- شنبه ۱۸ فروردين ۹۷
- ۰۰:۲۴
به راستی بی حکمت نیست که قدیمی ترها میگفتند آب گودال را پیدا میکند. حال این مثل، شده حکایت «من» در پی نوشتن این قصه مدتی بود که سردبیر در پی داستانهای ماورایی که نوشته بودم و با استقبال مواجه شده بود، از من داستانی در این وادیها میخواست و من به دلیل وسواس زیادم، دست به قلم برای هر سوژهای نمیشدم و صبر کرده بودم تا موضوعی جذاب و جالب به پستم بخورد که بالاخره، «سوژه و من»، یکدیگر را پیدا کردیم، آن هم در شرایطی که علیرغم میل باطنیام، میخواستم داستانی معمولیتر را برای نگارش شروع کنم.
جالب است که هنوز سطر آغاز را شروع نکرده بودم و بساط چایی را کنار لپ تابم علم کرده بودم که تلفنم زنگ خورد. مهدی بود، یکی از دوستان صمیمی و قدیمیام.
- سلام بهرام جان، ببینم برای یه داستان ماورایی سوژه عالی میخوای؟
- سلام مهدی جان، چه جالب، اتفاقا همین الان درگیر همین مسئله بودم و داستان خوبی پیدا نکرده بودم.
- پس بیخیال همه چیز باش که برات یه مورد عالی دارم.
- حتما... چراکه نه. حالا چی هست؟
- پدربزرگم رو که یادته؟
- آره، همون که توی شهرستان... زندگی میکنه؟
- درسته، دیشب که تلفنی باهاش صحبت میکردم، می گفت خارج از شهرشون یه روستاست که پسر بچه ده سالهای داخل اون روستا زندگی میکنه.
- خب؟! کجای این ماجرا، جالب و بکر و خواندنی است؟
- نه، آخه این پسر بچه مدعیه که با ارواح و جن در ارتباطه. تمام اهالی روستا هم حرف اون رو قبول دارن و باعث حیرتشون شده. گفتم اگر دوست داشته باشی ته، توی قضیه رو برات در بیارم...
با هیجان و عطش فراوانی گفتم:
- عالیه... از این بهتر امکان نداره. اصلا ببین امکانش هست بریم اونجا و از نزدیک باهاش صحبت کنیم؟
- باید بپرسم. بهت خبر میدم.
فردای آن روز حوالی غروب بود که مهدی تماس گرفت و گفت:
- با پدربزرگم صحبت کردم او هم با خانواده اون پسربچه ماجرا را درمیان گذاشته و پدر و مادرش گفتند که اصلا دوست ندارند پای خبرنگار و آدمهای مختلف به اونجا باز بشه و براشون ایجاد دردسر بشه.
انگار یک پارچ آب یخ رویم خالی کردند و با ناراحتی گفتم: پس یعنی هیچی؟
- مثل اینکه مهدی رو دست کم گرفتیها! به پدربزرگم گفتم که هرطور شده اونها رو برای این کار راضی کنه او هم کلی با پدر و مادر طرف حرف زده و بالاخره به احترام پدربزرگم و اینکه یکی از قدیمیهای اون شهر کوچک محسوب میشه قبول کردن که بریم اونجا. اما به یک شرط!
- شرط؟ چه شرطی؟ هرچی باشه قبول.
- به این شرط که تو، توی مطلبت هیچ اسمی از اون روستا و موقعیت جغرافیاییاش نزنی و اینکه از نامهای مستعار استفاده کنی. در ضمن ضبط خبرنگاری و دوربین عکاسی و فیلمبرداری هم نباید همراهمون باشه.
با خوشحالی و هیجان گفتم:
- باشه، باشه. قبول...
فردای همان روز به اتفاق مهدی راهی آن شهر شدیم...
سفری که شاید هیچ گاه تا آخر عمر آن را از یاد نبرم.
حوالی غروب بود که به شهر مذکور رسیدیم، البته شهری که پدربزرگ مهدی درآن سکونت داشت و هنوز تا رسیدن به مقصد اصلی و روستای مورد نظر فاصله داشتیم. یکراست به منزل آقا جهانگیر، پدر بزرگ مهدی رفتیم و به استراحت پرداختیم.
آن قدر، شور و شوق و هیجان دیدار با آن پسربچه در وجودم ریشه دوانده بود که پس از نیم ساعت استراحت و صرف یک فنجان چای رو به آقا جهانگیر کردم و گفتم:
- از اینجا تا اون روستا چقدر راهه؟
- حدود نیم ساعت
- میشه همین امشب بریم اونجا؟
- چی؟ امشب؟ دیوونه شدی بهرام؟
این جمله را مهدی گفت و من خیلی آرام پاسخ دادم: آره، امشب. خب چه اشکالی داره؟
- آخه این وقت شب کجا بریم؟
- الان ساعت هفت و نیم است و اگر الان راه بیفتیم تا هشت اونجاییم. می دونی مهدی دوست دارم امشب اونجا، توی خونه همین پسرک بخوابم.
اما آقا جهانگیر به میان حرفم آمد و گفت:
- ولی پسرم، بهتره شب اونجا نباشی. به هرحال ممکنه اتفاقی رخ بده و خطرناک باشه.
با شنیدن این جمله عطش و کنجکاویام صدبرابر بیشتر شد و عزم خود را برای سپری کردن شب، در آن خانه مرموز، بیشتر جزم کردم و گفتم: «من، این همه راه رو از تهرون نیومدم که چند دقیقه با پسرک حرف بزنم و بروم. میخوام واقعا ته... توی ماجرا رو در بیارم. شاید اصلا همه این صحبتها دروغ و ظاهرسازی باشه.»
خلاصه آنقدر گفتم و اصرار و خواهش کردم تا بالاخره آقا جهانگیر راضی شد که مارا همان شب به روستای مذکور ببرد و کاری کند تاما شب راهم در خانه پسر بچه ده ساله که از این پس او را بانام مستعار قادر میخوانید سپری کنیم. هرچند که در همان ابتدا مهدی به شدت مخالف عزیمت شبانه ما به منزل قادر بود و میگفت که اگر از اول میدانست که چه نیتی دارم، هیچگاه با من به این مسافرت نمیآمد، ولی مهدی از دوستان قدیمی من بود و اخلاقش کاملا دستم بود. به همین جهت در نهایت او را هم راضی کردم و پس از برداشتن وسایلمان سوار بر ماشین جیپ لندرور آقا جهانگیر شدیم و به سمت روستا حرکت کردیم.
هوا کاملا تاریک شده بود و باد شدیدی در حال وزیدن بود. بعد از گذشت ده دقیقه از شهر خارج و وارد جاده شدیم. فقط میتوانم بگویم تاریکی مطلق و تنها چیزی که در آن تاریکی و سیاهی میشد نگاه کرد و حدس زد، کوههای سربرافراشته و بلند دو طرف جاده بودکه به اشکالی ترسناک در آمده بودند. در طول مسیر باد شدت بیشتری گرفته بود و همه این عوامل دست در دست هم داده بودند تا اندکی ترس به سراغم بیاید. در دل از تصمیم شبانه خودم پشیمان شده بودم و دوست داشتم که پیشنهاد دهم به شهر برگردیم و فردا صبح راهی منزل قادر و خانواده اش شویم. اما غرورم اجازه بازگو کردن چنین حرفی را نمیداد و ناگزیر چشم به جاده تاریک و خوفانگیز دوختم.
با گذشت بیست دقیقه دیگر در انتهای سمت راست جاده، نور چند فانوس به چشم خورد و آقا جهانگیر ماشین را به سمت جاده خاکی و فرعی هدایت کرد. دیگر حسابی ترسیده بودم و با همان لحن گفتم: ببخشید جهانگیر خان، روستای مورد نظر از این طرفه؟
- آره دیگه، رسیدیم. همین جایی که چراغهای فانوس روشنه، روستای مورد نظر ماست.
- همین جا؟ پس چرا اینطوری؟ مگه توی روستا برق نیست؟
- چرا، ولی چون اینجا باد و طوفان زیاده در اکثر موارد وقتی طوفان شروع میشه باد کابلهای برق رو از کار میاندازه و به همین دلیل بیشتر شبا، برق روستا قطعه و اهالی با فانوس، نور مورد نیازشون رو تامین میکنن.
حرفی نزدم و سکوت کردم و پدربزرگ مهدی هم به شوخی... جدی گفت:
- چیه؟ ترسیدی؟ اگر میترسی میتونیم برگردیم و فردا صبح بیاییم.
واقعا دلیلش را نمیدونم، اما ناخودآگاه گفتم:
- نه نه... ترس چیه؟ چرا برگردیم؟ اتفاقا خیلی هیجانانگیزه.
به روستا که رسیدیم، آقا جهانگیر ماشین را جلوی خانهای نگه داشت و آن را خاموش کرد. آنجا روستای کوچکی بود که اکثر خانههایش کاهگلی و قدیمی ساز بودند و به علت قطع برق، اکثر خانهها یک فانوس جلوی درب منزل آویزون کرده بودند. روستای مذکور حالت غریبی داشت. با اینکه ساعت هشت و نیم بود، اما انگار همه ساکنین روستا در خواب بودند و هیچ صدایی از هیچ انسانی شنیده نمیشد. باد و طوفان با قدرت زیادی میوزید و لابه لای پستی و بلندیهای منازل و روستا میچرخید و صداهای وحشتناک و خوف انگیزی را تولید میکردند. صدایی شبیه به جیغ و ناله و فریاد چند کودک و زن که درحال شکنجهای سخت و دلخراش بودند.
از کوههای دور دست صدای زوزههای یک گله گرگ به گوش میرسید. نور ضعیف فانوسها در اثر وزش باد میلرزیدند و به این طرف و آن طرف میرفتند و تصاویر کابوس واری را جلوی چشمانم پدید آورده بودند و همه این عوامل دست به دست هم داده بودند تا ترس بر وجودم غلبه کند و باعث شود که به وضوح صدای قلبم را بشنوم و به سختی قدم بردارم.
به هر روی، آقا جهانگیر به همراه مهدی از اتومبیل پیاده شد و درب چوبی و قدیمی منزل خانواده قادر را به صدا در آورد. پس از چند لحظه پدر قادر در حالی که فانوسی در دست داشت از داخل آمد و درب را باز کرد. پدر قادر پیرمردی بود که چهره شکستهای داشت و به وضوح رد پای سختی روزگار را میشد در چهره اش مشاهده کرد. چین و چروکهای صورتش از حد طبیعی عمیق تر بود و موی و ریش سفیدش او را بیشتر پیر نشان میداد.
چهره پیرمرد در زیر نور ضعیف و لرزان فانوس، به حالت رعبانگیزی درآمده بود به هر حال او پس از سلام و احوالپرسی با جهانگیرخان و آشنایی با مهدی و من، مارا به داخل دعوت کرد.
پس از ورود به منزل و سلام و علیک با مادر قادر، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد دو مارمولک بزرگی بودند که روی دیوار کاهگلی خانه رژه میرفتند.
پس از صرف یک فنجان چای از پدر قادر پرسیدم: پدر جان قادر کجاست؟
- الان میاد، رفته درب طویله رو ببنده و برگرده.
- شما همین یک پسر رو دارید؟
- نه... ما چهارتا فرزند داریم. سه دختر و یک پسر که همین قادر باشه. هرسه تا دخترهایم ازدواج کردند و با شوهراشون رفتن شهر زندگی میکنن و الان من و همسرم به اتفاق قادر اینجا زندگی میکنیم.
در همین لحظه درب چوبی و قدیمی منزل باز شد و پسرکی وارد خانه شد.
- اینم قادر آقا
پیرمرد این جمله را گفت و من نگاهم را به پسر دوختم. در همان ابتدا چشمان پسرک مرا جذب کرد و احساس کردم که از نیروی فوقالعادهای برخوردار است. قادر به من زل زده بود و در نتیجه این نگاه، احساس میکردم که یک وزنه پانصد کیلویی روی شانههایم سنگینی میکند و یارای هیچ حرکتی در وجودم نیست.
میخواستم نگاهم را از روی صورت قادر بد زدم، اما امکانش نبود. به راستی کمکم داشتم به حالت خلسه میرفتم که مادر پسرک ناجیام شد.
- قادر، ننه چرا دم در وایسادی؟ بیا اینجا بشین.
قادر حرف مادرش را گوش کرد و به جمع ما پیوست، اما هنوز، انرژی نگاه او در درونم از بین نرفته بود و تمام موهای بدنم سیخ شده بودند.
وای خدای من! یعنی این پسربچه ده ساله کیست؟ آن نگاه ویرانکننده از کجا نشات میگیرد؟ آیا به راستی قادر با ارواح و اجنه در ارتباط است و با آنها صحبت میکند؟
در این افکار غوطه ور بودم که صدای قادر مرا به داخل خانه و جمع شش نفرهمان پرتاب کرد.
- مامان من خوابم میاد، می خوام بخوابم.
با لحن کودکانه و مهربانی گفتم:
- قادر جان میخوای بخوابی؟ تازه میخوام بشینیم و حرف بزنیم. من کلی راه از تهران اومدم اینجا که ببینمت.
اما قادر درست مانند یک مرد میانسال با لحن جدی پاسخ داد: باشه، باهاتون صحبت میکنم. ولی اگر اجازه بدین بذاریم برای فردا صبح، من الان خیلی خوابم میاد و خسته هستم. اشکالی نداره که؟
با تعجب و شگفتی از نوع لحن این پسر ده ساله گفتم: نه عزیزم. چه اشکالی داره؟
به هر روی شام را آنجا خوردیم و قرار شد که شب را هم در منزل خانواده قادر بمانیم و من فردا صبح کمی با قادر صحبت کنم و سپس به اتفاق مهدی و پدربزرگش به شهر بازگردیم.
حوالی ساعت ده و نیم شب بود که مادر قادر برایمان جا انداخت و پنج دقیقه بعد فانوسها خاموش شدند و همگی به خواب رفتیم. من هم با افکار مشوش و پریشان و کابوس واری چشمهایم را بستم و سعی کردم تا بخوابم. درست نمیدانم چه ساعتی به خواب رفتم، اما حوالی نیمه شب بود که از زور تشنگی پریدم و به قصد خوردن آب وارد آشپزخانه شدم. ولی وقتی بر سرجایم برگشتم در کمال تعجب دیدم که جای قادر خالی است.
با حیرت نگاهی به اطراف انداختم و متوجه شدم که درب منزل باز است. آهسته و پاورچین به سمت درب رفتم و پا به بیرون گذاشتم. باد و طوفان بیداد میکرد، صدای زوزههای گرگ در کوهها به اوج خود رسیده بودند. گویی که از چیزی ترسیده بودند و ناله میکردند. همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود و نور ماه اندکی اطراف را روشن کرده بود. در همان وضعیت نگاهی به دور و بر کردم و قادر را دیدم. اما از ترس نزدیک بود سکته کنم. قادر در حالی که روی زمین زانو زده بود، با موجود نامریی دعوا میکرد و دستهای خود را در هوا تکان میداد.
با اینکه خیلی ترسیده بودم، اما قصد داشتم بمانم و این صحنه را نگاه کنم.
هر چند که این پایان ماجرا نبود، زیرا که چند لحظه بعد در نزدیکی قادر صدایی شنیدم. بله!صدایی که معلوم نبود چیست و مخلوطی از صدای شیر و شغال و سگ و انسان بود. هرچه چشم انداختم کسی را آن اطراف ندیدم. ولی قادر با صاحب همان صدا در حال حرف زدن بود. احساس میکردم که دورتادور مرا موجودات زیادی پر کردهاند و جمعیت زیادی در کنارم هستند. موجوداتی که من قادر به دیدن آنها نبودم و در همان وضعیت ضربهای به صورتم خورد. انگار شخصی روبهروی من به صورتم سیلی زده باشد. اما کسی نبود و درست وقتی دچار این حس شدم، قادر با عصبانیت برگشت و به من نگاه کرد. دوباره همان سنگینی نگاه و دوباره همان انرژی عجیب و غریب. آنقدر ترسیده بودم که ناخودآگاه به داخل خانه رفتم و در همان تاریکی به سرجایم رفتم و لحاف را تا بالای سرم روی خودم کشیدم و چشمهایم را بستم. تا صبح حتی یک لحظه هم نخوابیدم، اما چشمهایم بسته بود. فردا صبح حوالی ساعت هفت، بود که همگی بیدار شدند و قادر را دیدم که هنوز خواب است. نیم ساعت بعد قادر هم از خواب بیدار شد و به من سلام گفت و انگار نه انگار که دیشب اتفاقی افتاده است.
پس از صرف صبحانه پدر قادر رو به من کرد و گفت: اگر با قادر میخواین صحبت کنین، میتونین برین بیرون و باهم حرف بزنید. امروز هوا عالیه.
من اما پاسخ دادم:
- راستش حالم خیلی بده، اگر اشکالی نداشته باشه بذاریم برای یه فرصت دیگه. می خوام زودتر برگردم تهران.
بله!دیگر نیازی به صحبت با قادر نبود و هر آنچه که میخواستم بشنوم را شب قبل با چشمان خودم دیدم و در میان تعجب مهدی و پدربزرگش، وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم و آن روستای مرموز و آن خانواده عجیب و پسرک 10 ساله غریب را به قصد شهر ترک کردیم.
* * *
وقتی ماشین به راه افتاد، از داخل ماشین به عقب برگشتم و دیدم که قادر با حالت خاصی به من نگاه میکند. دوباره سنگینی نگاهش بر وجودم اثر کرد و موهای تنم سیخ شد.
تا جایی که چشم کار میکرد، قادر را نگاه کردم و سپس در سکوتی کامل به فکر فرو رفتم. نمی دانم بگویم واقعا قادر با ارواح و اجنه در ارتباط است یا نه... نمیدانم بگویم اصلا قادر شاید آدمیزاد نبود... نمیدانم بگویم قادر کوچولو به تسخیر نیروی شروری درآمده است یا نه... و یا اصلا بگویم...
اجازه بدهید اعترافی بکنم. تا پیش از این ماجرا شاید آن طور،
باید و شاید به این موضوعات و ماجراها جدی نمیگرفتم و فکر میکردم، حداقل
تا حدی تخیل و خیال و توهم چاشنی کار است، اما بعضی وقتها در زندگی انسان،
اتفاقاتی رخ میدهد که نظرش عوض میشود... یکی از این اتفاقات برای من
ماجرای این سفر و دیدن قادر و آن شب کذایی بود...
- داستان کوتاه
- ۳۴۰