- سه شنبه ۲۴ مهر ۹۷
- ۱۳:۴۷
لباسهایش را پوشید و سوار ماشینش شد و به قصد رفتن به اداره از خانه بیرون رفت و در حین راه به یاد شب قبل افتاد. اتفاقاتی که موجب شده بود برخلاف میل باطنی با «فرناز» مشاجره کند و از هم دلگیر باشند.
...دیشب کمی زیادهروی کردم!... فکر کنم از حرفهام ناراحت شد!... ولی خودش مقصر بود!... اصلا فکر نکرد که من هم آدمم و حق دارم از کسی که قراره باهاش زندگی کنم انتظاری داشته باشم!... ولی به هر حال
بهتره ناراحتی رو کنار بزارم و بهش زنگ بزنم!... حتما خوشحال میشه!
نمیخواست اتفاقات شب قبل در رفتارش تاثیر بگذارد. او باید سعی میکرد تا خوشحال باشد و در این خوشحالی «فرناز» هم شریک شود. طبق عادت هر روزگوشی تلفن را از داخل کیفش بیرون کشید و شماره «فرناز» را گرفت ولی جواب نداد. چند بار امتحان کرد اما فایدهای نداشت. در گذشته هم چنین اتفاقی افتاده بود و سابقه داشت که جواب تلفن یکدیگر را ندهند اما از وقتی که با هم قول وقرار گذاشته بودند این اتفاق نیفتاده بود.
- داستان کوتاه
- ۴۹۹
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...