- سه شنبه ۲۴ مهر ۹۷
- ۱۳:۴۷
لباسهایش را پوشید و سوار ماشینش شد و به قصد رفتن به اداره از خانه بیرون رفت و در حین راه به یاد شب قبل افتاد. اتفاقاتی که موجب شده بود برخلاف میل باطنی با «فرناز» مشاجره کند و از هم دلگیر باشند.
...دیشب کمی زیادهروی کردم!... فکر کنم از حرفهام ناراحت شد!... ولی خودش مقصر بود!... اصلا فکر نکرد که من هم آدمم و حق دارم از کسی که قراره باهاش زندگی کنم انتظاری داشته باشم!... ولی به هر حال
بهتره ناراحتی رو کنار بزارم و بهش زنگ بزنم!... حتما خوشحال میشه!
نمیخواست اتفاقات شب قبل در رفتارش تاثیر بگذارد. او باید سعی میکرد تا خوشحال باشد و در این خوشحالی «فرناز» هم شریک شود. طبق عادت هر روزگوشی تلفن را از داخل کیفش بیرون کشید و شماره «فرناز» را گرفت ولی جواب نداد. چند بار امتحان کرد اما فایدهای نداشت. در گذشته هم چنین اتفاقی افتاده بود و سابقه داشت که جواب تلفن یکدیگر را ندهند اما از وقتی که با هم قول وقرار گذاشته بودند این اتفاق نیفتاده بود.
- ...دیگه بهش زنگ نمیزنم!... باز کاری کرد که ناراحتم کنه!... بهش گفته بودم که من از این کار نفرت دارم!... گفته بودم که در هر شرایطی تلفنت رو جواب بده!... میدونه من چقدر نگرانش میشم!... ولی امروز فرق میکنه!... دیگه نمیخوام از این رفتارهای بچگانه ناراحت بشم!... دیگه اجازه نمیدم باهام بازی کنه!...
تلفنش را خاموش کرد و داخل کیفش قرار داد و به راهش ادامه داد و سعی کرد به «فرناز» فکر نکند. باید فکرش را مشغول کار میکرد.
* * *
«فرناز» چشمانش را باز کرد. کمی داخل رختخواب جا به جا شد. بیخوابی شب قبل سنگینش کرده بود. نگاهی به گوشی انداخت و با دیدن ساعت از جایش پرید. خوابش چنان سنگین بود که متوجه زنگ ساعت نشده بود. زمان زیادی نداشت. باید عجله میکرد.
- ... چقدر خوابم میاد!... الان نسیم میرسه!... کاش بهش زنگ بزنم!... نه فرصت دارم!... با این سر و وضع چه جوری برم سر قرار؟... کاش میتونستم یه دوش بگیرم!... اما دیر میشه!... این اولین قرار کاریه که با آقای سلحشور داریم!... اگه دیر کنیم خیلی بد میشه!...
با عجله لباسهایش را پوشید و با شنیدن صدای بوق به سمت پنجره رفت. نسیم مثل همیشه سر وقت رسیده بود. کیفش را برداشت و کفشهایش را پوشید و از خانه بیرون رفت. سوار ماشین شد و حرکت کردند. در راه به یاد اتفاق شب قبل افتاد و از اینکه با «سهیل» تند صحبت کرده بود پشیمان شد. دلش برای «سهیل» تنگ شده بود. میدانست که «سهیل» هم به او فکر میکند و مطمئن بود که زنگ خواهد زد. تو یک سالی که با هم آشنا شده بودند تقریبا هر روز «سهیل» بهش زنگ میزد و هر دو به این فرم عادت کرده بودند. به محل قرار نزدیک شده بودند و هر قدر انتظار کشید «سهیل» زنگ نزد.
- چرا زنگ نمیزنه؟... عجب پسر لج بازیه!... میدونه من صبحها منتظر تلفنشم و تا باهاش صحبت نکنم آروم نمیشم!... ولی هر اتفاقی هم بینمون میافتاد اون زنگ میزد!... نکنه اتفاقی براش افتاده؟... کاش دیشب بهش گفته بودم که امروز قرار دارم!... اما چه جوری؟... با اون وضعیتی که پیش اومد چه جوری باید بهش میگفتم؟... ممکنه جلسه چند ساعتی طول بکشه و نتونم بهش زنگ بزنم!... بهتره خودم زنگ بزنم!... آره اینجوری خیالم راحتتره!...
