- سه شنبه ۴ ارديبهشت ۹۷
- ۰۹:۱۰
صدای پیامک همزمان شد با نشستن دور میز. اعتنایی به پیامک نکرد. کیفش را روی میز گذاشت و با لبخند همیشگی دستانش را روی هم مالید که فهمیدم برای شستشوی دستانش میرود. تپش قلبم زیاد شده بود و حس کنجکاوی آزارم میداد. به تنها چیزی که فکر میکردم پیامک بود. فاصلهای نداشتم و با یک حرکت دست میتوانستم گوشی موبایلش را از داخل کیف بردارم و بدون اینکه متوجه شود، دوباره سر جایش بگذارم.
این کار درستی نیست... ممکنه یهو سر برسه... اونوقت همه چیز تموم میشه... میفهمه که بهش شک کردم... ولی من که نمیخوام پیامک رو باز کنم... فقط میخوام ببینم از کیه... آره این حق منه که بدونم با کی در تماسه... میدونم هیچ چیزی نیس... میدونم رکسانا هرگز به من خیانت نمیکنه... از اون وقتی که ناخواسته چشمم به اون پیامک لعنتی افتاد شروع شد... آره از اون شب اسم فرزین واسم شده یه کابوس... کاش بهش بگم... اما نه!... اگه بفهمه بهش شک کردم خیلی بد میشه... ما خیلی بهم اعتماد داریم نباید این اعتماد رو به خاطر یه حس مزخرف از بین ببرم... ولی با این حال بدم چی کار کنم؟... فقط یه نگاه میتونه آرومم کنه... آره بهتره وقتو از دست ندم... الان میاد... فقط چن ثانیه... میخوام مطمئن بشم که اشتباه میکنم...
* * *
دستم را دراز کردم و کیف را به سمت خودم آوردم، که ناگهان رکسانا از گوشه سالن به سمت میز آمد. ترسیدم و دستپاچه شدم و برای اینکه مشکوک نشود بلند شدم و سوییچ و موبایلم را کنار کیف گذاشتم و گفتم: «حواست به اینا باشه تا من هم برم دستامو بشورم و بیام.»
چند بار، آب به سر و صورتم زدم تا شاید کمی بهتر شوم اما نشد. انگار چیزی از درون محاصرهام کرده بود. حس بدی نسبت به خودم داشتم. مثل کسی بودم که برای اولین بار میخواهد دزدی کند. خجالت میکشیدم به آینه نگاه کنم. زورکی لبخندی روی لب آوردم و برگشتم پیش رکسانا. خیلی دوستم داشت و از فرم صورتم میفهمید درونم چه آشوبی است. سعی میکردم عادی رفتار کنم اما میدانستم که فایدهای ندارد. لیست غذا را از روی میز برداشتم و به سمت رکسانا دراز کردم: «مثل همیشه؟»
نگاه پر معنایی بهم کرد و گفت:
- خودتی!... اول بگو چی شده؟
- هیچی!... چیزی نیس! نمیدونم چرا یه کم اضطراب دارم. شاید به خاطر کار زیاده! آخه امروز، خیلی کارم زیاد بود.
- ولی تو که اومدی دنبالم خیلی خوب بودی؟... از وقتی اومدیم اینجا حالت بد شد!... من نبودم اتفاقی افتاد؟... چیزی دیدی؟
- نه! نه!... جون تو چیزی نیس!... خیلی گرسنمه! شاید یه چیزی بخورم بهتر شم!
حرفهایم را باور نکرد و این را از نگاهش فهمیدم ولی اصراری هم نکرد و پرسید...
- غذا سفارش دادی؟
- نه! منتظر بودم تو بیای!... گفتی مثل همیشه؟
- آره! فقط به جای نوشابه واسه من دوغ بگیر.
* * *
جلوی صندوق صف بود و من آخر صف ایستادم و به حرکات صندوق دار و مشتریان نگاه میکردم. گاهی هم نگاهی به رکسانا میانداختم که انگشتانش را توی هم قلاب کرده و زیر چانهاش خطی افقی تشکیل داده بود و به نقطهای خیره شده و فکر میکرد. لحظاتی به این حالت نشست و یکدفعه با عجله از جایش تکان خورد. انگار چیزی یادش آمده باشد، دستش را دراز کرد و از داخل کیف، موبایلش را در آورد و مشغول خواندن پیامک شد و بعد جوابی و به این ترتیب تا لحظهای که برگردم گوشی توی دستش بود. وقتی با برگه سفارش به میز برگشتم گوشی را درون کیفش گذاشت و رسید را از دست من گرفت وگفت: شماره چنده؟
جوابی ندادم و با سوییچ مشغول بازی شدم.
- چی شده؟ نمیخوای حرف بزنی؟ کاری کردم که ناراحتت کنم؟
- نه! گفتم که چیزی نیس خوب میشم.
- دیگه داری کلافهام میکنی! بعدِ مدتها یه بار اومدیم بیرون، میخوای کوفتم کنی؟ دِ حرف بزن دیگه؟ من که میدونم یه چیزی هس، چرا چیزی نمیگی؟
نمی دانستم چه بگویم نمیخواستم دروغ بگویم از طرفی جرات گفتن حقیقت را هم نداشتم. تصمیم گرفتم از آن حالت بیرون بیایم. با تعریف اتفاقاتی که در شرکت افتاده بود موفق شدم موضوع را عوض کنم و کاری کردم که رکسانا به خنده افتاد.
