- سه شنبه ۲۵ ارديبهشت ۹۷
- ۰۹:۰۴
از وقتی که به خاطر دارم خانواده مادرم و خالهام باهم مشکل داشتند. بیشتر مشکل و دعوای آنها هم بر سر اختلاف فرهنگ و نگاه مادرم با خالهام بود که البته در این بین، شوهر خالهام عامل شدت گرفتن این اختلاف بود.
مادر من مرجان با خالهام مریم دو قطب متفاوت بودند. مادر من اهل درس و تحصیل و زندگی آرام بود و خاله مریم اهل جنجال و هیاهو و دردسر. این مهم و نوع طرز فکر در انتخاب همسرشان هم ادامه یافت و مادرم با پدرم که یک کارمند تحصیل کرده و با آبرو بود ازدواج کرد و خاله مریم با مردی شر و پر دردسر به نام نیما...
بعدها به گفته اقوام مشخص شد که آقا نیما در کار قاچاق است و چندباری هم به زندان افتاده است، اما ظاهرا عشق خاله مریم و آقا نیما آنقدر شدید و افسانهای بود که این موضوع هم نتوانست در نگاه خالهام به همسرش خللی وارد کند و آنها در کنار هم زندگی کردند.
اما هرچه که بود این موضوع باعث کدورت مادر من و خالهام بود و آنها با هم کارد و پنیر بودند، آن هم به شکلی که تمام اقوام میدانستند و از آن خبر داشتند.
این کدورت به شکلی که آنها حدالمقدور یکدیگر را در مهمانیها نبینند و باهم کاری نداشته باشند ادامه داشت تا اینکه پدربزرگ مادریام فوت کرد و موضوع تقسیم مال و اموال عاملی شد برای شعلهور شدن این کینه... ظاهرا شوهرخاله من وصیت نامهای جعلی تنظیم کرده بود که در آن پدربزرگ تمام اموال خود را به خاله مریم بخشیده بود و روز سوم فوت آقا فرهاد پدربزرگم، این وصیت توسط آقا نیما رو شد و آتشی در میان فامیل به راه انداخت، مادر و همین طور سایر فامیل مطمئن بودند که این وصیت نامه جعلی است و توسط آقا نیما تنظیم شده، برای همین به پیشنهاد پدرم اثبات این موضوع را به دست قانون سپردند و قاضی پس از بررسی و دیدن نتیجه کارشناس خط و صحبت با وکیل مرحوم پدربزرگم رای را مبنی بر جعلی بودن وصیتنامه صادر کرد. اما آقا نیما دست بردار نبود، او با اصرار میگفت که این وصیت نامه متعلق به آقا فرهاد است و پدر من با رشوه دادن و خریدن قاضی این رای را گرفته است.
اما هرچه بود هوچیگریهای او راه به جایی نبرد و اموال طبق قانون تقسیم شد و پس از آن خانواده ما و خاله مریم قطع ارتباط کامل کردند. هرگز روز آخری را که در خانه عموی مادرم همه جمع بودیم و برای آخرین بار خاله مریم و خانوادهاش را دیدیم را فراموش نمیکنم. در آن زمان من تازه دیپلم گرفته بودم و برای کنکور درس میخواندم. آن روز جو آنجا کاملا متشنج بود و خاله مریم و شوهرش برافروخته به همه دشنام میدادند، بعد هم قبل از رفتن آقا نیما درحالی که داشت کت اش را به تن میکرد رو به پدر و مادرم کرد و گفت:
«باشه، این دفعه شماها به رشوه و پول و خریدن قانون و قاضی برنده شدید. اما مطمئن باشید که من حق زنم رو از حلقوم شما بیرون میکشم... من بالاخره یه روز زهرم رو بهتون میریزم. فکر کردین همین طوری پول زن منو خوردید و رفت پی کارش؟ نه عمو!من کسی نیستم که بشینم و نگاه کنم... ببینید کجا تلافی میکنم.»
پدر که اساسا انسانی مودب و منطقی بود، این بار با شنیدن این تهدیدهای آقای فرهاد صورتش سرخ شد و رگ گردنش متورم گردید و با فریاد پاسخ داد:
- مرتیکه شارلاتان، من هیچی نمیگم تو پرو میشی؟ حقش بود بعد از رای دادگاه ازت به جرم جعل وصیت نامه شکایت میکردم که بری زندان تا آدم بشی... حالا نشستی من و خانوادهام رو تهدید میکنی مرتیکه قاچاقچی؟ برو تا ازت به جرم تهدید، اونم جلوی این همه آدم و شاهد شکایت نکردم... برو گورتو گم کن.