دستش را به داخل کیفش برد تا گوشی اش را بیرون بیاورد که یادش افتاد گوشی تلفنش را جا گذاشته. خیلی ناراحت شد. گوشی «نسیم» را گرفت و شماره «سهیل» را گرفت اما تلفن «سهیل» خاموش بود.
- باز هم کارهای بچگونه کرد!... میدونه که این کارش چقدر منو ناراحت میکنه!... هنوز چند روز نگذشته که با هم قرار گذاشتیم در هر شرایطی جواب تلفن همو بدیم و گوشیهامونو خاموش نکنیم!... اما باز این کار مسخره رو تکرار کرد!... میدونه نباید با من لج بازی کنه!... حالا که چند ساعتی از من بیخبر باشه حالش جا میاد و میفهمه که لج بازی با من جواب نمیده!
و با عصبانیت گوشی «نسیم» را پس داد و وارد جلسه شدند.
«سهیل» ضمن مرور کارهای روزانه وارد اداره شد و پشت میز کارش نشست اما نتوانست کارش را شروع کند. دستش به کار نمیرفت. میخواست نگران نباشد اما فکر «فرناز» یک لحظه از ذهنش دور نمیشد. میدانست که «فرناز» هم مثل خودش تحمل لج بازی ندارد و حتما تماس خواهد گرفت. لحظهای از کارش پشیمان شد و تلفنش را روشن کرد تا ببیند «فرناز» تماس گرفته است یا نه؟ اما به جز شمارهای ناشناس و چند نفر از دوستانش شمارهای ثبت نشده بود. و خیلی ناراحت شد...
- چقدر این دختره لج بازه!... میدونه که من منتظر تلفنشم!... حتی یه پیام هم نداده!... حتما فکر میکنه توی اتفاق دیشب من مقصرم و منتظره تا ازش معذرتخواهی کنم؟... اما کورخونده!... من نخواستم ناراحتی دیشبو کش بدم!... وگرنه بهش زنگ نمیزدم!... حالا که نمیخواد کوتاه بیاد منم از اون لج بازترم!... ادامه بده تا ببینم کی پشیمون میشه!
و دوباره تلفنش را خاموش کرد و به فکر فرو رفت. سعی کرد با کار خودش را مشغول کند و نسبت به رفتار «فرناز» بیاهمیت باشد اما نتوانست. اتفاقات شب قبل را بارها و بارها مرور کرد و تمام خاطرات تلخ گذشته به یادش آمد. یاد لجبازیهای «فرناز» افتاد که چقدر در گذشته موجب آزار و اذیت او شده بود و هر بار سعی کرده بود فراموش کند. البته «سهیل» هم آدم لج بازی بود، ولی همیشه بعد از قهر و دعوا اولین قدم بسوی آشتی را او برمیداشت. چنان ذهنش درگیر بود که نتوانست طاقت بیاورد و از اداره خارج شد. چند بار دیگر تلفنش را چک کرد اما از «فرناز» خبری نشد. ناراحتی اش به اوج رسیده بود. دست از لجبازی برداشت و بار دیگر به تلفن «فرناز» زنگ زد اما باز جوابی نشنید. از این وضعیت خسته شده بود. از لج بازیهایشان خسته شده بود. خلاصه تصمیمش را گرفت. دستانش میلرزید اما کاری بود که باید انجام میداد. پیامی برای «فرناز» نوشت:
- خیلی سعی کردم که آروم باشم اما رفتارهای تو بیش از حد عصبانیم کرده و چارهای ندارم جز اینکه چند روزی ازت دور بشم!... شاید این دوری فرصتی باشه که هر دو بیشتر فکر کنیم!... سعی نکن با من تماس بگیری چون جواب نمیدم! ... فعلا خداحافظ
«فرناز» در تمام مدتی که در جلسه نشسته بود به فکر «سهیل» بود. خیلی دوست داشت بداند که چرا تلفنش را خاموش کرده. قبول داشت که شب قبل تاحدودی مقصر بوده ولی از آنجا که «سهیل» را خوب میشناخت و با روحیاتش آشنا بود باور نداشت که این کار «سهیل» فقط برای اتفاق شب قبل باشد. لحظه شماری میکرد تا بعد از جلسه به خانه برگردد و با «سهیل» صحبت کند. میخواست برای یک بار هم که شده او پا پیش بگذارد و از کار دیشبش معذرتخواهی کند. در طول راه به این فکر کرد که «سهیل» را برای شام به رستوران همیشگی دعوت کند. مطمئن بود که «سهیل» خوشحال خواهد شد. به محض ورود به خانه به اطاقش رفت و گوشی اش را برداشت. چندین تماس از «سهیل» و در آخر پیامی که حال «فرناز» را بدجور دگرگون کرد. او میدانست که ناراحتی «سهیل» سوءتفاهمی بیش نیست و اگر گوشی تلفن در خانه جا نمانده بود هیچ مشکلی پیش نمیآمد. ولی برای رفع سوءتفاهم میبایست با «سهیل» صحبت کند. اما هر چه تلاش کرد موفق نشد و «سهیل» گوشیاش را خاموش کرده بود. به اداره زنگ زد و همکار «سهیل» خانم پاشایی جواب داد. با شنیدن صدای خانم «پاشایی» نگران شد.
