- دوشنبه ۲۶ شهریور ۹۷
- ۰۰:۴۹
پدرام با شور و شوقی بینظیر ویترین مغازهاش را میچید و لباسهای بافت را طوری مرتب میکرد تا بتواند نگاه رهگذران را به آنها جلب کند. در همین هنگام مثل اینکه فکری به ذهنش رسیده باشد، زود خودش را به پریسا همسرش که در طبقه بالایی، روسریها را مرتب میکرد رساند و بدون معطلی و بیهیچ مقدمهای گفت: «آخر هفته بریم کیش؟!»
پریسا که به این تصمیمات عجولانه همسرش عادت داشت به آرامی گفت: «بلیط گرفتی؟!» پدرام قهقهای زد و گفت «سه سوته میگیرم» بعد هم به سراغ دفترچه تلفن رفت و آن را ورق زد.
پدرام و پریسا سه سالی از ازدواجشان میگذشت، اما متاسفانه آنها هم به خاطر عدم آشنایی با مهارتهای زندگی، تقریبا هر روز سر موضوعاتی پوچ و بیاهمیت بحث و جدل داشتند. که گاهی قهرهایشان از یک روز هم تجاوز میکرد. پریسا در افکارش غرق بود که با صدای پدرام به خودش آمد: «بیا خانم گوشی رو بگیر و هر شرایطی برای هتل دوست داشتی به این خانم بگو» پریسا گوشی را گرفت و با خانمی که از متصدیان آژانس بود صحبت کرد.
- داستان کوتاه
- ۵۱۷
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...