نیما که تا آن روز خشم پدر را ندیده بود و از طرفی هم میدانست که پدر آدمی نیست که الکی حرفی بزند، هیچ چیز نگفت و تنها با خشم به چشمان او و مادر زل زد و بعد بدون خداحافظی به همراه خاله و پسرشان آنجا را ترک کردند.
* * *
از آن روز به بعد دیگر ما خبری از خاله مریم و خانواده آنها نداشتیم و من نیز در دانشگاه در رشته مورد علاقهام یعنی مدیریت قبول شدم و سرم به درس و تحصیل گرم شد.
در دانشگاه و در همان اواسط ترم دوم بود که با رضا آشنا شدم. پسری از یک شهرستان کوچک با خانوادهای به شدت فقیر، اما شدیدا باهوش و زرنگ.
رضا مجبور بود تا خرج تحصیل و اقامت خود را در تهران یک تنه برعهده بگیرد و برای همین از هیچ کاری دریغ نمیکرد. او بعدازظهرها در یک چاپخانه کار میکرد و روزها هم در دانشگاه درس میخواند و جالب اینکه همیشه بهترین نمرهها متعلق به رضا بود. او در زمینه موسیقی هم با ساز سنتور آشنایی داشت و برای همین چند شاگرد گرفته بود و بعد هم به واسطه همشهری بودن با پسر عروسک فروشی که در تهران مغازه عروسک فروشی داشت، تا جایی که بچههای دانشگاه به او میگفتند اجناس عمده را از مرز کردستان میآورد و در تهران میفروخت شده بود «پدر ژپتوی دانشگاه».
این لقبی بود که بچه روی او گذاشته بودند، چراکه هر دختر و حتی پسری که در دانشگاه عروسک میخواست به نزد رضا میرفت و از او عروسک میخرید و در کیف او همیشه چند عروسک بود تا به بچههای دانشجو بفروشد.
آری، رضا از آب هم کره میگرفت تا پول درآورد و خرج خودش را تامین کند، رضا همیشه در سر کلاس حاضر بود و جزوه مینوشت و آخر ترم جزوه استادها را به دانشجوهایی که سر کلاس نبودند و جز نداشتند میفروخت و همین شخصیت و رفتار جالب او باعث شد تا من کم کم جذب او شوم و به وی نزدیک شوم. اما دوستی من و رضا از جایی شدت یافت که من متوجه مرام او شدم. او در عین حال که عروسک و جزوه را چندبرابر قیمت به دانشجویان پولدار و به اصطلاح خودش سوسول میفروخت، از آن سو بارها دیده بودم که عروسک یا جزوه یا حتی آموزش سنتور را، زیر قیمت واقعی و تمام شده خودش به دانشجویان بیپول و مثل خودش شهرستانی عرضه میکرد و برای همین من محو شخصیت او شدم و خیلی زود من و رضا تبدیل به دوستان صمیمی شدیم.
پس از پایان درس، از آنجایی که من تک فرزند بودم از سربازی معاف شدم و رضا هم قبل از دانشگاه سربازی اش را رفته بود، برای همین دیگر زیاد از رضا خبر نداشتم و من به دنبال رویای خودم رفتم. رویای رفتن به خارج...
بله! من از همان نوجوانی آرزوی رفتن به خارج را داشتم و دوست داشتم تا در یکی از کشورهای اروپایی ادامه تحصیل بدهم و زندگی کنم، اما در این بین پدرم همیشه مخالف رفتن من بود و بهانهاش هم رفتن با مدرک لیسانس بود، برای همین هم به دانشگاه رفتم و بعد از اخد مدرک دوباره طبل رفتن را به صدا درآوردم. اما مثل روز برایم روشن بود که این موضوع بهانهای بوده برای افتادن این فکر از سر من، چرا که پدر دوباره شروع به بهانه آوردن کرد.
بحث خارج رفتن من و اصرار من و مخالفت پدر چیزی بود که باعث شد هرروز درخانه ما دعوا و جار و جنجالی به پا شود. پدرهیچ رقم حاضر به پذیرفتن نبود ومن نیز به هیچ وجه کوتاه نمیآمدم.
این بساط میانه من و پدر را تا حدی شکرآب کرده بود و من از لج پدرم نه سرکار رفته بودم ونه دنبال کار بودم.
در این ایام بود که یاد رضا افتادم و به او زنگ زدم... آن طور که مشهود بود رضا اوضاع زیاد خوبی نداشت و برای همین تصمیم گرفتم تا آخر هفته سری به رضا بزنم.
