- سه شنبه ۲۴ بهمن ۹۶
- ۰۰:۴۲
آقا چرا این شیشه رو کشیدید بالا؟ هوا خوبه دیگه
اینو مسافری که پشت سرم نشسته بود گفت.
- یه پیچگوشتی چیزی بده درستش کنم واست عمو!
از تو شیشه نگاش کردم. هیجده نوزده سالش بیشتر نبود. صورتش سوخته بود. مثل کسی که خیلی وقته زیر آفتاب بوده باشه. موهاشو هم کوتاه مدل سربازی بود. گفتم:
- آقا هوای بهار اینطوریه. یه روز سرده یه روز گرم. درستش میکنم خودم.
- آقا دست ببر تو داشبورد یه پیچ گوشتی بده خودم درستش میکنم واست.
گیر داده بود. مسافری که جفتم نشسته بود دست بُرد رادیو رو روشن کرد. یه خانمه تو رادیو داشت در مورد یارانه حرف میزد و اینکه انصراف دادن ازش چقدر خوبه و به نفع همه است. گفتم:
- آخه با این گرونی این 45 تومان چه دردی دوا میکند، ما که عادت کردیم، انصراف بدید دیگه! مردی که کنارم نشسته بود کمربند ایمنیاش را کمی شل کرد. انگار توی کت و شلوارش که بوی نوئی میداد خیلی راحت نبود. گفت:
- بیراه نمیگه آقا! من نمیدونم این 45 تومن چی داره توش که کسی ازش دل نمیکنه! من تو یه شرکت کار میکنم مدیرش از ایناست که سگ خریده سه میلیون! اسباب بازی بچهاش حقوق دو ماه منه! زن و بچهاش ایران زندگی نمیکنن ولی انگار این پول یارانه بسته اس به نافش! نمیتونه ازش دل بکنه!
- آقا! بده بذار دستم گرم بشه!خشک شده یه چند ماهی! یه پیچ گوشتی بده درستش میکنم!
از تو آینه نگاش کردم. چه گیری داده بود به اینکه بالابر شیشه رو درست کنه! گفتم الان تو اینهاگیر واگیر میزنه شیشه رو میشکونه کلی خرج میذاره رو دستمون! انگار فکرمو خوند.
- عمو!نترس! من شیشه بنز رو با یک فازمتر جوری باز میکنم که خش نیفته رو بدنه اش! بده پیچ گوشتی رو!
- تعمیرکاری؟!
این رو با کمی غیض ازش پرسیدم.
- تعمیرکار؟! نه! اونجوری که فکر میکنی نه! ولی خب دست به آچار و پیچ گوشتی هستیم! خیلی وقته!
یه جوری گفت که مور مور شدم. دوباره از تو آینه نگاش کردم. اون هم داشت منو نگاه میکرد. چشاش عین پر کلاغ سیاه بود. یه لبخند زد که کرک و پرم ریخت. گفتم الانه یه چاقو بذاره پس گردنم و مثل مرتضی دخلمو بزنه و بزنه به چاک. روز روشن حوالی نارمک این بلا رو سرش آورده بود لاکردار.
- حالا پیچ گوشتی رو میدی عمو؟!
دستم رفت سمت داشبورد و کورمال کورمال پیداش کردم. یه پیچ گوشتی تخت دسته قرمز همیشه اونجا دارم. دادمش بهش. حالا یه چشمم به خیابون بود یکی به آینه. اون هم داشت ور میرفت با بالابر شیشه. خواستم شکم به یقین تبدیل بشه. گفتم:
- نگفتی کارت چیه؟
- کار؟ عمو کار کجا بود؟ تا یه ساعت پیش شهردار بودم!
- شهردار؟
اینو مردی که کنارم بود و داشت در مورد یارانه حرف میزد.
- ظرف میشستم. رخت و لباس. پول میگرفتم. به این میگن شهردار. تو زندان یکی باید این کارا رو واسه زندونیای مایه تیله دار بکنه! امروز آزاد شدم. شش ماه حبس بودم. الان شد سه سال و هفت ماه حبس! شش بار گرفتنم کلش شده این.
بدون اینکه سرشو بلند کنه اینا رو گفت. مردی که کنارم بود خودشو جمع و جور کرد. حدسم درست بود. یه حساب کتاب کردم دیدم از 15 سالگی هی باید گرفته باشن و ولش کرده باشن!
- عمو میدون رو رد نکنی.
اینو گفت و دوباره مشغول شد. انگار یکی داشت قلبمو فشار میداد. فکر کردم آخه چرا باید یه بچه تو این سن و سال بیفته تو این کار؟ چرا زندگی اینقد سخت شده؟ چرا باید تخصصش بشه جیب زنی و ضبط ماشین دزدی! رسیدیم میدون. هنوز داشت ور میرفت با در.
- آقا این هم میدون!
- سرشو آورد بالا گفت این بالابر رو بد شکوندی عمو! پیچ گوشتی سهله با بولدوزر هم درست بشو نیست! کنف شدیم پیش شما. شرمنده!
اصلا به تنها چیزی که فکر نمیکردم شیشه بود. در رو باز کرد و پیاده شد. جیباشو گشت. هی بالا پایین کرد خودشو. دنبال هفتصد تومن کرایه میگشت. اصلا واسم مهم بود بده یا نده. ماشین پشت سری هی بوق میزد. یه پونصدی پاره پوره درآورد و دراز کرد سمت من و گفت:
- عمو! شرمنده! پونصد بیشتر ندارم.
- مهم نیست! بذارش تو جیبت!
اینو بهش گفتم. رفت. دنده رو جا زدم و راه افتادم. مردی که کنارم بود گفت:
- حالا کرایه هیچی، پیچ گوشتی رو فکر کنم زد به جیب رفت!
هیچی نگفتم. ذهنم ریخته بود به هم. خانمه تو رادیو هی داشت میگفت یارانه! کار! اشتغال! زندگی بهتر....
- داستان کوتاه
- ۳۶۸