داستان دل عاشق

  • ۱۷:۳۰

درست از فردای روزی که از خدمت سربازی برگشتم ـ یعنی موقعی که بیست‌ساله بودم ـ مادرم گیر داد:«خب رضاجون، حالا که سربازی‌ات رو هم تموم کردی و مرد شدی، وقتشه که برات زن بگیریم... حرفی که نداری پسرم؟»!



من اما، از آنجایی که فکر می‌کردم مادرم هم مثل تمام مادران دنیا، آرزویش تنها فکر کردن به عروسی پسرش است، برای اینکه دلش را نشکنم سکوت کردم و «نه» نگفتم و خندیدم. البته خنده من به خاطر تفاوت افکارم با افکار مادرم بود؛ در آن روزها، من به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، ازدواج بود، چرا که اصلاً دلم نمی‌خواست با حقوق کارگری و کارمندی، یک زندگی همیشه نسیه را شروع کنم

Designed By Erfan Powered by Bayan