داستان گرگها

  • ۰۰:۴۹

پدرام با شور و شوقی بی‌‌نظیر ویترین مغازه‌اش را می‌چید و لباس‌های بافت را طوری مرتب می‌کرد تا بتواند نگاه رهگذران را به آنها جلب کند. در همین هنگام مثل این‌که فکری به ذهنش رسیده باشد، زود خودش را به پریسا همسرش که در طبقه‌ بالایی، روسری‌ها را مرتب می‌کرد رساند و بدون معطلی و بی‌هیچ مقدمه‌ای گفت: «آخر هفته بریم کیش؟!»


پریسا که به این تصمیمات عجولانه همسرش عادت داشت به آرامی گفت: «بلیط گرفتی؟!» پدرام قهقه‌ای زد و گفت «سه سوته می‌گیرم» بعد هم به سراغ دفترچه تلفن رفت و آن را ورق زد.

پدرام و پریسا سه سالی از ازدواج‌شان می‌گذشت، اما متاسفانه آنها هم به خاطر عدم آشنایی با مهارت‌های زندگی، تقریبا هر روز سر موضوعاتی پوچ و بی‌اهمیت بحث و جدل داشتند. که گاهی قهرهای‌شان از یک روز هم تجاوز می‌کرد. پریسا در افکارش غرق بود که با صدای پدرام به خودش آمد: «بیا خانم گوشی رو بگیر و هر شرایطی برای هتل دوست داشتی به این خانم بگو» پریسا گوشی را گرفت و با خانمی که از متصدیان آژانس بود صحبت کرد.

پریسا سراسر شور و اشتیاق شده بود و خودش را برای یک هفته پر از عشق و انرژی در کنار همسرش آماده می‌کرد. او فکر می‌کرد با این مسافرت که بعد از مدتها انجام می‌شد می‌توانستند همه بدی‌های هم را فراموش کنند و زندگی شیرین‌تری را آغاز کنند.

*         *         *

ناگهان خبر رسید که مادر پدرام به دلیل بالا رفتن فشار خون در بیمارستان بستری شده و این یعنی مسافرت بی‌مسافرت! پریسا با ناراحتی فراوان با آژانس مسافرتی تماس گرفت و با خانمی که قبلا صحبت کرده موضوع را در میان گذاشت و لادن که انگار می‌دانست پریسا چقدر از این موضوع ناراحت است او را دلداری داد که ان‌شاءا... فرصت دیگر. پریسا که از بیان و کلام لادن خوشش آمده بود چنان بی‌‌ریا صحبت کرد که بین آنان درستی شکل گرفت. از آن به بعد، هر از گاهی پریسا با لادن تماس می‌گرفت و با هم در مورد موضوعات مختلف مثل علایق، تحصیلات، آشپزی و حتی موضوعات خصوصی خانواده هم صحبت می‌کردند، تا این‌که حرف به اختلاف پدرام و پریسا رسید و او از کج خلقی‌ها و بدرفتاری‌های پدرام گفت و باز هم با دلداری‌های لادن به آرامش می‌رسید.

پریسا از این‌که، «سنگ صبوری» برای رسیدن به آرامش پیدا کرده بود خیلی خوشحال بود. با این‌که آنها هرگز یکدیگر را ندیده بودند اما پریسا به شدت به همکلامی با لادن عادت کرده بود تا این‌که یک روزقرار گذاشتند تا لادن به مغازه آنها بیاید و یکدیگر را از نزدیک ببینند و لادن هم خریدش را از مغازه آنها انجام دهد.

خلاصه روز موعود فرا رسید زمانی که لادن با تلفن پریسا تماس گرفت تا برنامه را با هم تنظیم کنند با صدای بغض‌آلود و گرفته پریسا مواجه شد. او گفت با پدرام قهر است و دیشب دوباره سر موضوعی کوچک بحث کرده‌اند، چون قرار بود لادن برای مهمانی که در پیش داشت لباس بخرد، پریسا شماره پدرام را به او داد تا راحت تر بتواند مغازه را پیدا کند.

*         *         *

مدت‌ها از آن روز گذشت... پریسا و پدرام با همه خوبی‌ها و بدی‌های‌شان با هم زندگی می‌کردند و پریسا هم همچنان ریز و درشت زندگی‌اش را به لادن گزارش می‌‌داد و مثل چشمانش به او ایمان و اطمینان داشت.

یک روز که هر دو با هم در مغازه بودند دوست پدرام با او تماس گرفت و خواست چند دقیقه‌ای برود و در مورد ویترین مغازه‌اش نظر بدهد. او با پریسا خداحافظی کرد و گفت که زود برمی‌گردد. پدرام از مغازه خارج شد و چند لحظه بعد صدای زنگ تلفن همراهش بلند شد پریسا دید که پدرام گوشی‌اش را در کشوی میزش جاگذاشته. کشو را که باز کرد تصویر ناشناس زن جوانی را دید که روی صفحه گوشی خودنمایی می‌کند ناگهان بند دلش پاره شد و حس کرد مغازه دور سرش می‌چرخد همانجا روی صندلی نشست و به فکر فرو رفت و هق‌هق گریه سر داد.

نفهمید زمان چقدر گذشت اما وقتی به خودش آمد پدرام را دید با ناراحتی می‌‌پرسید: چی شده حالت بده؟! می‌خوای ببرمت دکتر!؟

پریسا هیچ نمی‌گفت و فقط با چشمانی پر از سوال نگاهش را به چهره پدرام دوخته بود که با اضطراب حالش را جویا می‌شد.

- پریسا چته؟ حرف بزن... پریسا

پریسا به سختی بغضش را فرو داد و گفت: خیانت، تو به من خیانت کردی؟!

امیر قهقهه مستانه‌ای سر داد و گفت: خیانت!؟ من؟!

در همین هنگام گوشی امیر دوباره به صدا درآمد و پریسا در حالی که گوشی را موازی صورت پدرام گرفته بود فریاد زد: «آره... خیانت...» و بعد صدایش را صاف کرد دکمه پاسخ را زد... صدای زنانه‌ای از آن سوی گوشی چندبار گفت: «پدرام! الو پدرام جون! چرا جواب نمیدی؟!»

تمام بدن پریسا به رعشه افتاد. او صاحب صدا را خوب می‌شناخت بارها با او تلفنی صحبت کرده بود و بارها از راهنمایی‌هایش فیض برده بود! او لادن بود همان لادنی که با دانستن جزییات زندگی پریسا خود را به پدرام نزدیک کرده بود. پریسا روی زمین نشست و پرده نازک و شفاف اشک روی چشمان میشی‌اش خودنمایی می‌کرد.

پدرام به خودش لعنت می‌فرستاد و به زمین و زمان بد و بیراه می‌گفت. صدای لادن هم قطع شد اما صدای ضربان قلب پریسا لحظه به لحظه بیشتر می‌شد!!!

*         *         *

چشمانش را که باز کرد خودش را روی تخت اورژانس دید. پدرام کنارش ایستاده بود و اشک می‌ریخت در این چند سال زندگی، گریه همسرش را ندیده بود. پدرام خودش را به پریسا نزدیک کرد. دستش را بین دستان مردانه‌اش گرفت و پریسا تقلا می‌کرد تا انگشتان نحیفش را بیرون بکشد. پدرام با صدایی بغض‌آلود گفت: منو ببخش پریسا. غلط کردم باور کن به خدایی که می‌دونم تو عاشقش هستی من به تو خیانت نکردم. اون روز که اومد مغازه خرید کنه شمارشو به من داد چندبار با هم تلفنی حرف زدیم همین!

پریسا نگاهش را به پنجره بی‌روح بیمارستان دوخت و به آرامی گفت: «دروغ می‌گی!»

پدرام کنار تخت پریسا زانو زد: «دروغ نمی‌گم پریسا من دوستت دارم عاشقتم... دروغ نمی‌‌گم من داشتم گول می‌خوردم... اما خدا نخواست... خدا منو دوست داشت و نذاشت اسیر این شیطان بشم... نفهمی کردم... من دوستت دارم، زندگیمونو دوست دارم. از من روبرنگردون! من می‌میرم.»

حرف‌های پدرام که به اینجا رسید پریسا در ذهنش گذشته را مرور کرد. این‌که چطور بدون هیچ شناختی، سفره دلش را پیش یک غریبه باز کرده بود و حریم شخصی خودش را شکسته بود. او یادش رفته بود که گرگ‌های گرسنه همیشه در کمین هستند و هر لحظه ممکن است بخواهند زندگی‌اش را از دستش دربیاورند. خوب که دقت کرد دید در لابه‌لای اشک‌های پدرام، هنوز هم همان عشق قدیمی موج می‌زند. به قلبش که رجوع کرد دید هنوز هم به پدرام علاقه دارد و زندگی با او برایش مهم است.

صورتش را به طرف پدرام چرخاند. او چون تشنه‌ای بی‌‌قرار به پریسا خیره مانده بود و منتظر جواب بود پریسا به آرامی پریسد: «بریم مشاوره؟؟»

چشمان پدرام از خوشحالی برق زد و با صدایی پر از هیجان گفت: «موافقم هر جا بگی با هم می‌ریم حتی جهنم!»

* خانم‌های جوان، لطفا سفره دل‌تان را هر جا و پیش هر کسی به راحتی پهن نکنید...


نقل بلاگ
زیبا بود .. اعتماد به این آسونی ها هم نیست .
bsj sajjad
داستان قشنگی بود اگرچه روز نامه وار خوندمش
ناشناس
خودتون مینویسید؟ (اگرچه احتمال قوی پاسختون به این سوال مثبته)

یک قسمت متن نوشتید امیر... این اسماز کجا اومد!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan