داستان کوتاه مردگان دیار سکوت

  • ۱۳:۵۸

هفته گذشته برای بدرقه یکی از دوستانم راهی فرودگاه شدم. شب حوالی ساعت دو نیمه شب در راه بازگشت به خانه در خیابان‌های خلوت و خواب زده شهر مشغول رانندگی بودم و از سکوت و تاریکی و تنهایی نهایت لذت را می‌بردم، موزیک مورد علاقه‌ام را گوش می‌‌کردم و درحال خود بودم که ناگهان در یکی از خیابان‌ها صحنه‌ای توجهم را جلب کرد. ابتدا تصور کردم دچار خیالات و اوهام شده ام. اما نه حقیقت داشت. چند متر جلوتر دختری تنها کنار خیابان ایستاده بود و دو اتومبیل، یکی پژو 206 و یک زانتیا هم به اصرار قصد داشتند وی را سوار کنند. سرنشینان هردو خودرو را چند پسر جوان تشکیل می‌دادند. به علت بی‌‌اعتنایی دختر از هر ماشین دو پسر پیاده شده بودند و با اصرار و احتمالا تهدید قصد سوار کردن او را داشتند.


برای یک لحظه از دور به چهره دختر خیره شدم و در همان یک نگاه ترس و استیصال را از چشم‌هایش خواندم. کاملا واضح بود که دختر در آن لحظه به دنبال راه گریزی می‌گشت. نمی‌‌دانم، واقعا نمی‌دانم چرا وقتی به نزدیکی دختر رسیدم، بلافاصله محکم بر روی ترمز کوبیدم و با ایستادن اتومبیل صدای جیغ آسفالت در آمد. با صدای ترمز ماشین توجه سرنشینان پژو و زانتیا و همچنین آن دختر تنها، به من جلب شد. به هر روی به قصد کمک پیاده شدم و به نزد دختر رفتم... با خوشحالی سوار ماشین شد.

وقتی که از آن منطقه حسابی فاصله گرفتیم، نگاهی به چهره دختر که حالا آرامش نسبی هم پیدا کرده بود انداختم. صورت معصوم و بی‌‌ریایی داشت، اما غم و اندوه عجیب و کشنده‌ای در چشم‌هایش موج می‌زد. حس نویسندگی‌ام بهم نهیب می‌زد که این دختر باید سرگذشت جالبی داشته باشد. چند دقیقه‌ای در سکوت مطلق سپری شد، تا این‌که من پیشقدم شکستن این سکوت شدم...

- اسمت چیه؟

- شراره

- دختر خوب، این وقت شب توی خیابون چیکار می‌کنی؟

... همین جوری... کاری ندارم...

برای چند لحظه از تعجب خشکم زد. هم بابت صراحت کلامش و هم به جهت این که اصلا به وی نمی‌خورد که یک دختر این وقت شبی باشد، اما قافیه را نباختم و بدون آن‌که تعجبم را بروز دهم با بی‌‌تفاوتی کامل پرسیدم:

- اگه دنبال وقت تلف کردن بودی، پس برای چی سوار یکی از اون دوتا ماشین نشدی؟

شراره در حالی که از همان ابتدا سرش پایین بود و به نوک کفش‌هایش خیره شده بود، بدون آن‌که نگاهی به من کند پاسخ داد:

برای این‌که ازشون ترسیدم، حالت طبیعی نداشتن و تازه روی صندلی عقب اون زانتیا یه قمه بود.

با شنیدن این حرف عرق سردی بر تنم نشست و باخود فکر کردم که عجب خطری از بیخ گوشم گذشته و چه حماقتی را مرتکب شدم که درآن ساعت شب و در مقابل چهار جوان لات و‌هایپر و مسلح از ماشین پیاده شدم و... با این حال خود را از تب و تاب ننداختم و پس از چند لحظه سکوت گفتم:

- می خوام یه اعترافی بهت بکنم، قول می‌دی ناراحت نشی؟

- آره بگو... مطمئن باش ناراحت نمی‌شم.

- تو... تو... تو چهره‌ات اصلا به این جور دخترا نمی‌خوره، به قیافت می‌خوره دختر یه آدم پولدار و سرمایه دار باشی... تو، ته چهره‌ات، یه غرور خاصی وجود داره که...

