- جمعه ۸ تیر ۹۷
- ۱۷:۱۲
چند سال قبل دیپلم گرفتم، اما نتوانستم در رشته مورد علاقهام در دانشگاه قبول شوم و ادامه تحصیل بدهم. بنابراین وقتی با سرکوفتهای اطرافیان مواجه شدم، تصمیم گرفتم در همان رشتهای که قبول شدم ادامه تحصیل بدهم. اما اضطراب و دلهره یک لحظه هم رهایم نمیکرد.
همه دختران فامیل در رشتهای ببسیار خوبی در دانشگاه پذیرفته شده بودند و تنها من بودم که در این راه ناکام مانده بودم. نگاههای تحقیرآمیز اقوام و آشنایان از یک طرف و سرکوفتهای خانودهام از طرف دیگر امانم را بریده بود، گاه مدتها تنها در اتاقم مینشستم و بیصدا اشک میریختم و به بخت بدم و شانس بدترم لعنت میفرستادم.
دائم کابوس میدیدم و نگرانی شدیدی داشتم. تا این که از طریق یکی از دوستانم با مردی فالگیر آشنا شدم و شنیدم او با قدرت جادویی اش میتواند من را بدون دردسر به خواستهام برساند. همه دوستانم از او تعریف میکردند و میگفتند معجونهایش معجزه میکند. و سختترین ناممکنها را، ممکن میسازد، با وجود اینکه از زمانی که به یاد داشتم، از هر چه فال و فالگیر بود، متنفر بودم، اما به دلیل شرایط بد روحی و صدالبته به خاطر رهایی از سرکوفتها پذیرفتم که به ملاقات مرد رمال بروم.
به همین خاطر آدرسش را گرفتم و پس از تعیین وقت قبلی! وارد محل کارش در زیرزمین نیمه تاریک یک خانه قدیمی شدم. او در انتهای یک اتاق تاریک نشسته بود و چراغ سبز رنگی از سقف اتاقش آویزان بود. از حضور در چنین مکانی وحشت کرده بودم و میخواستم برگردم، اما فکرکردن به این که، همه مشکلاتم به کمک مرد رمال رفع میشود و خودم هم از این همه عذاب رها میشوم و درهای خوشبختی به رویم باز میشود، باعث شد آن وضعیت را تحمل کنم.
با خودم گفتم چند دقیقه زیر زمین ترسناک را تحمل میکنم، اما در عوض به همه آرزوهایم میرسم و من میشوم ملکه خوشبختی!!
چند دقیقهای طول کشید تا سفره دلم را برای او باز و همه خواستههایم را مطرح کردم و در عین حال مثل ابر بهار اشک میریختم. مرد رمال پس از دقایقی گفتگو و شنیدن مشکلاتم، گفت: «در قبال دریافت ۲۰۰هزار تومان میتواند طلسم زندگیام را بشکند.»
او گفت هرکس سراغش رفته، بیجواب نمانده و خوشبخت شده، فقط کافی است به حرفهایش گوش دهم و به آیندهای روش فکر کنم. او سپس از داخل یک خمره، مایعی را داخل یک لیوان ریخت و مواد دیگری هم به آن اضافه کرد و به من داد...
وقتی ظرف معجون را به سمتم گرفتم، برای لحظهای آن فضا ترسناکتر از قبل به نظرم رسید چشمان رمال برقی زد که نا خودآگاه مرا به یاد مردان شیطان صفتی انداخت که برای زنان و دختران دام پهن میکنند.
برای لحظهای ترس و دلهره همه وجودم را فراگرفت، مانده بودم که چه کنم؟ ناگهان صدای مرد سکوت حاکم را شکست: «بگیر دیگه؛ بخور تا خوشبختی راهی نمونده!»
با دستانی لرزان جام را گرفتم و تا نزدیکی صورتم بردم، اما متوجه بوی غیرطبیعی معجون شدم. ناگهان فکری به خاطرم رسید با یک دستم کیفم را محکم گرفتم و بدون معطلی؛ معجون را روی صورت رمال ریختم و در یک چشم بر هم زدن پا به فرار گذاشتم، اما او مثل سایهای شوم پشت سرم میدوید، من خودم را به خدا سپرده بودم و مثل باد میدویدم، به آخرین پله رسیدم که ناگهان مرد شیطان صفت پایش سُر خورد و زمین افتاد. به کوچه که رسیدم، بلافاصله با پلیس تماس گرفتم و آن مرد با پروندهای بسیار کثیف به سزای اعمالش رسید.
بعدها فهیمدم که آن کفتار از خدا بیخبر، زنان و دختران زیادی را مورد آزار و اذیت قرار داده و آنها به خاطر حفظ آبرو سکوت کردهاند.
* کم مانده بود من هم مرتکب اشتباه جبرانناپذیری شوم. در کمال ناباوری به خاطر اشتباه خانودهام، مسیری اشتباه را انتخاب کرده بودم که به خیر گذشت.
حال دو سال از آن روز شوم میگذرد و من با شرکت در کلاس خیاطی دیپلم گرفتهام و مشتریهای زیادی دارم و خانوادهام هم از اینکه، علاقهام را پیدا کردهام و خیاط موفق و به نامی هستم به وجود من افتخار میکنند.
- داستان کوتاه
- ۳۵۴