حدسم درست بود، رضا در این مدت نتوانسته بود کاری پیدا کند و هنوز در همان چاپخانه کار میکرد، او میگفت به هر جا برای کار، مراجعه کرده یا پارتی میخواستند و یا سابقه کار؛ که او هیچ کدام را نداشته، ضمن اینکه، ظاهرا او در این مدت با چند نفر همخانه شده بود که مواد مخدر مصرف میکردند و رضا هم در آغاز ورود به این گرداب خانمانسوز بود.
از آنجا که بیرون آمدم دلم خیلی برای رضا سوخت، حیف بود که این همه هوش و ذکاوت و استعداد، به راه اعتیاد کشیده شود و تباه گردد. دوست داشتم برایش کاری انجام بدهم و برای همین، شب موقع شام، موضوع را با خانواده و پدر مطرح کردم و داستان رضا را برایشان تعریف کردم.
- بابا یادته بهم گفتی بیا معرفیت کنم شرکت بازرگانی عمو خسرو؟
- خب آره... چطور؟
- میشه ازت خواهش کنم رضا رو اونجا معرفی کنی بره سرکار؟ بیچاره خیلی پسر زرنگ و با استعداد و باهوشیه... مطمئن باش که از معرفیش پشیمون نمیشی...
- پسر تو کلا کله خری... توی این وانفسا که کار پیدا نمیشه من بهت میگم بیا ببرمت یه جای خوب و یه کار مرتبط با رشتهات با حقوق عالی بهت بدم، اونوقت تو با این توهم خارج رفتن، نمیری و ازم میخوای که دوستت رو معرفی کنم؟
حوصله بحث کردن دوباره با پدر را نداشتم... میدانستم که انتهای این بحث ختم به دلخوری میشود و من نیاز داشتم تا دل پدر را آن شب به خاطر رضا به دست بیاورم. برای همین بحث را ادامه ندادم و با لحن مهربانانهای گفتم:
- الهی قربونت بشم بابا... من اگر قرار باشه برم سرکار، میرم، شاید این قسمت بوده که من نرم و تو رضا رو معرفی کنی و اون از منجلابی که پیش روش داره نجات پیدا کنه و عاقبت بخیر بشه...
پدر آن شب پذیرفت و فردا پس از دیدن رضا، دست او را گرفت و یکراست به شرکت عمو خسرو، از دوستان قدیمیاش برد و همان جا مشغول به کارش کرد.
رضا روزی صدبار ممنون و قدردان من و پدرم بود و همواره میگفت که هیچ وقت محبتتون رو فراموش نمیکنم.
آری! انگار که حرف آن شب من سر میز شام که فقط برای به دست آوردن دل پدرم زده بودم درست از آب درآمد و قسمت این بود که من به شرکت عمو خسرو نروم تا رضا مشغول کار بشود و از منجلاب نجات پیدا کند.
هوش و شم و زرنگی رضا، به حدی بود که خیلی زود در عرض یکسال تبدیل شد به معاون ارشد عمو خسرو، او به قدری درکار پیشرفت کرده بود که در این مدت تبدیل به یک تاجر تمام عیار شده بود و پس از دوسال به کمک عمو خسرو و پدرم برای خودش یک شرکت کوچک بازرگانی تاسیس کرد.
رضا مدام از من میخواست که کنارش باشم و در شرکتش مشغول به کار بشم، اما هدف من رفتن به خارج بود و میدانستم که اگر اینجا مشغول به فعالیت و کار بشوم دیگر امکان ندارد شرایطی را مهیا کنم که بروم.
- سروش بیا کنار خودم باش و باهم این شرکت رو بچرخونیم... من به غیر از تو به هیچ کس اعتماد ندارم... باور کن اینقدر ایده خوب و بکر دارم که خیلی زود وضعمون از این رو به اون رو میشه...
- میدونم رضا، من به هوش و استعداد تو ایمان دارم. ولی دلم با اینجا نیست... من باید برم اون طرف... بالاخره هم یه روز پدرم رو راضی میکنم...
- خب حداقل بیا باهم اینجا کار کنیم، پول که درآوردی باپول خودت برو...
- بذار فکرامو بکنم حالا...
رضا میدانست که این حرف من یعنی از «سر باز کردن» و درست هم فکر میکرد. چراکه من با رضا کار نکردم و در رویاهای خودم بودم، آن هم نه یک روز و یک سال، بلکه پنج سال تمام... اما رضا در این مدت به کار چسبید و در طول این مدت وضع مالیاش از این رو به آن رو شد.