جمله‌ام با صدای ترکیدن بغض شراره نیمه کاره ماند و فقط‌هاج و واج نگاهش کردم. کاملا واضح بود که این دختر دل پری دارد و مدت‌هاست که خود را تخلیه نکرده است و اکنون با این گریه درحال سبک شدن است. پس من هم سکوت کردم.

شراره اشک ریخت و گریه کرد. وقتی که دیدم تاحد زیادی آرام شده بسته دستمال کاغذی داخل ماشین را به طرفش دراز کردم و گفتم:

- معذرت می‌خوام. قصد ناراحت کردنت رو نداشتم.

- نه چیز مهمی نیست، آره حق باتوئه. من دختر یه سرمایه دار هستم... یعنی بودم ولی... اصلا چرا اینارو داری به من می‌گی؟من برای چی دارم این چیزارو به تو می‌گم؟

لختی سکوت کردم و گفتم:

- من نویسنده هستم... بیشتر از هزار سرگذشت و سرنوشت آدم‌های همین شهر و دیار رو که لا به لای همین کوچه پس کوچه‌ها و کنار ما زندگی می‌کنن تبدیل به داستان کردم و نوشتم... خاصیت این کار اینه که بعد از یه مدت حداقل اگر کاری از دستت برنیاد می‌تونی گوش شنوا و سنگ صبور خوبی باشی... تو معلومه که دل پری داری و قفل دلت، مدت‌هاست که باز نشده و زنگ زده... شراره با این حرف کاملا بهم ریخت و گفت:

- مدت‌هاست که با کسی حرف نزدم، نمی‌‌دونم چرا، ولی از همون اول بهت اعتماد کردم. آره حق باتوئه... قفل دل من بدجوری زنگ زده... دوست دارم خودم رو خالی کنم، نه الان که خیلی وقته... ولی بین این همه آدم که صبح تا شب عین کرم توی هم می‌لولیم من هیچ کسی رو ندارم که سنگ صبورم بشه و باهاش حرف بزنم. ماجرای زندگی من مفصله... حوصله داری گوش کنی؟

- باکمال میل... چراکه نه؟

*         *         *

از وقتی چشم باز کردم، خود را در ناز و نعمت دیدم. پدرم صاحب کارخانه بزرگی بود و از لحاظ مالی در وضع بسیار خوبی قرار داشتیم. واقعا در آن دوران به یاد ندارم که چیزی از پدرم خواسته باشم و آنها  برایم تامین نکرده باشند. همیشه بهترین لباس‌ها را می‌پوشیدم و اتاقم پر بود از گرانقیمت‌ترین اسباب بازی‌های خارجی. خلاصه من و برادر کوچک‌ترم که 10 سال فاصله سنی داریم در اوج خوشبختی بودیم و صفا و صمیمیت و راحتی و وضع مالی عالی ما در نزد فامیل و دوست و آشنا زبانزد خاص و عام بود.

اما افسوس... افسوس که هرگز خوشبختی دائمی نیست و به دنبال هر سرازیری، یک سربالایی وجود دارد. بله تازه هفت روز از جشن تولد 14 سالگی‌ام گذشته بود که آن اتفاق شوم برای پدرم رخ داد، اتفاقی که زندگی همه مارا دستخوش تغییرات زیادی کرد. اتفاقی که باعث شد من امروز... ماجرا از این قرار بود که پدرم از مدت‌ها قبل به دنبال انجام معامله‌ای خود را به آب و آتش می‌زد و در نهایت چند روز قبل تر معامله مذکور که به نظر پدرم سود سرشاری درآن نهفته بود، شکل گرفت. که ای‌کاش هیچ وقت به سرانجام نمی‌رسید، چراکه تنها 48 ساعت بعد مشخص شد که طرف مقابل پدرم کلاهبردار و تمام جنس‌ها هم قلابی بوده و اوهم متواری شده است.

همان ضرر هنگفت، سرآغاز ورشکستگی پدرم شد و در عرض کمتر از یک سال ما از عرش به فرش افتادیم. پدرم مجبور شد تا کارخانه و تمام دارایی‌های خود را بفروشد و به طلبکارهایش بدهد و ما که تا آن زمان در خانه‌ای چهارصد متری زندگی می‌کردیم و بالاترین امکانات رفاهی را در اختیار داشتیم، چشم باز کردیم و خود را در خانه‌ای چهل متری و خالی از اسباب دیدیم. واقعا نمی‌توانم آن وضعیت جهنمی را توصیف کنم، چراکه زبان به هیچ وجه یارای بازگو کردن آن نیست. فشار این مشکل به حدی روی شانه‌های پدرم سنگینی می‌کرد که من به وضوح خرد شدنش را مشاهده می‌کردم.

