- دوشنبه ۵ شهریور ۹۷
- ۱۷:۰۱
دلم برای روزهای خوب با هم بودن تنگ شده. دلم به اندازه همه دنیا برای خانوادهام به خصوص پدر و مادرم تنگ شده. اما فکر میکنم با دیدین صفحه فصل شکوفایی و نوشتن بخشی از سرگذشتم در مجله خانوادهسبز میتوانم کمی آرام شوم، نمیدانم چرا زندگی برای بعضیها روی بدش را نشان میدهد.
فاجعه سنگینی بود. در یک آن، زمین شهر بم لرزید و همه جا با خاک یکسان شد. فریاد میزدم، جیغ میکشیدم ولی هیچ کس نمیتوانست کمکی بکند. انگار قسمت بود که پدر، مادر و برادر کوچکم زیر خروارها خاک دفن شوند و امدادگران مرا نجات دهند. بعد از آن فاجعه، تا چند هفته، نزد بستگانم که در کرمان زندگی میکردند، ماندم، اما هنوز از آن حادثه شوکه بودم که بهانههای فامیل شروع شد. خالهام میگفت: «دخترم، تو میدونی که وضع مالی ما خوب نیست و خرج خودمون رو به زور در میاریم!» عمهام بهانه میآورد که: «من خودم راضیام اینجا با ما زندگی کنی، اما شوهرم مخالفه!» داییام میگفت: «پسرای من بزرگ شدن و به تو نامحرم هستن. زنم میگه دوست نداره یه دختر جوون و زیبا تو خونهاش زندگی کنه!» همه بهانه آورند، همه مرا از خود راندند و آخر سر عمویم که معتاد بود و اهل هر خلافی، سرپرستی مرا پذیرفت البته به شرط اینکه هر کدام از داییها، عموها، خالهها و عمهها، هر ماه مبلغی به او بدهند! «عموهاشم» سالها بود که در تهران زندگی میکرد و هرازگاهی به کرمان میآمد. همه فامیل میدانستند که او معتاد است و سابقه خوبی هم ندارد و بارها به زندان افتاده اما برای اینکه مرا از سرشان باز کنند حضانتم را به او سپردند و من چون کسی را نداشتم همراهش به تهران آمدم. تا به آن روز هرگز تهران را از نزدیک ندیده بودم. تصورم از پایتخت برجهای بلند و خانههای زیبا و لوکس بود اما خانه عموهاشم اینگونه نبود. خانه، بهتر است بگویم دخمه او در کوچه پس کوچههای تنگ حاشیه شهر بود. زن عمویم که زن مهربان و خوش اخلاقی بود، همین که مرا دید در آغوشم گرفت و گفت: «آخه دخترم، چرا با عموت اومدی؟ من سی ساله که با این مرد زندگی میکنم، اما هیچ خیری ازش ندیدم. این خدا نشناس حتی در حق بچههاش پدری نکرده چه برسه به تو. تنها چیزی که براش اهمیت داره فقط دود و دمه!» دلم حسابی گرفته بود. با صدایی بغضآلود گفتم: «میگی چیکار کنم زن عمو؟ مگه به اختیار خودم اومدم؟ هیچ کدوم از فامیل حاضر به نگهداری از من نبودن. درسته که عمو آدم حسابی نیست و خلافکاره، اما هر چیه نسبت به داییها، خالهها و عمهها بهتره. لااقل به اندازه یک جو معرفت و جوون مردی تو وجودش هست که نخواست برادرزادهاش سرگردون و ویلون باشه!» زن عمو حرفهایم را که شنید پوزخندی زد و گفت: «چی میگی دخترم؟ فکر میکنی دلش برای تو سوخته؟ این مرد تنها چیزی که سرش نمیشه وجدان و انسانیته. مطمئن باش برات نقشه داره. این مرد بیوجدان، گربهای نیست که محض رضای خدا موش بگیره!» هر چند آن روز زیاد از حرفهای زن عمو سردرنیاوردم اما بعدها فهمیدم که عمو چرا برای من دل سوزانده! زن عمو هر چند به گفته خودش از زندگی با عمو خیری ندیده بود، اما با این وجود تا جایی که میتوانست در حقم مادری میکرد. با کمکها و اصرارهای او بود که عمو اجازه داد ادامه تحصیل بدهم. زن عمو میگفت: «این مرد هم در حق من ظلم کرد و هم در حق دو تا پسرام. بچههام از وقتی چشم باز کردن پدرشون رو، پای بساط دیدن و همین شد که هر دوشون درس و مدرسه رو گذاشتن کنار و شدن یکی مثل پدرشون. از پسربزرگم که مدتهاست خبری ندارم و نمیدونم کجاست و چیکار میکنه؟ پسر کوچیکم هم چند ماه قبل به جرم حمل مواد افتاد زندون. این مرد هیچ بویی از شرف نبرده و وقتش که برسه، سر تو هم یه معامله میکنه، اما مطمئن باش من تا وقتی بتونم و جون در بدنم باشه ازت حمایت میکنم. هر چند پولی که از کلفتی تو خونههای مردم به دست میارم رو عموت با کتک از چنگم در میاره، اما با پساندازی که برای خودم میذارم کنار، میفرستمت مدرسه. به هیچ کدوم از حرفای عموت اهمیت نده و فقط درست رو خوب بخون تا برای خودت کسی بشی و بتونی واسه آیندهات تصمیم بگیری!» هر چند زن عمو به قولش وفا کرد و مرا به مدرسه فرستاد و در برابر همه مخالفتهای عمو، یک تنه ایستاد اما چند سال بعد و وقتی کلاس دوم دبیرستان بودم، عمو سرنوشتم را طور دیگری رقم زد...
