- دوشنبه ۵ شهریور ۹۷
- ۱۷:۰۱
دلم برای روزهای خوب با هم بودن تنگ شده. دلم به اندازه همه دنیا برای خانوادهام به خصوص پدر و مادرم تنگ شده. اما فکر میکنم با دیدین صفحه فصل شکوفایی و نوشتن بخشی از سرگذشتم در مجله خانوادهسبز میتوانم کمی آرام شوم، نمیدانم چرا زندگی برای بعضیها روی بدش را نشان میدهد.
فاجعه سنگینی بود. در یک آن، زمین شهر بم لرزید و همه جا با خاک یکسان شد. فریاد میزدم، جیغ میکشیدم ولی هیچ کس نمیتوانست کمکی بکند. انگار قسمت بود که پدر، مادر و برادر کوچکم زیر خروارها خاک دفن شوند و امدادگران مرا نجات دهند. بعد از آن فاجعه، تا چند هفته، نزد بستگانم که در کرمان زندگی میکردند، ماندم، اما هنوز از آن حادثه شوکه بودم که بهانههای فامیل شروع شد. خالهام میگفت: «دخترم، تو میدونی که وضع مالی ما خوب نیست و خرج خودمون رو به زور در میاریم!»
- داستان کوتاه
- ۳۷۰
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...