پدر هرچه تلاش کرد، راهی برای فرار از این معضل پیدا نکرد و در نهایت برای رهایی از وضعیت حاصله، قدم در راهی گذاشت که از همان ابتدا، انتهایش مشخص بود. او خود را به دست دود و اعتیاد سپرد تا رها شود.

بی‌‌پولی و بدبختی و نداری و غرولندهای مادر کم بود که اعتیاد پدر هم به آن اضافه شد و در عرض یک سال، او در زمینه اعتیاد چنان پیشرفتی کرد که دیگر تمام  تار و پود وجود خمیده‌اش را افیون و هروئین تشکیل می‌داد. مردی که روزی چند صد کارگر و کارمند زیر دستش بود و به خانواده‌های زیادی نان می‌رساند و مورد احترام همه بودو خیلی‌ها به وضعیتش غبطه می‌خوردند، اکنون تبدیل به یک انگل شده بود که همه از او فاصله می‌گرفتند و مدتی بعد در حالی که هست و نیست مارا به باد فنا داده بود، یک روز از منزل خارج شد و دیگر هم بازنگشت.

اصلا نمی‌دانم که زنده است یا مرده؟ به هرحال او از نظر ما خیلی وقت پیش از دنیا رفته بود.

مادر، که آن وضعیت را دید، به دادگاه رفت و طلاق غیابی گرفت. او هنوز جوان بود و چهره شادابی هم داشت و به همین جهت پس از مدتی یک مرد ثروتمند که در گذشته، شریک پدرم بود از او خواستگاری کرد، اما یک شرط گذاشت! بله همین مرد که ثروت و موقعیتش را تماما مدیون پدرم بود، گفت که تنها در صورتی حاضر به ازدواج با مادر است که وی قید من و برادرم را بزند.

فکر می‌کنید مادر چه تصمیمی گرفت؟نمی دانم چرا این بار مانند همه داستان‌ها و قصه‌ها و سرگذشت‌ها خبری از عاطفه بزرگ مادری نبود و مادرم هم به راحتی شرط را پذیرفت و به ما گفت که بروید دنبال پدر مفنگی‌تان بگردید و تقاص بدبختی‌های‌تان را از او بگیرید.

آری؛ او این حرف را زد و با آن مرد ازدواج کرد و به اتفاق به خارج رفتندو تا امروز دیگر نه او را دیدم و نه نشانی از او دارم.

*         *         *

پس از رفتن مادرم، پس عموی بزرگم وارد بازی شد و از ما به گرمی استقبال کرد و من و برادر کوچکترم را در منزلش اسکان داد. این رفتار پسر عمو، برایم خیلی عجیب بود. چراکه او همیشه به پول و موقعیت پدرم حسادت می‌کرد و دائما درصدد ضربه زدن به او بود، اما اکنون به گرمی از ما استقبال می‌کرد.

به هر روی؛ من و برادرم «شادمهر» به منزل پسر عمو نقل مکان کردیم و با خود فکر کردیم که شاید او، اکنون، از رفتارها و حسادت‌های گذشته‌اش پشیمان شده و درصدد جبران گذشته است.

چند ماهی به این ترتیب گذشت. من پا به هفده سالگی گذاشته و شادمهر هم هفت ساله شده بود. به هرجان کندنی که بود دیپلم خود را گرفتم و برادرم هم در کلاس دوم دبستان مشغول تحصیل بود.

آن روزها زیبایی خدادادی‌ام به اوج خود رسیده بود و تبدیل به دختر جوان و زیبا و رعنایی شده بودم که یک شب...

وای خدای من! حتی وقتی به یاد آن شب می‌افتم منقلب می‌شوم و مو برتنم راست می‌شود. بله یک شب که پسر عمو، زن و دختر خود را به مسافرت فرستاده بود، درحالی که به شدت مست بود همراه دوستش به سراغ من آمد و دوست بدتر از خودش...

تا آمدم از خودم دفاع کنم، کار از کار گذشت... تنها توانستم زار بزنم و گریه کنم. اما پسرعموی بی‌‌وجدان من با چهره‌ای آسوده گفت:

- من پول مفت ندارم به تو بدم. از این به بعد باید در اختیار من باشی وگرنه گورت رو گم کن و از اینجا برو.

همان شب، پس از به خواب رفتن پسر عمو، چند تکه از طلاهای زن او را دزدیدم و شادمهر را بیدار کردم و از خانه آن گرگ فرار کردم. چند روزی را در مسافرخانه به سر بردم و دربه در دنبال کار گشتم. اما یک دختر تنها بی پناه در این جنگل آهن و دود با وجود انسان‌هایی که قلب‌های‌شان مدت‌هاست که زنگ زده و روح در وجودشان ماسیده، کجا می‌تواند کاری را پیدا کند که هم محیط آن سالم باشد و هم درآمدش کفاف اجاره خانه و خرج زندگی دونفر آدم را بدهد.

کم کم پولی که از فروش طلاها به دست آورده بودم تمام شد. دیدم اینجوری فایده ندارد و باید یک فکر اساسی کرد.

بیست و چهار ساعت تمام فکر کردم. فکر کردم و فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم که من محکوم به فنا و بدبختی هستم. آری سرنوشت من چیزی جز تاریکی و سیاهی ندارد و در آن کوچک‌ترین روزنه‌ای پیدا نمی‌شود. پس بی‌‌خیال خودم! حداقل نگذارم و اجازه ندهم که آینده شادمهر خراب شود.

پس آخرین راه را انتخاب کردم.

حتما اکنون می‌گویید چه دختر کثیفی هستم... حتما می‌گویید چه موجود پستی هستم... حتما می‌گویید آدم خودخواه و راحت‌طلبی هستم... شاید هم اکنون بدترین و کثیف‌ترین فحش‌ها را نثارم کرده‌اید.

همه این حرف‌ها را قبول دارم، اما باید جای من قرار بگیرید تا متوجه حرف و منظورم شوید. به خداوند بزرگ قسم می‌خورم که این کار را فقط و فقط برای شادمهر انجام دادم، پسری که به گفته معلمان مدرسه‌اش؛ از هوش فوق العاده‌ای برخوردار است و هر سال با معدل بیست شاگرد اول مدرسه می‌شود. پسری که هر چه از متانت و علاقه‌اش به مطالعه و یادگیری درس بگویم کم گفته‌ام.

آری باور کنید همه این کارها به خاطر آینده برادر کوچکم است. به هر روی؛ از زمان اتخاذ آن تصمیم یک سال گذشته و من در طول این مدت خانه جمع و جوری را اجاره کردم و تا جایی که در توانم بود بهترین امکانات را در اختیار شادمهر گذاشتم تا احساس کمبود نکند. اما انگار ما لیاقت همین زندگی کوچک را هم نداشتیم، چرا که چند ماه بعد دردی را در بدنم احساس کردم و وقتی که به نزد دکتر رفتم متوجه شدم که کبدم دچار عفونت شده و هرچه سریعتر باید عمل بشوم، عملی که چیزی حدود هشت میلیون تومان هزینه در بر داشت.

نمی‌‌دانم شاید به خاطر کار بدی که می‌کردم تمام این مشکلات و سیاهی‌ها ادامه پیدا می‌کرد و قصد تمام شدن هم نداشت... اما، من به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم عمل و کبدم بود، شب و روز سعی می‌کردم تا شادمهر چیزی کم و کسری نداشته باشد و به راحتی به درس و مدرسه‌اش برسد.

با این حال چند ماه بعد پیرمرد مهربان صاحبخانه‌ام که بارها به من لطف داشت و چون از سرگذشت من مطلع بود و می‌دانست که من و برادرم تک و تنها زندگی می‌کنیم و هیچ پشتوانه‌ای نداریم به ما کمک می‌کرد سکته کرد و درگذشت... البته او نمی‌دانست که من از کجا پول در می‌آورم و بر این باور بود که من زحمتکش هستم و از راه حلال کسب درآمد می‌کنم، اما با این حال مشکل از جایی شروع شد که دو دختر و تک پسر این پیرمرد تصمیم گرفتند تا خانه را بکوبند و برای همین از من خواستند تا از آنجا بلند شوم.