- سلام!... ببخشید آقای سعادت تشریف ندارن؟
- سلام!... اِ شمایید «فرناز» خانوم؟... نه! آقای سعادت رفتن بیرون!
- نگفت کجا میره؟...
- نه!... راستش حالش زیاد خوب نبود!... از صبح که اومد سَرِ کار مثل همیشه نبود!... اتفاقی افتاده؟... میتونم کمکی بکنم؟
- نه!... چیز خاصی نیست!... لطفا اگه اومد بگید که من تماس گرفته بودم!
- چشم!... حتما!... خوشحال شدم صداتونو شنیدم!... امری ندارین؟
- نه عرضی نیست!... خداحافظ!
«فرناز» میدانست که «سهیل» دچار سوءتفاهم شده و باید برایش توضیح میداد که چگونه تلفنش را جا گذاشته ولی لازمه این کار این بود که «سهیل» تلفنش را روشن کند. به فکر فرو رفت و پیامی برای «سهیل» فرستاد که هر وقت تلفنش را روشن کرد آنرا بخواند و فکرهای اشتباه را از خود دور کند.
- عزیزم من گوشی مو جا گذاشته بودم و جلسه کاری داشتم، با تلفن دوستم «نسیم» چند بار تماس بگیرم اما تلفنت خاموش بود. حالا باهام تماس بگیر تا برات توضیح بدم که چی شده!
- عجب بابا!... فکر میکردم من لجبازم!... این پسره حتی نمیخواد حرف منو بشنوه!... اشکالی نداره!... شاید من هم جای اون بودم همین کارو میکردم!... به هر حال بهتره بلند شم ماشینو بردارم برم دنبالش!... هر جا باشه آخر وقت برمی گرده اداره و من باید غافلگیرش کنم!... آره میرم جلوی اداره و سوارش میکنم و در مورد دیشب و صبح باهاش صحبت میکنم!
«سهیل» ساعاتی قدم زد و به اداره برگشت. وقت اداری تمام شده بود و باید به خانه برمی گشت اما با حالی که داشت نمیخواست به خانه برود. اینکه از «فرناز» بیخبر بود و نتوانسته بود با او حرف بزند موجب دلتنگی و خستگیاش شده بود. وقتی همکارش گفت که «فرناز» تماس گرفته کمی حالش بهتر شد و با خواندن پیام تا حدودی متوجه قضیه شد اما هنوز دلگیر بود و فشار روانی، حسابی خستهاش کرده بود. اول خواست به «فرناز» زنگ بزند ولی پشیمان شد و خواست با یک حرکت غافلگیرانه «فرناز» را خوشحال کند، از این رو و تصمیم گرفت که با خرید یک دسته گل به دیدن «فرناز» برود. هنوز از اطاق کارش بیرون نرفته بود که همکارش خانم «پاشایی» با نگرانی وارد شد و گفت:
- ببخشید آقای سعادت ماشینم روشن نمیشه شما میتونید نگاهی بهش بیندازید؟
- حتما!... مشکلش چیه؟
- نمی دونم استارت میخوره اما روشن نمیشه!
- بنزین داره؟
- آره!... تازه پُرش کردم!
به اتفاق خانم «پاشایی» وارد پارکینگ شدند و کمی سر و کله زد، اما نتوانست ماشین را روشن کند. خانم «پاشایی» به همسرش تلفن زد و موضوع ماشین را گفت و قرار شد فردا همسرش بیاید و ماشین را به تعمیرگاه منتقل کند و چون منزل خانم «پاشایی» در حوالی منزل پدر «فرناز» قرار داشت، «سهیل» از او خواست تا جایی که مسیرش هست او را همراهی کند و خانم «پاشایی» پس از تعارفات معمول پذیرفت و سوار ماشین «سهیل» شد و به اتفاق از پارکینگ اداره خارج شدند. سر راه، «سهیل» جلوی یک گلفروشی توقف کرد و چند شاخه گل برای «فرناز» خرید و به راهش ادامه داد. خانم «پاشایی» را محلی که نزدیک به خانه اش بود پیاده کرد و با شوق فراوان به دیدار «فرناز» رفت، ولی «فرناز» منزل نبود. حالش گرفته شد. زنگ زد به «فرناز» اما تلفن «فرناز» خاموش بود. نگران شد. نمیدانست چه اتفاقی افتاده که «فرناز» تلفنش را خاموش کرده. در این هنگام پیامی از «فرناز» رسید.
«فرناز» با ذوق و شوق به اداره رسید ولی از ماشین پیاده نشد و منتظر ماند که «سهیل» از اداره خارج شود. اکثر همکاران «سهیل» رفتند ولی هنوز از او خبری نشد. نگران شد و خواست تماس بگیرد که ماشین «سهیل» از پارکینگ خارج شد. با دیدن چهره خندان «سهیل» و خانم «پاشایی» که کنار «سهیل» نشسته بود، عرق سردی روی سرش نشست. چیزی را دید که اصلا انتظارش را نداشت.
- منو بگوکه فکر کردم «سهیل» اونقدر حالش بده که ممکنه نتونه رانندگی کنه!... چقدر خوش خیالم من!... پس خانوم «پاشایی» اونقدر هم نگران «سهیل» نبود که میگفت!... از کجا معلوم که تمام مدت تو اداره بوده؟... آره فکر کنم به دنبال بهونه بود که از شر من خلاص شه!... بهتره برم دنبالشون!... آره باید بدونم کجا میره!...
به دنبال ماشین «سهیل» حرکت کرد. از آنجا که معمولا «سهیل» بعد از اداره به خانه میرفت و قبل از تعویض لباس جایی نمیرفت در کمال تعجب مسیری که انتخاب کرده بود کاملا مخالف مسیر همیشگی بود و این موضوع شک «فرناز» را چند برابر کرد. حس بدی داشت. هرگز فکر نمیکرد که «سهیل» چیزی را از او پنهان کرده باشد. بعد عبور از چند خیابان جلوی یک گلفروشی توقف کردند و «سهیل» از ماشین پیاده شد و با هیجان وارد گلفروشی شد و بعد از چند دقیقه با یک دسته گل به ماشین برگشت همان گل مورد علاقه «فرناز». گل مریم. و از پنجره ماشین گلها را به دست خانم «پاشایی» داد و دوباره به گلفروشی برگشت و خانم «پاشایی» با خوشحالی گلها را بویید و با برگشتن «سهیل» چیزی به «سهیل» گفت و هر دو خندیدند و رفتند. «فرناز» که تحمل دیدن چنین صحنهای را نداشت به تعقیب ادامه نداد. سرش سنگین شده بود. احساس حقارت میکرد. چند صحنه جلوی چشمانش حک شده بود و کنار نمیرفت. لحظهای که خانم «پاشایی» گلها را میبویید و آن لحظه که هر دو با هم میخندیدند. چند دقیقهای سرش را روی فرمان ماشین گذاشت و چشمانش را بست اما اشکهایش پی در پی از لابلای مژههای بلندش بیرون میخزید و گونههای سردش را سردتر میکردند. گوشی تلفنش را برداشت و نوشت:
- شاید حق با تو باشه!... بهتره چند روزی از هم دور باشیم تا بیشتر به زندگیمون فکر کنیم!... در ضمن نمیدونستم که خانم پاشایی هم از گل مریم خوشش میاد!... فعلا...
- داستان کوتاه
- ۴۹۷