داستان دل عاشق

  • ۱۷:۳۰

درست از فردای روزی که از خدمت سربازی برگشتم ـ یعنی موقعی که بیست‌ساله بودم ـ مادرم گیر داد:«خب رضاجون، حالا که سربازی‌ات رو هم تموم کردی و مرد شدی، وقتشه که برات زن بگیریم... حرفی که نداری پسرم؟»!



من اما، از آنجایی که فکر می‌کردم مادرم هم مثل تمام مادران دنیا، آرزویش تنها فکر کردن به عروسی پسرش است، برای اینکه دلش را نشکنم سکوت کردم و «نه» نگفتم و خندیدم. البته خنده من به خاطر تفاوت افکارم با افکار مادرم بود؛ در آن روزها، من به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، ازدواج بود، چرا که اصلاً دلم نمی‌خواست با حقوق کارگری و کارمندی، یک زندگی همیشه نسیه را شروع کنم و دست دختر بینوایی را که در خانه پدرش در ناز و نعمت است بگیرم و به خانه خودم بیاورم و به او گرسنگی بدهم! آری من در آن ایام فقط به فکر پولدار شدن بودم و به همین خاطر به حرف مادرم خندیدم، اما انگار او خنده مرا به حساب رضایت گذاشته بود، چرا که فردا ظهر، یعنی در نخستین ساعاتی که داشتم یک کارگاه واشرسازی را راه‌اندازی می‌کردم، به موبایلم زنگ زد و با ذوق و شوق گفت: «رضاجون واسه ساعت هفت غروب قرار گذاشتم، کت و شلوارت رو هم دادم اتوشویی و با هزار خواهش و تمنا قول گرفتم که تا ساعت شش حاضرش کنه، فقط سر راهت ماشینت رو ببر کارواش و یک دسته گل هم بخر... اگر بدونی چه دختر نازی برات پیدا کردم و...»

تازه متوجه منظور مادرم شدم و اولین «نه» را خیلی جدی گفتم و از همان روز گریه‌ها و قسم‌های مادرم شروع شدو کار به جایی رسید که یک روز گفتم: «مادرجون من با خودم قرار گذاشتم دست کم تا 30، حتی 35 سالگی فقط کار کنم و اصلاً به فکر ازدواج نباشم...»

مادرم دوباره زد زیر گریه، اما مادربزرگم به مادرم اخم کردو گفت: «چرا اینقدر بهش اصرار می‌کنی دخترم؟ مطمئن باش تقدیرش که برسه حلقه میره تو انگشتش» و بعد رو به من کرد و ادامه داد: «تو هم اینقدر با اطمینان، زمان تعیین نکن! موقعی که پات جایی گیر کنه، اون وقت گلوت هم گیر می‌کنه!» ولی من خندیدم و گفتم: «مادربزرگ خیالت راحت باشه که من پام رو قطع می‌کنم که کار به گلو نرسه»!

و مادربزرگ پوزخندی زد و گفت: «می‌بینیم!» من هم با خنده گفتم: «می‌بینیم»!

یک سالی بود که از آن روزها می‌گذشت. حالا مادرم دیگر سر به سرم نمی‌گذاشت و من هم با خیال راحت و دعای او ـ و کرامت پروردگار ـ توانستم با تلاش و پشتکار فراوان راه ده ساله را ظرف دو سال طی کنم و در آن صنعت برای خودم اسم و رسمی پیدا کنم. اتفاقاً چون وضع اقتصادی‌ام خوب شده بود، گاهی اوقات مادرم بدش نمی‌آمد حرفی از عروسی من بزند، اما من بلافاصله می‌گفتم: «30 سالگی» و مادربزرگم که با ما زندگی می‌کرد می‌گفت: «می‌بینیم آقارضا.» تا اینکه یک روز...

