- پنجشنبه ۲۶ بهمن ۹۶
- ۰۰:۲۰
بابام عصبانی که میشه مثل این فیلما یه دفعه روزنامهای که دستشه رو مچاله میکنه و دو سه تا (بیبببببببببببببب)! میگه و بعد که ما زهره ترک شدیم که چی شده خیلی عادی تو چشممون نگاه میکنه میگه:
- مردم شانس دارن! والا شانس دارن!
فرقی هم نمیکنه که موضوع چی باشه! اگه روزنامه بنویسه که توی اندونزی یه ببر اومده سه تا کرکودیل رو خورده بابا قاطی کنه میگه مردم شانس دارن!
اگه تو آفریقا دعوا بشه بین قوم توتسی توسی و موتوموتو و شش نفر با بیل بزنن همدیگه رو به چهار قاچ مساوی تقسیم کنن باز بابا حالش گرفته بشه دو سه تا حرف بیب دار میزنه و میگه مردم شانس دارن! مامانم چیزی ازش نپرسید. همه مون میدونستیم باز یه چیزی در مورد یارانه خونده فیوزش پریده! حالا وسط این اوضاع بحرانی «مونا» خواست خودشو لوس کنه گفت:
- بابایی! اگه من بمیرم چیکار میکنی؟!
بابام هم نه گذاشت و و برداشت گفت:
- بیسر و صدا تو باغچه خاکت میکنم یارانت قطع نشه!!
یعنی تعریف جدید از عاطفه پدری ارائه دادههاا! مونا اصلا چشاش گرد شد عین گردو! یواشکی گفتم:
- حقته! آخه تو دختر گنده نمیبینی بابا قاطی کرده! تو نمیدونی بابا فردی عجیبالخلقه است که یارانه را میخورد، کتکمان میزند و همیشه حق با اوست!
بابای من خیلی آدم جالبیه. دوستش داریم و سر به سرش میذاریم. از وقتی بازنشسته شده هم خیلی وقت آزاد داره، برای همین هر روز کل کل میکنیم با هم... روحیهاش خاص خودشه. یه جاهایی دست و دلباز میشه در حد تیم ملی، یه روزایی اصلا به اسکروچ میگه تو حرف نزن که سلطان خسیسا منم! پارسال مونا معدلش 19 شده بود اومد سال دوم دبیرستان، بابا گیر داده بود بهش که تو با 16 هم میتونستی قبول بشی چرا این همه پول خودکار و کاغذ دادی! الان هم یه هفته است هرچی مونا میگه که روی اعصاب باباست، بابا هم فوری برمیگرده بهش میگه:
- من مرد نیستم اگه توی جهاز تو «مودم» بذارم!!
یعنی همهمون عاشق این به روز بودنش هستیم! اونوخ اومده به من میگه رایتل داری یارانه ثبتنام کنیم؟!
- بابا رایتل لازم نداره!
میگه:
- پس با چی میخوای صفحه آخرش چاپ کنی؟
- منظورت پرینتره؟
میگه:
- آره دیگه دوساعته دارم همین رو میگم!
هرچی براش هم توضیح میدم که اینا با هم فرق میکنه قبول نمیکنه. میگه من از اولش گفتم فرینتر!!
* * *
البته مامانم هم دست کمی از بابا نداره، وقتی دست به یکی میکنن ما عین آقوی همسایه با خاک کوچه یکی میشیم! یعنی باید یکی بیاد ما رو با خاکانداز جمع کنه! پریشب تو خونمون مامانم داشت مراسم خواستگاری مهرانه دختر خاله مون رو جوری مو به مو تعریف میکرد که عمرا منشی صحنه فیلمای اصغر فرهادی بتونه اینقد خوب، همه چی رو از حفظ بگه! حالا خوبه که اینا رو از خالهام شنیده بود اون هم تلفنی! هی از خانومی مهرانه و دستپختش و اخلاقش تعریف میکرد. هر یه جمله هم میگفت یه جوری مونا رو نگاه میکرد که معنیاش این بود:
- خاک تو سرت!
مونای بیچاره هم هی خودش رو میزد به اون راه یعنی به من چه!؟ بعد یه دفعه مامانم انگار آمپر چسبوند گفت:
- یه زمونی ﺍوﻧﻘﺪ خواستگار ﺑﻮﺩ، ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺍﻟﮑﯽ ﺣﻠﻘﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﻥ میکردن ﮐﺴﯽ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﺸﻪ! ﺍﻻﻥ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺁﺭﻧﺞ ﻣﯿﺪﻥ ﺑﺎﻻ ﻫﻤﻪ ﺑﺒﯿﻨﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ؛ ﺑﺎﺯﻡ ﺧواﺳﺘﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ!! با توام مونا! میفهمی؟ خواستگار نیست!!
مونا دهنش عین غارعلیصدر همدان باز مونده بود! گفت:
- مامااااااااان!
- مامان و کوفت! مامان و زهر مار! به تو هم میگن دختر؟! 17 سالته دویست کیلو وزنته! کارد بخورده به شکمت! از بس چیپس و پفک میخوری!
مونا اصلا بغض کرده بود. گفت:
- مامان من فقط شش کیلو اضافه وزن دارم! خب کم میکنم.
من پریدم وسط گفتم:
- مامان آخرین راه حل که واسه لاغری به ذهنم میرسه اینه، مونا مایع ظرفشویی بخوره! چون به چربیها نفوذ میکنه و اونارو از بین میبره!!
* * *
آقا اینو که گفتم مونا عین شیرای آفریقایی به طرف من حمله کرد و من عین چی! فرار کردم رفتم تو اتاق! حالا اون با مشت میزند رو در، من اینور کرکر میخندیدیم! صدای بابام میاومد که میگفت:
- مردم شانس دارن! اینا بچه اس من دارم؟! اگه به خاطر یارانه نبود مرگ موش میدادم جفتشون بمیرن!
خلاصه یه نیم ساعتی توی این شرایط بودیم که اعلام آتشبس شد و اومدم بیرون. مامان چای درست کرده بود. بابام هنوز قاطی بود. مثل اینکه عموم زنگ زده بود بهش گفته بود از یارانه انصراف بده. گفتم:
- بابا خب راست میگه. ما اونقد نیاز نداریم!
داشت با عصبانیت نصیحتم میکرد. منم داشتم چایی میخوردم. یه دفعه گفت دارم با تو حرف میزنم،؛ معلومه اصلا تو چیکارهای؟
منم با جدیت تمام چایی رو بهش نشون دادم و گفتم:
- من یک «کاپیتان» هستم
هیچی دیگه 4 روزه به لطف مادرم و مونا و بابا تو راهرو میخوابم.
خاطرهای جالب بود از خانواده شگفتانگیز ما! که واستون تعریف کردم... امیدوارم خوشتون اومده باشه...
- داستان کوتاه
- ۴۶۶