- چهارشنبه ۷ شهریور ۹۷
- ۱۸:۵۵
جلوی آینه ایستادم و خودم را نگاه کردم. رنگم حسابی پریده بود و دستهایم میلرزید. حرفهای «راشین» در گوشم زنگ میزد. تمام نشانیهایی که میداد درست بود. نمیتوانستم باور کنم، آخر «مجید» چطور دلش آمده بود که چنین خیانتی را در حقم مرتکب شود، آن هم با زنی چون راشین! وسایلم را تندتند در چمدان جمع کردم و منتظر آمدن مجید شدم. باید تکلیفم را با او روشن میکردم.
دیگر نمیتوانستم به این زندگی ادامه دهم. شب که مجید به خانه آمد رفتارش مثل همیشه بود؛ عادی و مهربان! به چهره اش که نگاه میکردم زبانم نمیچرخید تا کلامی حرف بزنم اما وقتی یاد تلفن راشین میافتادم اعصابم بهم میریخت. مجید از همان بدو ورودش به خانه متوجه حالتم شد. چشمان پف کردهام را که دید با تعجب پرسید: «چیزی شده؟ چرا گریه کردی؟» دلم نمیخواست به چشمانش، چشمانی که این همه سال به من دروغ گفته بودند نگاه کنم. سرم را پایین انداختم و گفتم: «برو لباسات رو عوض کن. میخوام باهات حرف بزنم!» مجید با نگرانی روبرویم نشست و گفت: «نمیخواد، زود باش بگو ببینم چی شده؟» بیآنکه نگاهش کنم گفتم: «چرا به من نگفته بودی که یکی دو ماهه راشین رو اخراج کردی؟» مجید با تک سرفهای گلویش را صاف کرد و گفت: «خب، چون کارش رو درست انجام نمیداد واسه همین هم ازش خواستم دیگه نیاد. خودت میدونی که من به خاطر اعتماد پدرت تو شرکتش به عنوان مدیر عامل مشغول به کار هستم و باید برای کار پدرت دل بسوزونم. چرا باید اجازه میدادم زنی که حواسش به کار نبود اونجا باشه؟» پوزخند تلخی زدم و گفتم: «یعنی واقعا به همین دلیل اخراجش کردی؟ اگه اینطوریه پس چرا به من چیزی نگفتی؟» مجید در حالیکه سرش را به این طرف و آن طرف میچرخاند گفت: «من نمیدونستم باید تو رو از همه مسائل مربوط به شرکت آگاه کنم! بعدش هم تو به خاطر این مسئله انقدر بهم ریخته و ناراحتی؟» کفرم از خونسردی و پررویی مجید درآمده بود. با عصبانیت گفتم: «اخراج راشین هر مسئلهای نیست. اون همکلاسی من بود و قبل از ازدواجم با تو یکی از دوستام اما جنابعالی پاش رو از این خونه بریدی و گفتی دوست نداری با هم رفت و آمد داشته باشیم. به خاطر تو رابطه م رو با دوستم قطع کردم اما وقتی شنیدم تو زندگی مشترکش شکست خورده و از شوهرش جدا شده و دنبال کار میگرده. از پدرم خواستم که تو شرکتش یه کاری براش پیدا کنه. خوب یادمه که همون موقع هم با کار کردنش مخالف بودی اما بعد کمکم دیگه صدات در نیومد تا اینکه امروز بهم زنگ زد و گفت دو ماهه که اخراجش کردی!»
مجید که تاکنون چنین برخوردی از من ندیده بود داشت با تعجب نگاهم میکرد. خواست چیزی بگوید اما اجازه ندادم و فریاد زنان گفتم: «دلیل اخراج راشین رو امروز فهمیدم. تو راشین رو به خاطرخوب کار نکردنش اخراج نکردی واسه این اخراجش کردی که دیگه از چشمت افتاده بود. راشین بهم گفت که چهار سال صیغه تو بوده. گفت که براش یه آپارتمان اجاره کردی و اون شبایی که به بهونه کار دیر میاومدی به دیدنش میرفتی. گفت که اون چمدون پر از سوغاتی که از سفرهای مختلف برام میآوردی همه به سلیقه راشین بوده. حسابی باهاش خوش گذروندی و بعد وقتی ازت باردار شده با اصرار ازش خواستی بچه رو سقط کنه تا تو به عقد دائم دربیاریش اما همین که بچه رو انداخته تو هم مثل یه تفاله پرتش کردی بیرون و واسه این که آبروت رو نبره از شرکت اخراجش کردی... وقتی راشین داشت پرده از رازت برمی داشت نمیخواستم حرفاشو باور کنم. با خودم گفتم شاید چون کارش رو ازش گرفتی، داره با ما و زندگی مون دشمنی میکنه اما از بدشانسی من همه نشونیهایی که راشین از رابطه تون میداد درست بود. اون از همه مسائل زندگی مون خبر داشت در حالی که من به خاطر تو رابطهام رو باهاش قطع کرده بودم. راشین حتی رنگ روسری که تو سفر چند سال پیش وقتی سر من رو کوبوندی به طاق و با راشین رفتی، خریده بودی رو یادش مونده بود. بهم گفت اون روسری و تمام سوغاتیها رو با سیلقه خودش برام انتخاب کرده. نمیدونی وقتی حرفهای راشین رو شنیدم چه حالی بهم دست داد؟ من و تو، تو دانشگاه با هم آشنا شدیم. یادمه که چقدر برای بهم رسیدنمون تلاش کردیم. پدرم باهات مخالف بود اما تو آنقدر پافشاری کردی که بابام راضی شد. به خاطر من تو شرکتش بهت کار داد و مدیرعامل شدی. برات خونه و ماشین خرید تا دخترش رو خوشبخت کنی اما بیچاره خبر نداشت از اینکه تو جنبه هیچ کدوم از اینا رو نداری و به محض دو تا شدن شلوارت فیلت یاد هندوستان میکنه... ذهنم، این ذهن لعنتی پر از سوالای بیپایانه. آخه تو چطور تونستی چنین خیانتی به من بکنی؟»
* * *
مجید با چشمانی از حدقه بیرون زده داشت خیره نگاهم میکرد. حرفهایم که تمام شد گفت: «از چی داری حرف میزنی؟ چرا پرت و پلا میگی؟ کدوم خیانت؟ زده به سرت یا داری با من شوخی میکنی و سربه سرم میذاری؟» آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست مجید را با دستهام خفه کنم. از جایم بلند شدم و گفتم: «وقتی رفتم دادگاه و درخواست طلاق دادم اون موقع میفهمی کدوم خیانت! من از همون اول هم بهت گفته بودم که طاقت تحمل هر چیزی رو تو زندگی با تو دارم الا خیانت!» و سپس از جایم بلند شدم و چمدانم را برداشتم و به سمت در راه افتادم. مجید سراسیمه به سمتم آمد و دستش را به چارچوب در تکیه داد و گفت: «چرا بچه بازی در میاری آخه؟ من هیچ وقت به تو خیانت نکردم و زن دیگهای رو بهت ترجیح ندادم. آخه تو چطور به حرفهای یه مزاحم گوش دادی و اینطوری در مورد من قضاوت کردی؟ چطور با تلفن یه زن مریض مثل راشین نسبت به من بدبین شدی و به عشقم شک کردی؟ من هیچ وقت تو زندگیام با تو اهل دوز و کلک نبودم. همیشه عاشقانه دوستت داشتم حتی وقتی که نه سال از زندگی مشترک مون گذشت و دکترا گفتن که تو هیچ وقت بچهدار نمیشی!» مجید این را که گفت تمام بدنم گر گفت. خندهای عصبی کردم و گفتم: «خب عزیز من از همون اول اینو میگفتی دیگه. میگفتی چون بچه دار نمیشم میخوای بری سراغ یه زن دیگه. من که همون موقع که فهمیدم نمیتونم مادر بشم ازت خواستم یا من رو طلاق بدی و یا دوباره ازدواج کنی اما تو دم از دوست داشتن و عشق افلاطونی میزدی و میگفتی که هیچ وقت داشتن یه بچه رو به زندگی با من ترجیح نمیدی. خب، اگه اینطوری بود دیگه چرا از راشین خواستی بچه رو بندازه؟ عقدش میکردی و میذاشتی بچه رو به دنیا بیاره. نمیدونم شاید هم از این ترسیدی که اینطوری همه اون چیزایی که از داماد پدر من بودن برات ماسیده رو از دست بدی!» مجید با شنیدن این حرف حسابی جا خورد و با ناراحتی گفت: «دستت درد نکنه! به نظرت من تا این حد پست و حقیرم؟!» بند کیف دستیام را روی دوشم انداختم و گفتم: «تا چه حدش رو نمیدونم فقط میدونم که تو این سالها من رو احمق فرض کردی. سرت رو مثل کبک کردی زیر برف و دور و برت رو ندیدی. از حس نیت من سواستفاده کردی و فکر کردی که هیچ وقت رازت فاش نمیشه! حالا هم از سر راهم برو کنار. برو پیش راشین خانم و این بار دائم عقدش کن. بذار برات بچه بیاره تا حسرت پدر شدن به دلت نمونه!» مجید حسابی هم ریخته بود. شاید اصلا فکرش را هم نمیکرد که دستش پیش من رو شود. در حالیکه صدایش میلرزید گفت: «آخه این مسخرهبازیا چیه که داری در میاری؟ من نمیدونم راشین به تو چی گفته اما خدا میدونه که من هیچ وقت به تو خیانت نکردم. راشین باید برای اثبات حرفش مدرکی بر علیه من داشته باشه. «آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است!» اگه راشین تونست حتی یه مدرک کوچیک مبنی بر رابطه من و اون داشته باشه، هر چی تو گفتی قبول! اصلا جلوی چشم همه گردن من رو بزن اما فقط یه خواهش ازت دارم و اون این که بحث و دعوای بینمون رو از این خونه بیرون نبر. اصلا بیا همین الان بریم خونه راشین. میخوام ببینم حرف حسابش چیه؟ چرا میخواد زندگی مون رو خراب کنه؟» پوزخندی زدم و گفتم: «نیازی به این کار نیست عزیزم. زندگی ما خیلی وقته که خراب شده اما من خبر نداشتم. راشین از همه مسائل زندگی مون باخبره. آمار همه چیز رو داره. حتی ادکلنی که برای روز تولدم خریده بودی رو هم اون انتخاب کرده. باز دستش درد نکنه که خوش سلیقه بوده! تو واقعا خیلی بیشرم و رویی مجید، با وجود اینکه فهمیدی همه چیز رو میدونم اما خودت رو به کوچه علی چپ میزنی! حالا هم برو کنار و بیشتر از این خودت رو از چشمم ننداز، روز دادگاه میبینمت!» حرفهایم که تمام شد با غیظ چمدانم را برداشتم و علیرغم تلاشهای مجید که میخواست مانع رفتنم شود، به خانه پدرم رفتم. فکرم بهم ریخته و روحم آشفته و خسته بود.
* * *
مجید پیغام میفرستاد و دیگران را واسطه میکرد تا بگوید بیگناه است. دلم نمیخواست ببینمش. به هیچ کس حتی اعضای خانوادهام اجازه دخالت ندادم. از آن دسته زنهایی نبودم که برای بازگرداندن شوهرانشان به خانه و زندگی، خودشان را به آب و آتش بزنند. آن طوری هم نبودم که چشم بر خیانت مجید ببندم و خودم را راضی کنم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده! من نمیتوانستم مجید را به آرزویش یعنی پدر شدن برسانم؛ ایراد از من بود اما این انتظار را نداشتم که بخواهد از پشت خنجر بزند و رابطه پنهانی داشته باشد. اگر مرد و مردانه میگفت قصد تجدید فراش دارد آنقدر نمیسوختم که وقتی فهمیدم به چشمان من نگاه میکرده و میگفته دوستت دارم اما در کنار راشین آرامش پیدا میکرد! مجید کلافهام کرده بود. روزی نبود که چند واسطه نفرستد. دیگر کسی از فامیل نمانده بود که پا درمیانی نکرده باشد من اما نمیتوانستم دلم را راضی کنم. نمیتوانستم به این زندگی پر دلهره و پر افت و خیز ادامه دهم. دادخواست طلاق دادم و مجید هم وقتی دید نمیتواند مرا راضی کند به محضر آمد و در حالیکه چشمانش پر از اشک بود دفتر را امضا کرد و رفت.
* * *
از وقتی خودم رو شناختم علاقه شدید نسبت به تو در وجودم حس کردم. من با تمام وجودم دوستت داشتم و برای جلب محبت تو هر کاری میتونستم کردم اما تو وقتی رفتی دانشگاه دل به جوونی دادی که از هیچ نظر لیاقت تو رو نداشت. وقتی به خواستگاری من که پسرعموت بودم و از بچگی همدیگه رو میشناختیم و با هم بزرگ شده بودیم جواب رد دادی و با مجید پای سفره عقد نشستی، خیلی دلم شکست. روز عروسی، تو خوشحال بودی و من یه گوشه نشسته بودم و اشک میریختم. مجید که یه جوون آس و پاس و از یه خانواده فقیر بود به خاطر حمایتها و پافشاریهای تو شد داماد محبوب و مورد اعتماد عمو. سالها تو شرکت عمو زحمت کشیدم اما عمو همین که مجید از راه رسید اون رو کرد مدیرعامل شرکت. من چهره دیگه مجید رو از همون اول شناخته بودم و برام مسجل بود که تو رو فقط به خاطر پدرت خواسته اما چه فایده که تو مجید رو با دل مهربونت میدیدی. من که عاشق تو بودم نمیتونستم هیچ دختری رو تو قلبم جا بدم، واسه همین هم تصمیم گرفتم هرگز ازدواج نکنم و در عوض برای تو آرزوی خوشبختی کردم و از خدا خواستم که مجید قدر تو رو بدونه اما خب، این اتفاق نیفتاد. مجید وقتی فهمید تو نمیتونی مادر بشی زن دیگری رو به تو ترجیح داد. راستش تو شرکت گاهی به مجید و راشین شک میکردم و از نوع برخوردشون حس میکردم که چیزی بین شون هست. چند بار هم خواستم تو رو در جریان بذارم اما دلم نیومد. نمیخواستم تصوری که از مجید داشتی خراب بشه. برای همین هم سکوت کردم و چیزی نگفتم اما خب، از اونجائیکه هیچ رازی برای همیشه مخفی نمیمونه تو هم بالاخره متوجه همه چیز شدی. جدایی از مجید کار عاقلانهای بود چون اون هیچ وقت تو رو واقعا دوست نداشت واسه همین هم وقتی ازش جدا شدی چون میدونست پدرت دیگه بهش اجازه موندن تو شرکت رو نمیده، خودش استعفا داد و بعد هم شنیدم که با راشین ازدواج کرده.
* * *
وقتی این حرفها را از دانیال شنیدم برق از سرم پرید. حرصم درآمده بود. در این پنج ماهی که از مجید جدا شده بودم مدام منتظر و چشم به راهش بودم. دلم میخواست بیاید و هر طور شده ثابت کند که بیگناه است اما خب، ظاهرا او منتظر چنین اتفاقی بود تا بتواند با راشین ازدواج کند. اعصابم حسابی بهم ریخته بود. چقدر برای جلب رضایت پدر برای ازدواج با مجید لحظهشماری کرده بودم و او چقدر راحت مرا زیر پاهایش له کرد!ای کاش از همان اول عشق و علاقه «دانیال» پسر عمویم را نادیده نمیگرفتم. او بارها به خواستگاریام آمد و پیغام فرستاد که عاشقانه مرا دوست دارد و میتواند خوشبختم کند اما من هیچ وقت توجهی به او نشان نمیدادم چون دل در گرو دیگری داشتم. پنج ماه از جدایی من و مجید میگذشت و دانیال دوباره به خواستگاریام آمد. وقتی فکر میکردم به این نتیجه میرسیدم که احساس دانیال نسبت به من واقعی بوده که در این سالها نتوانسته با دختر دیگری ازدواج کند. برای همین، این بار به خواستگاری دانیال جواب مثبت دادم هر چند علیرغم تلاشی که میکردم نمیتوانستم دانیال را از ته قلبم دوست داشته باشم اما او برای خوشبختی و رضایت من هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد. دانیال مرا دیوانهوار میپرستید و حاضر بود بمیرد اما من نفس بکشم. 3 سال از زندگی مشترک من و دانیال میگذشت و زخمی که مجید با نامردیاش به قلبم زده بود کمکم داشت التیام مییافت که همه چیز بهم ریخت آن شب بعد از تمام شدن جشن عروسی یکی از بستگانمان به سمت خانه حرکت کردیم. پاسی از شب گذشته بود و هوا حسابی سرد بود. همین که نزدیکیهای خانه رسیدیم با تعجب به دانیال گفتم: «اون دونفر رو ببین. این وقت شب دم در خونه ما چیکار میکنن؟» دانیال چشمانش را ریز کرد و گفت: «نمیدونم. شاید با یکی از همسایهها کار دارن!» جلوتر که رفتیم، در کمال تعجب و ناباوری راشین و مجید را دیدیم. دیدن مجید با آن ظاهر آشفته خاطرات گذشته را برایم تداعی کرد. راشین هم دست کمی از او نداشت. دلم میخواست فریاد بزنم اما به هر مکافاتی بود خودم را کنترل کردم و با صدایی که میلرزید گفتم: «خیر باشه! این وقت شب اومدین جلوی در خونه من که چی؟ تازه دارم طعم خوشبختی رو میچشم. اومدین که خیانت و جفایی که در حقم کردین رو دوباره بهم یادآوری کنین؟» مجید که حسابی داغان بود کمی جلوتر آمد و گفت: «هیچ چیز اونطوری که تو فکر میکنی نیست. ازت خواهش میکنم به حرفام گوش بده!» بغض گلویم را گرفته بود. در حالیکه به سمت خانه میرفتم به دانیال گفتم: «زنگ بزن به پلیس تا بیاد این دو تا مزاحم رو ببره!» و همین که پایم را از در داخل گذاشتم راشین بازویم را گرفت و با گریه گفت: «باید به حرفام گوش بدی، بعد اگه خواستی اعدامم کن! این مردی که باهاش زندگی میکنی ابلیسه، یه ابلیس واقعی! اونی که باعث بهم ریختن زندگی تو و مجید شد دانیال بود!» دانیال با شنیدن این حرف حسابی دست و پایش را گم کرد. با حالتی عصبی به مجید حمله کرد و گفت: «زود این زن رو بردار و از اینجا برو. نکنه چشم دیدن خوشبختی ما رو نداری؟» مجید اما بیاعتنا به دانیال در حالی که سعی میکرد صدایش در آن وقت شب بالا نرود گفت: «راشین سرطان گرفته. دکترا بهش گفتن که پیشرفت بیماریاش زیاده و براش نمیشه کاری کرد. چون عذاب وجدان گرفته بود اومد سراغ من و همه چیز رو بهم گفت. من هم آوردمش اینجا تا رودروی شوهر عزیزت حقیقت رو بگه. پس با دقت گوش بده و همخونهات رو بشناس!» و به این ترتیب بود که راشین علیرغم تلاشی که دانیال برای ساکت شدنش میکرد، پرده از راز وحشتناکی برداشت؛ «وقتی فهمیدم مجید ازت خواستگاری کرده داشتم از حسادت میترکیدم. من عاشق مجید بودم و تو دانشگاه برای جلب توجهش هر کاری میکردم اما اون بیاعتنا به من و ابراز عشق من از تو خواستگاری کرد و تو هم بهش جواب مثبت دادی. برای اینکه عشق مجید رو از دلم بیرون کنم به یکی از خواستگارام جواب مثبت دادم اما نتونستم باهاش زندگی کنم. مدام اون رو با مجید مقایسه میکردم و به جای اون مجید رو تو ذهنم تصور میکردم. زندگی مشترک ما یکسال بیشتر دوام نیاورد. تو خوشبخت بودی و من فقط غصه میخوردم. همون روزا بود که برام تو شرکت پدرت کاری دست و پا کردی. تو از آتیشی که تو دلم به پا شده بود خبر نداشتی. عشق مجید مثل یه آتیش زیر خاکستر بود که حالا با هر روز دیدنش شعلهورتر میشد. هر طوری که فکرش رو بکنی به مجید در باغ سبز نشون دادم اما اون به هیچ عنوان حاضر نبود به من نزدیک بشه. به نظرم چون از قصد و نیت پلیدم خبر داشت اجازه رفت و آمد رو به من و تو نمیداد. من زن زیبایی بودم که میتونستم هر مردی رو از راه بدر کنم اما مجید نسبت به من بیاعتنا بود و همین بیتوجهی من رو جریتر میکرد. دلم میخواست هرطور شده ازش انتقام بگیرم و زندگیاش رو بهم بزنم. من و دانیال با هم تو یه اتاق کار میکردیم و رابطه دوستانهای بین مون به وجود اومده بود. بزرگترین اشتباهم اعتماد به اون بود. من راز دلم رو با دانیال در میون گذاشتم و از عشقی که به مجید داشتم گفتم. دانیال خوب به حرفام گوش کرد اما چیزی نگفت. همون روزا بود که مجید عذرم رو خواست. از اینکه وقت و بیوقت سرراهش ظاهر میشدم و براش هدیه و نامههای عاشقانه میفرستادم کلافه شده بود. اون جز تو هیچ زن دیگهای رو نمیخواست و همین بیشتر تحریکم میکرد. آخه تو هیچ مزیتی نسبت به من نداشتی! چند روز بعد از اخراجم در حالیکه مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم دانیال به موبایلم زنگ زد و گفت میخواد من رو ببینه. با هم قرار گذاشتیم و اونجا بود که فهمیدم دانیال شیفته توست و میخواد هر طور شده تو رو از چنگ مجید دربیاره. دانیال میگفت نمیتونه ببینه که تو با مجید خوشبختی و باید هر طور شده زندگی تون رو خراب کنه و این وسط من طعمه خوبی برای اجرای این نقشه شوم بودم. از اونجایی که کینه مجید رو به دل داشتم وارد این بازی شدم و به تو تلفن زدم. همه اون حرفا رو دانیال یادم داده بود. اون که تو هر سفری کنار مجید بود و از زندگیتون به خاطر رفت و آمد خانوادگی خوب خبر داشت. راستش، فکر نمیکردم که با یه تلفن و چند تا نشونی بخوای زندگی تو بهم بزنی، اما دانیال که تو رو خوب میشناخت میگفت چون بچهدار نمیشی و دختر مغروری هم هستی، حتما خیانت مجید رو میذاری به پای نقصی که داری و حرفام رو باور میکنی. من و دانیال قرار گذاشته بودیم زندگی تون رو بهم بزنیم اما نمیدونستم که دانیال میخواد این آب رو به نفع خودش گل آلود کنه و تو رو به دست بیاره... من زندگی تو رو خراب کردم اما باور کن الان پشیمونم. این بیماری لعنتی چند وقت دیگه من رو از پا درمیاره. حالا که مرگ رو تو چند قدمی خودم میبیینم با گفتن حقیقت میخوام ازت حلالیت بطلبم. تو و مجید باید حلالم کنین!» هق هق گریههای راشین سکوت شب را شکست. مجید سرش را به دیوار تکیه داده بود و دانیال با رنگی پریده مرا نگاه میکرد و من، از این همه رذالت و پستی زبانم قفل شده بود. به خصوص که وقتی متوجه شدم مجید و راشین اصلا با هم ازدواج نکردند.
دانیال حاضر به طلاق دادن نمیشد اما با تهدید به اینکه آبرویش را نزد همه خواهم برد و خواهم گفتم که چه بر سرم آورده، راضی شد و دفتر طلاق را امضا کرد. راشین که بیماری سرطان تمام بدنش را درگیر کرده بود چهار ماه بعد فوت کرد و مجید علیرغم اصرارها و خواهشهای من راضی نشد دوباره نزدم بازگردد تا زندگی جدیدی را شروع کنیم. او میگفت: «تو خیلی بچگانه فکر کردی. حتی نخواستی در مورد حرفای راشین تحقیق کنی. خیلی راحت حاضر شدی زندگی تو رو با یه تلفن نابود کنی در حالی که اگه واقعا به من علاقه داشتی هرگز اجازه شک کردن به عشقم رو به خودت نمیدادی!» حق با مجید بود. در جوابش حرفی نداشتم. من خیلی راحت با سادهلوحی تمام اجازه دادم تا خوشبختیام در شعلههای حسد راشین و دانیال بسوزد و از بین برود.
- داستان کوتاه
- ۴۰۲