واسه این دختر خواستگار خوب و پولدار پیدا شده. دیگه زمانش رسیده که بره سر خونه زندگیاش!
این را عمو در حالی که داشت بساطش را پهن میکرد، گفت. خواستم حرفی بزنم، اما زن عمو به جای من گفت: «بیخود، این دختره داره درس میخونه. من که میدونم تو چه خوابی براش دیدی اما بد نیست بدونی که این بار با من طرفی. نمیذارم زندگیاش رو خراب کنی!» عمو که حرفهای همسرش را شنید با عصبانیت به سمت من و زن عمو هجوم آورد و زیر مشت و لگد گرفتمان و گفت: «وقتی بابا ننهات مرد، هیچ کس نگهت نداشت. من از دربدری نجاتت دادم. حالا که از آب و گل دراومدی و برای خودت خانمی شدی واسه من دم درآوردی!» عمو که از کتک زدمان خسته شد دوباره سمت بساطش رفت. با گریه گفتم: «من نمیخوام ازدواج کنم. میخوام درس بخونم!» و عمو گفت: «باشه، حالا که اینطوره به همه فامیل اعلام میکنم که من دیگه توانایی نگه داریت رو ندارم!»
عمو به همه بستگانم خبر داد، اما آنها برای اینکه از دستم خلاص شوند، رای به ازدواجم دادند. تصمیم گرفتم فرار کنم، اما میترسیدم چون میدانستم، فرار عاقبتی جز بیآبرویی ندارد. زن عمو هم علیرغم تلاشی که کرد اما نتوانست کاری برایم انجام دهد و به این ترتیب بود که در برابر تصمیم عمو تسلیم شدم.
روز خواستگاری، کشندهترین لحظات انتظار را تجربه کردم. مدام به خودم دلداری میدادم که: «شاید خواستگارت آدم خوبی باشه و تو رو از این وضعیت نجات بده. شاید با ازدواج با اون به همه آرزوهات برسی!» اما همین که صدای زنگ در بلند شد و خواستگارها از راه رسیدند و به دستور عمو برای بردن چای به اتاق رفتم، آرزوهایم بر سرم ویران شد! خواستگارم یک مرد مسن بود؛ مرد مسنی که فهمیدم 55 سال داشت! با اعتراض از جایم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. عمو بلافاصله پشت سرم آمد و گفت: «بچه بازی در نیار. اگه بدونی «ابراهیم» چه مرد شریف و مهربونیه این حرف رو نمیزنی!» دلم میخواست چشمان عمو را از کاسه دربیاورم. با گریه گفتم: «مرگ برام بهتر از این ازدواجه... مردک خجالت نمیکشه جای پدربزرگ منه و اونوقت میخواد با من ازدواج کنه! شده باشه خودم رو میکشم، اما به این ازدواج رضایت نمیدم!» راستش را بخواهید جرات خودکشی کردن هم نداشتم. چاره دیگری پیش رویم نبود. عمو از تصمیمش منصرف نمیشد ومن هم جایی نداشتم که بروم. چکار باید میکردم؟ به خیابان پناه میبردم؟»
اینگونه شد که بعد از ده روز به ازدواج با ابراهیم رضایت دادم و سر سفره عقد نشستم. چه آرزوهایی داشتم، چه نقشههایی برای آیندهام کشیده بودم! چه میخواستم و چه شد؟ با گریه به «خانه بخت»، که بهتر بگویم به خانه بدبختیام رفتم و دو سه روز بعد از ازدواجم بود که فهمیدم عمو مرا در ازای ده میلیون به ابراهیم فروخته تا بهتر به دود و منقلش برسد.
هر چند در خانه ابراهیم لباس خوب و خورد و خوراک عالی و طلا و جواهر بود، اما من از او بدم میآمد و آرزو میکردم، که ای کاش، هر چه زودتر از شرش خلاص شوم... این آرزویم چهار ماه بعد به واقعیت پیوست. «ابراهیم» در اثر سکته قلبی مرد و من ماندم و همسر اول و فرزندانش که بعد از مرگ پدرشان پی به ازدواج مجدد او برده بودند. همسر و فرزندان ابراهیم که تصور میکردند من با رضایت خودم و به طمع ثروت او همسرش شدهام، تا جاییکه میتوانستند با من بسیار بدرفتاری کردند و سپس پولی کف دستم گذاشتند، تا ادعای ارث و میراث نداشته باشم و مرا از خانه بیرون کردند. من که از دنیا سیر شده بودم دوباره به خانه عمویم بازگشتم اما این بار نمیخواستم بگذارم که او برایم تصمیم بگیرد. با کمک زن عموی مهربانم و با پولی که فرزندان ابراهیم داده بودند، اتاقکی اجاره کردم و بعد هم، چون نتوانستم کاری بیابم برای تامین مخارج زندگی خودم به فروشندگی در مترو روی آوردم... روزهای زندگیام هر کدام بدتر از روز دیگر گذشت... با وجود اینکه بیست و دو سال دارم، اما خودم را پیرترین آدم جهان میدانم...
هر چند زندگی سختی رو گذروندم و میگذرونم، اما دلم نمیخواهد در برابر مشکلات تسلیم بشم. حالا همزمان که برای قبولی در دانشگاه تلاش میکنم، برای اینکه خرجم را دربیاورم در مترو فروشندگی میکنم، البته خوب میدانم شغلم کاذب است، اما باید در دانشگاه قبول شوم تا بتوانم در دفتر یا شرکتی مشغول شوم. البته اگر بتوانم یا شاید رایانهای تهیه کردم و در خانه کارهای کامپیوتری انجام دادم. برایم دعا کنید... خیلی محتاج دعایم
- داستان کوتاه
- ۳۶۹