شماره ما خوانده شد و غذا را تحویل گرفتم و به میز برگشتم. غذای مورد علاقه رکسانا بود و از اینکه با لذت غذا میخورد خوشحال بودم و دیگر به پیامکها فکر نمیکردم که صدای پیامکی دیگر، دوباره حالم را بد کرد. دیگر نتوانستم غذا بخورم و رکسانا هم با دیدن حال و روز من از شور و شوق افتاد. چند پیامکی رد و بدل کرد و با بیحوصلگی گفت:
- حالمو حسابی گرفتی!... اگه میدونستم میخوای اینجوری رفتار کنی هرگز باهات بیرون نمیاومدم.
نمیدانستم در جواب چه بگویم نمیتوانستم تظاهر کنم که حالم خوب است. میخواستم بگویم که مشکلم چیست و آنکه پیامک میدهد کیست و اصلا فرزین چه کسی است که تازگی وارد زندگی او شده، اما جرات نداشتم. خلاصه با اخم و ناراحتی نصفه و نیمه غذایی خوردیم و در سکوت به خانه برگشتیم.
رکسانا از اینکه من حرف نمیزدم ناراحت بود و تصمیم گرفته بود مانند خودم رفتار کند. سکوت، سکوت و سکوت...
آن شب حسادت تمام وجودم را گرفته بود و نمیتوانستم بخوابم، کمی داخل تختخواب به دور خود چرخیدم و کمی درون پذیرایی قدم زدم. کیف رکسانا روی میز قرار داشت و هرگاه به آن نزدیک میشدم گرمایی تمام وجودم را فرا میگرفت و من را به سمت کیف میکشاند و هر بار مقاومت میکردم، نگاهم را از کیف میدزدیدم.
* * *
... الان فرصت خوبیه... میتونم با خیال راحت گوشی رو بردارم و خودم رو از این عذاب خلاص کنم... ولی اول باید مطمئن بشم که خوابه... اما بهتره در اطاق رو ببندم... نه ! ممکنه شک کنه... یهو بیدار بشه ببینه در رو بستهام متوجه میشه... اصلا متوجه بشه... مگه دزدی کردم... اون باید جوابگو باشه نه من... اونه که باید توضیح بده... اون بود که فرزین رو آورد تو زندگیش... این حق منه که بدونم شریک زندگیم در حال چه کاریه... اگه منو دوست نداره، اگه ازم سیر شده میتونه به خودم بگه... فقط کافیه بهم بگه برو... بگه نباش... اون که منو میشناسه و میدونه آدم غیرمنطقیای نیستم... ولی نه؟... این فکرا چیه که میاد تو ذهنم... غیرممکنه رکسانا بخواد کسی رو جایگزین من کنه... من اونو خوب میشناسم... اگه دوسم نداشته باشه... اگه ازم خسته شده باشه... از رفتارش میفهمم... هنوز عشقو توی چشماش میخونم... این غیرممکنه... من دارم هذیون میگم...
* * *
قدمهایم تندتر شده بود. روی پیشانیام عرق سردی نشسته بود. باید از این حالت خارج میشدم. این حالت دیوانهکننده بود. ناگهان صدای پیامک از داخل کیف، ذهن آشفتهام را آشفتهتر کرد. نگاهی به ساعت انداختم. ساعت سه بامداد بود. از شدت عصبانیت دستانم شروع به لرزیدن کرد. گیج و منگ بودم. روبهروی کیف ایستادم. این یک توهین بود. گستاخی تا چه اندازه؟ چه مسئلهای میتواند موجب شود که در چنین ساعتی به همسر من پیامک بدهد؟ دیگر تحمل نداشتم. باید میفهمیدم مضمون پیامک چیست ؟ کیف را برداشتم و دستم را داخل کیف بردم و موبایل را از درون جیب بیرون کشیدم. چشمانم تار شده بود. کمی چشمانم را بستم و چند نفس عمیق کشیدم. نمیخواستم در حال عصبانیت مرتکب عملی شوم که دوباره موجب پشیمانی شود. ابتدا تصمیم گرفتم گوشی را نزد رکسانا ببرم تا در حضور خودش پیامک را بخوانم، اما پشیمان شدم. نگاهی به پیامک انداختم و از تعجب چیزی نمانده بود که نقش زمین شوم. باور کردنی نبود. با چشمانم به دنبال گوشی خودم گشتم. یادم افتاد که گوشی درون جیب شلوارم مانده و شلوارم درون اطاق خواب است. حس غریبی داشتم. فکرم هزار راه رفت تا اینکه پیامک را باز کردم و خواندم. آن شب بیاد ماندنی را هرگز فراموش نخواهم کرد. از شرمندگی تا صبح روی مبل نشستم و متن پیامک را چندین بار مرور کردم و صبح قبل از بیدار شدن رکسانا از خانه بیرون رفتم.
پیامک را رکسانا با گوشی خودم از داخل اطاق خواب فرستاده بود و چنین نوشته بود:
«عزیزم از همون لحظه اول متوجه شدم از چی ناراحت شدی ولی میخواستم خودت بهم بگی... در ضمن فرزین اسم فامیل پرستو دوست جدیدمه که واست تعریفشو کرده بودم...» باز هم خودتی...
- داستان کوتاه
- ۳۳۷