حالا شرکت بزرگش تبدیل به یکی از قدرتمندترین شرکتهای بازرگانی شده بود و برای خودش برو بیایی داشت. در همین مدت هم زن گرفته بود و صاحب یک دختر یک ساله بود.
برای رضا خوشحال بودم، اما من که حالادر مرز 30 سالگی بودم نه کاری داشتم و نه برنامه ای، با پدرم هم حسابی قهر بودم و او را باعث تباهی خود میدانستم. اما بالاخره او که میدید من به هیچ صراطی مستقیم نیستم و درحال رسیدن به سن 30 سالگی هستم، پذیرفت که من به خارج بروم و این برای من یک اتفاق بسیار بزرگ بود که 10 سال منتظرش بودم.
- ببین سروش، من دوست داشتم که تو اینجا کنار خودمون باشی و تشکیل خانواده بدی و عصای روز پیری من و مادرت باشی... برای همین هم مقاومت کردم. به خدا اونجا هیچی نداره... فکر میکنی که اون طرف خوشبختی در انتظارته، ولی پسرجون هرجا بری آسمون همین رنگه... ولی خب حالا دیگه تو بردی... امیدوارم که بتونی به همه اون چیزایی که میخوای برسی...
پیشانی پدر را بوسیدم و گفتم:
- آقاجون این چه حرفیه؟ مگه من قراره برم بمیرم؟ مطمئن باشید ارتباط ما مثل قبل و حتی شایدم بیشتر خواهد موند... من عاشق خانوادهام هستم و تمام زندگی من شماها هستین... ولی خب قبول کنید که هرکس برای جایی هست!! به خدا من مال اینجا نیستم!!
* * *
تمام کارهایم را برای رفتن کرده بودم و یک هفته به رفتن مانده بود. هریک از دوستان و فامیل برای دیدنم به خانه ما میآمدند و از من خداحافظی میکردند، من اما در این عالم نبودم و تماما به این فکر میکردم که آنجا در سوئد – شهر استکهلم چه کنم.
با این وضعیت هفته پیش روهم سپری شد و شب رفتن فرا رسید. ناخودآگاه غم بزرگی بردلم نشست و دلم هوای رضا را کرد. برای همین به او زنگ زدم و به عنوان آخرین دیدار، نزد او رفتم.
حوالی ساعت چهار بود که به خانه رضا رسیدم و من دوازده ساعت بعد ایران را برای همیشه ترک میگفتم.
رضا هم از اینکه من داشتم میرفتم غمگین بود و حال و حوصله زیادی نداشت. همین حال هوای مشترک باعث شد تا حرفهایمان گل کند، خصوصا که زن و بچه اش به خانه مادرش رفته بودند و او تنها بود.
- کاش نمیرفتی سروش... تو و پدرت برای من حکم ناجی رو داشتید... من یادم نمیره که شماها چطوری دست منو گرفتید... تو تنها دوست واقعی من بودی و هستی، تا امروز هر کی به من نزدیک شده فقط برای سوءاستفاده بوده و بس... من میدونم که شماها اگر نبودید الان یه معتاد تزریقی بودم. کاش نمیرفتی و میاومدی توی شرکت خودم باهام شریک میشدی...
- رضاجون هر کسی یه قسمتی داره... منم قسمتم رفتن بود...
- امیدوارم هرجا باشی خوشبخت باشی... فقط اینو بدون که هرکجای این دنیا که باشی و به من نیاز داشته باشی در کمترین زمان کنارت هستم...
روی یکدیگر را بوسیدیم و داشتیم گریه میکردیم که ناگهان آیفون به صدا درآمد... رضا به سمت آیفون رفت و آن را برداشت.
- بله؟
- سلام... صاحب این پژوپرشیا شما هستید؟
- بله، چطور؟
- یه چند لحظه تشریف بیارین پایین...
رضا آیفون را گذاشت و به سمت من آمد و گفت:
- احتمالا ماشین رو بدجایی گذاشتی... سوییچ رو بده برم جابه جا کنم.
کلید را به رضا دادم، اما ماشین نه روی پل بود و نه جای بدی... برای همین دلشوره عجیبی به جانم افتاد. کنار پنجره رفتم و از آنجایی که رضا اینا طبقه اول بودند فالگوش ایستادم تا ببینم چه خبر است. با کنار رفتن پرده هول کردم. ماشین کلانتری با چهار مامور کنار درب بود و تا رضا درب را باز کرد آنها از رضا خواستند که صندوق را بزند و با باز شدن درب صندوق یک بسته که من در عمرم ندیده بودم خود را نشان داد و ماموران پس از بازررسی بسته سیاه ماشین را توقیف و رضا را دستبند زدند و بردند.
تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم دیدن اسم کلانتری روی ماشین بود. رضا و ماموران که رفتند داشتم سکته میکردم... صورتم مانند گچ سفید شده بود... نمیدانستم که چه کنم... در همین زمان تلفن همراهم زنگ خورد و گوشی را برداشتم... پدر بود
- سلام سروش... تو خوبی؟
- خوبم... چطور؟
- خب خداروشکر... الان آقا نیما بعد از این همه سال زنگ زد خونه گفت که این همون زهری که قولش رو داده بودم... حالا دیگه بی حساب... ماهم دیدیم خبری نیست، ولی نگران تو شدیم که تو هم میگی سالمی... حتما نشئه بوده یه چیزی گفته... خداحافظ!
گوشی که قطع شد تا گوشی دستم آمد... این همان زهری بود که شوهرخالهام وعده اش را سالها پیش داده بود... باید کاری میکردم. سراسیمه به کلانتری رفتم و در آنجا با عنوان برادر رضا سراغش را گرفتم که دیدم دستبند به دست در بازداشتگاه است. با هزار بدبختی برای چند دقیقه وقت ملاقاتی گرفتم.
- چی شده رضا؟
- ظاهرا یکی برات پاپوش درست کرده و تریاک توی صندوق عقب ماشینت جاساز کرده...
- آره کار این شوهر خاله بیهمه چیزمه...
- خیلی خب... حالا تو اینجا چیکار میکنی؟
با تعجب گفتم:
- من اینجا چیکار میکنم؟ !تو اینجا چیکار میکنی؟ مثلا ماشین منه... پاپوش برای منه... الان میرم میگم که صاحب ماشین من هستم...
این را که گفتم ناگهان رضا عصبانی رو به من کرد و گفت:
- تو دیوونهای؟ ده سال منتظر این زمان بودی... حالا میخوای خودتو دستی دستی بدبخت کنی؟
لال شده بودم... از این همه معرفت و مرام مغزم قفل شده بودم، نمیدانستم که چه بگویم. حق با رضا بود، من ده سال منتظر این موقعیت بودم و حالا...
- آخه رضا...
- آخه بیآخه... من به اینا گفتم که ماشین دست من بوده... این شوهر خاله شما هم انگار خیلی خسیس تشریف داره، چون چیز زیادی توی صندوقت نذاشته... تو برو... برو پشت سرت رو هم نگاه نکن... من بهترین وکلا رو توی شرکتم دارم... نمیذارم هیچ اتفاقی بیفته، فقط یه مدت دوندگی داره که اونم در مقابل محبت تو و پدرت هیچه... برو خونه و از اونجا هم یکراست برو فرودگاه، به کسی هم نمیخواد چیزی بگی... برو بهت میگم...
درست مانند انسانهای مسخ شده از کلانتری بیرون رفتم، بعد به خانه رفتم و چمدانهایم را جمع کردم و عازم فرودگاه شدم...
صدای بلندگو داشت مغزم را سوراخ میکرد
- مسافران محترم پرواز 742 به مقصد استکهلم برای آخرین بار یادآور میشویم که درهای سالن درحال بسته شدن است...
فقط کافی بود چند قدم بردارم و راه بیفتم و سوار هواپیما بشوم و بعد دیگر همه چیز تمام...
اما رضا چی؟ درست است که همه چیزش را مدیون من و پدرم هست، اما وقتی فکر میکردم که با رفتن، همه آن چیزی را که به او دادهام و شاید بیشتر از او پس خواهم گرفت پاهایم سست میشد... نه! رضا حیف بود که این طور تمام بشود. او با همین کارش معرفت را در حق من تمام کرده بود. باید فکر میکردم و تصمیم میگرفتم، آن هم در لحظه آخر!
* * *
- بچه تو دیوونهای؟ مگه نگفتم برو؟ من که پای همه چیز وایستاده بودم...
رضا این را گفت و من پوزخندی زدم و پاسخ دادم:
- نه رفیق... درسته که من با رفتنم خیلی چیزارو میبردم، ولی در عوض تورو میباختم
فردای آن روز رضا برایم بهترین وکیل کشور را گرفت و پای همه چیز تا لحظه آخر ایستاد تا بالاخره به کمک پلیس و قاضی و وکیل دست آقا نیما رو شد.
حالا از آن زمان یک سال و نیم میگذرد و من در شرکت رضا مدیرعامل هستم و به اصرار و اجبار او دو دونگ از شرکت را نیز شریک شدهام...
- داستان کوتاه
- ۴۲۷