- چهارشنبه ۷ شهریور ۹۷
- ۱۸:۵۵
جلوی آینه ایستادم و خودم را نگاه کردم. رنگم حسابی پریده بود و دستهایم میلرزید. حرفهای «راشین» در گوشم زنگ میزد. تمام نشانیهایی که میداد درست بود. نمیتوانستم باور کنم، آخر «مجید» چطور دلش آمده بود که چنین خیانتی را در حقم مرتکب شود، آن هم با زنی چون راشین! وسایلم را تندتند در چمدان جمع کردم و منتظر آمدن مجید شدم. باید تکلیفم را با او روشن میکردم.
دیگر نمیتوانستم به این زندگی ادامه دهم. شب که مجید به خانه آمد رفتارش مثل همیشه بود؛ عادی و مهربان! به چهره اش که نگاه میکردم زبانم نمیچرخید تا کلامی حرف بزنم اما وقتی یاد تلفن راشین میافتادم اعصابم بهم میریخت. مجید از همان بدو ورودش به خانه متوجه حالتم شد. چشمان پف کردهام را که دید با تعجب پرسید: «چیزی شده؟ چرا گریه کردی؟» دلم نمیخواست به چشمانش، چشمانی که این همه سال به من دروغ گفته بودند نگاه کنم. سرم را پایین انداختم و گفتم: «برو لباسات رو عوض کن. میخوام باهات حرف بزنم!» مجید با نگرانی روبرویم نشست و گفت: «نمیخواد، زود باش بگو ببینم چی شده؟» بیآنکه نگاهش کنم گفتم: «چرا به من نگفته بودی که یکی دو ماهه راشین رو اخراج کردی؟» مجید با تک سرفهای گلویش را صاف کرد و گفت:
- داستان کوتاه
- ۴۰۳
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...