ساعت حدود 10 صبح بود و من که با یک تاجر آهن قرار مهمی داشتم، وقتی دیدم ترافیک سنگین است، ماشین را داخل یکی از کوچه‌های خیابان آزادی پارک کردم تا مسافر یک «موتوری مسافرکش» شوم بلکه بتواند کمتر از سی دقیقه مرا به میدان قزوین برساند. به همین خاطر تقریباً به حالت دویدن کوچه‌ها را طی می‌کردم و... که ناگهان وقتی داشتم از جلو یک خانه رد می‌شدم در باز شد و دختری جوان (که بعداً فهمیدم او هم برای رسیدن به کلاس زبان انگلیسی دیرش شده بود) با عجله پرید توی پیاده‌رو... من اما برای اینکه با او برخورد نکنم پایم را کج برداشتم و... که ناگهان احساس کردم مچ پایم پیچ خورد و چنان دردی در اعماق وجودم احساس کردم که بی‌اختیار فریادی از ته دل کشیدم... دختر جوان (که بعداً فهمیدم اسمش فلامک است) که متوجه نشده بود چه اتفاقی برایم افتاده، با این خیال که دارم سر به سرش می‌گذارم، با بی‌خیالی گفت: «انگار مار نیشش زده!» و من که خیلی عصبانی شده بودم، فریاد زدم: «اگر مار هم بود زبون شما بود... ولی تقصیر شما شد که این بلا سر من آمد!» دختر جوان آماده شد تا پاسخی بدهد که مادرش (که سر و صداها را شنیده بود) در را باز کرد و بیرون آمد. من هم که هنوز نمی‌دانستم پایم شکسته است، خواستم با خیال راحت مسیرم را ادامه بدهم، اما همین که پای مصدومم را زمین گذاشتم، بار دیگر، از شدت درد، فریادی سر دادم و افتادم وسط خیابان و رو به فلامک گفتم: «خدا ازتون نگذره که منو علیل کردین!» و او با قیافه‌ای حق به جانب پاسخ داد: «خدا از خودت نگذره... چقدر از خود راضی و...» که در این لحظه مادرش لب خود را گاز گرفت و رو به دخترش گفت: «چه بلایی سر بچه مردم آوردی دختر؟» و رو به من گفت: «خدا مرگم بده پسرم... بیا توی خونه ببینم چه بلایی سرت اومده.» و من که واقعاً درد داشتم و دیگر می‌دانستم به آن قرار هم نمی‌رسم، لنگ‌لنگان وارد آن خانه شدم. پدر فلامک که بازنشسته و در خانه مشغول مطالعه بود، با دیدن وضعیت من به اورژانس زنگ زد و... و تازه آن موقع بود که نگاهم در چشمان فلامک گره خورد و در دلم از خدا خواستم که اورژانس دیر برسد! (باورتان می‌شه) که البته دعایم برآورده نشد و آنها زود آمدند و همان جا پای مرا معاینه و سپس برای گچ گرفتن راهی بیمارستانم کردند.

دو روز بعد با پای گچ گرفته و یک جعبه شیرینی به خانه آنها رفتم تا مادر فلامک که زن ساده‌ای بود با خنده بگوید: «تو چه آدم خوبی هستی، ما پات رو شکستیم، اون‌وقت با شیرینی میای خونه ما؟» اما آن خانم محترم نمی‌دانست که من به خاطر دلم دارم به سراغ آنها می‌آیم نه پایم! بعد از کلی سرخ و سفید، شدن نیم ساعتی آنجا بودم و با پدرش سر حرف رو باز کردم و به بهانه اینکه برای بازسازی خانه آنها، بنای خوب می‌شناسم شماره‌شان را گرفتم، خواستم خودم ببینم چطور خانواده‌ای هستند.

بعدازظهر همان روز وقتی در خانه خودمان بودم، به آرامی کنار صندلی مادربزرگم نشستم و در گوشش زمزمه کردم: «مادربزرگ پایم یک جا گیر کرده!» و آن پیرزن باهوش هم بلافاصله خندید و گفت: «و لابد گلویت هم گیر کرده؟»!

چند روز بعد مادرم با خانه آنها تماس گرفت و قرارها گذاشته شد.

امروز پس از دو سال من وفلامک آنقدر خوشبخت هستیم که احساس می‌کنم بهترین هدیه خدا برای من بوده است.


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan