرفی نزده!» و من خودم فکر کردم: «خدا را چه دیدی؟ شاید پدر همایون زورش به زنش نرسه!»
روزها همینطور میگذشت تا اینکه خبردار شدم که همایون میخواهد برای دیدن ثریا به شهر ما بیاید، همایونی که شاید ثروت پدرش بزرگترین انگیزه برای ثریا بود، و این یعنی پایان رویاهای من! با این حال چیزی در دلم همچنان میگفت: «امیدوار باش!»
صبح روز دوشنبه بود که از داخل اتاقم شنیدم که ثریا دارد به مادرم میگوید: «همایون خیلی شلهزرد دوست داره و منم میخوام براش درست کنم، ولی شکر ندارم، من میرم شکر بخرم و بیام...» ولی مادرم به او گفت: «ما خیلی شکر داریم، تو برو بالا تا من برات بیارم.» و با کمی تعارف و اصرار، ثریا پذیرفت و به خانه رفت، مادر نیز یک ظرف پلاستیکی را پر از شکر کرد تا ثریا بیاید و آن را ببرد و... که یک مرتبه فکری کردم و بلافاصله دست به کار شدم و یک لیوان پر از جوش شیرین که میدانستم شلهزرد را خراب میکند، قاطی شکرها کردم و چند دقیقه بعد ثریا آمد و شکر را برد تا شلهزرد درست کند!
ساعت حدود هفت شب بود که همایون با مادرش آمد. اعتراف میکنم که در آن لحظه دچار پشیمانی شدم، چرا که قصد من خراب کردن ثریا نبود اما...
یک ساعت بعد سر و صدای زن دایی ثریا، از طبقه بالا میآمد که «دختره دست و پا چلفتی بلد نیست یک شلهزرد درست کنه، اون وقت میخواد عروس من بشه... مگه من پسرم رو از سر راه آوردم که تو رو براش بگیرم و...» آنقدر جملات تحقیرآمیز نثار ثریا کرد که واقعاً دلم برایش سوخت! این در حالی بود که همایون مانند یک مجسمه سکوت کرده بود و فقط نگاه میکرد، تا بالاخره مادر و پسر با حالت قهر از خانه بیرون رفتند.
مادرم ماجرا را از ثریا پرسید، ثریا گفت: «نمیدونم چرا شلهزردم افتضاح از آب در آمد و...» که من از سر عذاب وجدان جلو رفتم و همه چیز را تعریف کردم! ثریا در حالی که از خشم میلرزید گفت: «تو دیوانهای اردشیر».
من، اما سرم را پایین انداختم و گفتم: راست میگی، من شاید به خاطر علاقه به تو، دچار دیوانگی شدم که این کار را کردم، اما تو چی؟ ندیدی زنداییات چقدر تحقیرت کرد؟ او دنبال بهانه بود، وگرنه اگر چیزی تو دلش نبود، میگفت فدای سرت... تو حاضری عروس چنین زنی بشی؟ خود همایون چی؟ یک کلمه هم حرف نزد! یعنی تو واقعا لیاقت چنین مرد بیارادهای رو داری؟ من برای تو و برای خودم که عاشقت بودم متاسفم... واقعا متاسفم!» اینها را گفتم و به اتاقم رفتم و ثریا هم به طبقه بالا رفت! من ماندم و عشقی که هر لحظه آتش آن در وجودم شعلعورتر میشد.
فردا صبح، اما، هنوز ساعت هشت نشده بود که مادرم بیدارم کرد و با خوشحالی گفت: «بلند شو... بلند شو ببین ثریا چکارت داره.» با نگرانی از خواب برخاستم و بههال که رفتم ثریا را دیدم که با خنده گفت: «امروز میخوام برای تو و مادرت شلهزرد درست کنم، به شرطی که دوباره جوش شیرین قاطی شکر نکنی!»
* * *
من و ثریا و مادر هنوز هم با یکدیگر زندگی میکنیم، در حالی که پس از دو سال صاحب یک علیرضای کوچولو نیز شدهایم تا خوشبختیمان تکمیل شود!
- داستان کوتاه
- ۳۸۸