خدارا به سر شاهد می‌گیرم که من بارها تصمیم گرفتم که دیگر دنبال این کار نروم، اما نشد... اعتراف می‌کنم که نشد و این درد و عفونت کبدم هم؛ روز به روز درحال وخیم شدن بود.

بگذریم... حدود سه ماه پیش فرصتی پیش آمد تا به صورت نیمه وقت یعنی صبح تا ظهر در یک شرکت خصوصی که محیط بسیار سالمی دارد به عنوان منشی استخدام شوم.

حقوقم ماهی هفتصد هزار تومان است، اما این کار را هم در کنار آن کار انتخاب کرده‌ام که حداقل برای چند ساعت در روز هم که شده احساس آدم بودن بکنم.

نمی‌‌دانم اما احساس می‌کنم که هنوز کامل فنا نشده‌ام. احساس می‌کنم که هنوز ذره‌ای از وجودم بیرون باتلاق است.

آری با این نیت در آن شرکت مشغول به کار شدم تا این‌که دو هفته پیش پسر مدیر شرکت که جوان خوش چهره‌ای هم هست و بسیار پولدار و در عین حال مذهبی از من خواستگاری کرد.

او به من گفت که به شدت عاشقم شده و شیفته متانت و نجابت و حجب و حیایم است!!!!

حتما با شنیدن این جمله از خنده ریسه رفته اید... من و نجابت؟ اما باور کنید در آن شرکت دست از پا خطا نکرده ام، اصلا از خودم بدم می‌آید. باور کنید خودم هم چندشم می‌شود که به وجود کثیف و غرق در گناه خودم دست بزنم. حتی جرات ندارم خود را در آیینه نگاه کنم، اما چکار کنم؟مگر می‌توان کاری کرد؟

اکنون مانده‌ام با کبدی که دارد از کار می‌افتد و خانه‌ای که همین روزها باید تخلیه‌اش کنم جواب پسر مدیر شرکت را چه بدهم.

راستش من هم به او علاقه‌مند هستم و شیطان درونم به قلبم گوشزد می‌کند که همه چیز را از او پنهان کنم و با او ازدواج کنم و خودم و شادمهر را تا آخر عمر تامین کنم و از این منجلاب رهایی یابم، اما کدام عمر... اما امکان ندارد! محال است که من، به پسری که به قصد ازدواج و با صداقت کامل جلو آمده است و می‌خواهد با من زندگی کند، چنین دروغ بزرگی بگویم و این راز مهم را پنهان نمایم. آری درست است که من انسان سالمی نیستم، اما دیگر تا این حد هم پست و کثیف نیستم و از طرف دیگر اگر واقعیت را به او بگویم، حتم دارم که او منصرف می‌شود و چه بسا مرا با بی آبرویی تمام از شرکت اخراج می‌کنند.

باور کنید تربیت من به گونه‌ای نیست که برای به دست آوردن پول و همسر خوب و خوشبختی بخواهم چنین راز و واقعیت بزرگی را از شریک زندگی‌ام کتمان نمایم. اما به خدا دیگر خسته شده‌ام. باور کنید بریده‌ام و کم آورده‌ام، چرا زندگی من باید سراسر رنج و نا امیدی باشد؟ احساس می‌کنم خیلی تنها هستم. تنها و بی‌‌کس، بدون هیچ پشت و پناهی...

*         *         *

شراره را به منزلش در یکی از محلات شرق تهران رساندم و در طول راه به او قول دادم که فکر کنم و راه حلی برایش پیدا کنم...

اما چه کمکی از دست من ساخته است؟ من چه کاری می‌توانستم بکنم؟ تنها راهی که به ذهنم رسید چاپ این سرگذشت و داستان بود تا شاید معجزه‌ای رخ دهد... شاید مسخره باشد، اما به شدت بر این باورم که بالاخره معجزه‌ای برای شراره رخ خواهد داد، چرا چون قلب او هنوز پاک است و به قول خودش ذره‌ای از وجودش از باتلاق بیرون است... او را اجتماع به این روز انداخته، آدم‌های بدش او را به این روز انداختند... او مرده‌ایست در دیار سکوت...


Hire
جالب بود
سعید بیگی
سلام
ماجرای جالبی بود. اگر زیر پوست این شهر بگردیم، از این ماجراها زیاد دیده می شود. پاینده باشید!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan