- يكشنبه ۲۷ خرداد ۹۷
- ۲۰:۴۹
از همان روزهای اول ازدواجم با همسرم مشکل داشتم و از شانس من، پسرخالهام آتش بیار معرکه شده بود و هر زمان که فرصتی گیرش میآمد، پشت سر شوهرم، بد و بیراه میگفت مثلا میخواست از من حمایت کند!!
چهار سال قبل با پسر یکی از اقوام ازدواج کردم، ولی از روز اول زندگی مشترک خود با شوهرم اختلاف داشتم. متاسفانه شریک زندگیام مردی بیاحساس، خونسرد و بی تفاوت بود و همیشه با نیش و کنایه مرا در حضور دیگران تحقیر میکرد.
او چندبار، مرا جلوی چشمان مادرم کتک زد و این مسئله باعث شد تا خانوادهام از او دلگیر شوند و پسر خالهام که همیشه نسبت به من و خانوادهام ابراز محبت میکرد، میخواست خودش را کاسه داغتر از آش نشان دهد.
اما من اجازه ندادم و گفتم با وجود یک بچه کوچک، دوست ندارم زندگیام را از دست بدهم. تا اینکه من و شوهرم چند روز پیش مثل همیشه با هم جر و بحث کردیم و او دوباره مرا کتک زد.
با چشمانی گریان به خانه پدرم رفتم، اما هیچ کس خانه نبود و به ناچار به خانه خالهام رفتم.
خودم را در آغوش خالهام انداختم و تا میتوانستم گریه کردم... پسرخالهام با دیدن چشمهای گریانم پرسید چه اتفاقی افتاده، اگر شوهرت درباره دست روی تو بلند کرده بگو که خودم به حساب او میرسم و... درحالی که سرگیجه عجیبی داشتم و سرم از شدت درد داشت منفجر میشد، از کمال خواستم تا خونسردیاش را حفظ کند.پسر خالهام بلافاصله یک عدد قرص و لیوان آب را به دستم داد و گفت: «این قرص را بخور تا سردردت آرام شود.»
متاسفانه با خوردن این قرص به خواب عمیقی رفتم و وقتی به هوش آمدم متوجه شدم پسرخالهام که همیشه ادعا میکرد پشتیبان و حامیام است به سراغ همسرم رفته و با او گلاویز شده است، حسابی او را کتک زده، تا جایی که همسرم چند روزی در بیمارستان خوابید... ای کاش به جای مطرح کردن مشکلات زندگیام در بین اقوام و آشنایان به نزد یک مشاور خانواده میرفتم و از پدرو مادرم راهنمایی میخواستم تا این اتفاق شوم برایم به وجود نمیآمد.
* من و همسرم، باید هر دو رازها و مهارتهای زندگی مشترک را یاد میگرفتیم و به همدیگر احترام میگذاشتیم. افسوس و صد افسوس که راه زندگیمان را اشتباه رفتیم. من همیشه زندگی و همسرم را دوست داشته و دارم و نباید اجازه میدادم که نسبت به او بیاحترامی شود. هر چند گاهی احساس میکنم، شاید حرمت بین من و او از بین رفته باشد، اما در تلاشم تا دوباره آرامش را به خانوادهام برگردانم. همسرم از کمال شکایت نکرد، شاید به خاطر علاقهاش به من باشد، یعنی من بعد از این ماجرا این طور متوجه شدم... اما من شرمنده قلب مهربانش هستم تازه فهمیدم که عصبانیتهای گاه و بیگاهش به خاطر وضعیت اقتصادی است و باید درمان شود!! و من امیدوارم که بتوانم اشتباهم را جبران کنم.
- داستان کوتاه
- ۱۷۳۱